دین و اندیشه

شکایت از سختی های زندگی

پرسش و پاسخ

سلام ، خسته نباشید .

من تو ۵ سالگی مادرم رو تو تصادف از دست دادم و پدرم با زنی ازدواج کرده که تو این ۱۲ سال تفاهم ندارن . نامادری ام دیابت داره و گرچه از من و خواهر و برادرم قایم می کنه ، اما سیگاری هست . من دانش اموز زرنگ و متدینی بودم اما همین که پامو گذاشتم تو نوجوانی همه چیز تغییر کرد ؛ از هشتم راهنمایی تا الان که ۱۸ سالمه ، به مدت ۵ سال خودارضایی می کنم و به هر ات و اشغالی نگاه کردم . دزدی ، نگاه به نامحرم ، ریاکاری ، پاره کردن قران و…بخشی از اعمالمه . امسال کنکور دادم و با خواری هیچ رتبه ای نمی یارم .

هیچ وقت غذای خوبی نخوردم ، تو رفاه نبودم و زندگی نکردم . پدرم یه کارگر بی سواد هست که به سختی خرج خونه رو می ده و من هم به لحاظ جسمی ضعیفم و نمی تونم کار کنم. از زندگی خستم . معنای زندگی رو نمی دونم . به این فکر می کنم که روزی والدینم می میرن یا مادربزرگم یا فک و فامیل و من تنها میشم. شب و روز افسرده هستم . والدینم مدام با هم دعوا می کنن به همین دلیل تو این ۱۲ سالی که تو روستا زندگی کردم ، حتی اجازه نداشتم پنجشنبه ها برم سر قبر مادرم و براش فاتحه بخونم !! هیچ کس باور نمی کنه اما من این همه عذاب کشیدم و دارم می کشم. خسته هستم از خودم متنفرم از زندگی متنفرم از اینکه دنیا اینطوریه……

گاها به سرم می زنه خودکشی کنم ، اما بخاطر پدرم اینکار رو نمی کنم .

پاسخ کوتاه:
شکایت از سختی های زندگی- ناامیدی و افکار خودکشی قدم اول برای برون رفت از مشکل


با عرض سلام و سپاس از اینکه پرسمان را سنگ صبور خود یافته اید، پرسشگر گرامی، من نامه ی سراسر رنج و سختی شما را خواندم و از مطالعه ی برخی فرازهای آن متاثر شدم، من با توجه به فعالیتهای مختلفم به افرادی همانند شما و نیز افرادی که وضع بسیار پیچیده تری از شما داشتند برخود کرده ام، برخی از آنها نتوانسته اند خود را از گردابی که درونش افتاده اند نجات دهند زیرا گزینه ی «من ذاتا آدم بدبختی هستم» و «ذاتا یک شکست خورده هستم» و «هیچ توانمندی قابل تکیه ای ندارم» را پذیرفته اند، اگر شما نیز چنین افکاری دارید در همین حال کنونی خواهید ماند و روز به روز هم حالتان بدتر شده و به قول معروف خسر الدنیا و الآخره خواهید شد اما اگر قصد خروج این حال خودساخته و غیر واقعی را دارید که واقعیت هم همین است و دلیل آن مکاتبه ی و دردل با ما است باید یکسری تغییرات اساسی در طرز نگرش خود ایجاد کنید نسبت به خودتان، محیط اطراف و به آینده
قدم اول: شما باید داستان زندگی کسانی را بخوانید که با وضعیت مشابه و یا حتی بسیار پیچیده تر از شما به توانسته اند به موفقیتهای بسیار درخشانی برسند نمونه ی این افراد را می توانید در آرشیو برنامه های ماه عسل شبکه سه سیما پیدا کنید غیر این برنامه اگر گشتی در اینترنت بزنید می توانید افراد بسیار زیادی را پیدا کنید که تسلیم افکار نا امید کننده نشده اند و راه خود را در زندگی بسوی موفقیت باز کرده اند بیاد داشته باشید که اگر چه راحتی و خوشی خوب است و مطبوب اما خداوند رشد را در تحمل سختی ها و شکیبایی قرار دارده و سختی ها فرصت ارزشمندی برای رشد است.که من داستان دو تن از آنها را برای شما ذکر می کنم و از شما می خواهم که تحقیق کنید و زندگی ده نفر از این افراد را بخوانید و برای ما ارسال کنید تا قدم دوم را که باید بردارید برایتان شرح دهیم.
1- خوزه سیلوا بچه ای بوده که مال مکزیک بوده در مکزیک رسمی است که وقتی کسی می میرد اموالش بین فامیلش تقسیم می شود و بچه ها هم جزو اموال محسوب می شوند. و بین فامیل تقسیم می شوند، سیلوا سهم یک مادربزرگ می شود که در تگزاس آمریکازندگی می کند و یک روز مادربزرگ می بیند که نامه ای آمده و به ضمیمه اش یک بچه است که مثلاً فلانی فوت کرده این پول و این بچه سهم شما شده است. بچه 4 ساله بوده مادربزرگ وقتی بچه را دریافت می کند، فقیر بوده و حتی خرج خود را نداشته است، مادربزرگ می گوید چون من نمی توانم زندگی را بچرخانم تو باید کار کنی بچه قبول می کند و می گوید حالا باید چه کار کنم، مادربزرگ می گوید هرچه من می گویم باید گوش کنی، مادربزرگ میره و برایش یک جعبه کفاشی تهیه می کند و به بچه می دهد و می گوید باید سر کوچه بنشینی و کفش های مردم را واکس بزنی، بچه شروع به کار می کند، بعد از مدتی کارش می گیرد و چون بچه شیرینی بوده مردم دوست داشتند که هنگام واکس زدن کفش هایشان با او حرف بزنند و کم کم اطلاعات او در مورد جهان بالا می رود .روبروی کوچه ای که او در نبش آن می نشسته و واکس می زده یک اداره ای بوده که عده ای صبح می آمدند و بعدازظهرها می رفته اند، خوزه از نگهبان می پرسد که اینجا چیست که آدم ها رفت و آمد می کنند نگهبان می گوید اینجا اداره است، خوزه می گوید اداره یعنی چی؟ نگهبان می گوید اداره یعنی اینکه مردم می آیند کار می کنند و پول می گیرند، خوزه می گوید: من بجای اینکه واکس بزنم بیایم اینجا کار کنم و پول بگیرم، می گوید نه باید بزرگ باشی سواد داشته باشی و … به نگهبان می گوید مگر چه فرقی می کند، مگر آنها چه کار می کنند که من نمی توانم، نگهبان می گوید برخی نظافت می کنند ساختمان را، خوزه می گوید خوب من هم می توانم این کار را بکنم، نگهبان می گوید نمی شود خوزه می گوید مگر تو نگفتی اینجا رئیس دارد، من می خواهم با او حرف بزنم، نگهبان می گوید اگر من تو را توی اداره پیش رئیس ببرم دعوا می کند، خوزه می گوید تو مرا بفرست من نمی گذارم تو را دعوا کند. نگهبان به شوخی به رئیس زنگ می زند و می گوید یک بچه 5-4 ساله می خواهد شما را ببیند و رئیس برای تفنن او را می پذیرد خوزه پیش رئیس رفته و می گوید من می خواهم اینجا کار کنم رئیس می گوید چه کارهایی بلدی، خوزه می گوید شما چه کارهایی دارید رئیس یک یک کارها را می شمارد و او می بیند آنها را بلد نیست و رئیس می گوید کار تمیز کردن را هم داریم خوزه می گوید این را بلدم، رئیس می گوید چقدر می گیری اینجا را تمیز کنی؟ خوزه می گوید 1 دلار، رئیس روزی 1 دلار به این آقای سیلوا می دهد و قرار است که میز و صندلی و اتاق رئیس را تمیز کند، او علاوه بر اتاق رئیس چهار طبقه را نیز برق می اندازد و رئیس را متعجب می کند، خلاصه کارش می‌گیرد و در کنار آن واکس هم می زند، در 6 سالگی به مادربزرگ می گوید می خواهم بروم به مدرسه، مادربزرگ حساب کتاب می کند و می گوید با این درآمد نمی شود مدرسه رفت، باید بیشتر کار کنی تا بتوانی به مدرسه بروی، خوزه دفتر و قلم می خرد و کنار بساطش می گذارد و هرکس که به آنجا می آمد، می گوید یک چیزی به من یاد بده به جای پول دادن و کم کم خواندن نوشتن، حساب و هندسه را یاد می گیرد. بعد می گوید بهتر است من در کنار واکس یک جعبه تنقلات هم جور کنم تا هرکس که برای واکس می آید از آنها هم بخرد و درآمد خوبی پیدا می کند و وقتی با مادربزرگ حساب می کنند می بینند حالا درآمدش به مدرسه می رسد وقتی به مدرسه می رود ثبت نامش نمی کنند و می گویند تو دیگر سن ات زیاد شده و باید به اکابر بروی اما او از رفتن به اکابر خسته می شود و به فکر درآمد بیشتر می افتد و به برخی از بچه ها که عاطل و باطل سرکوچه می ایستاده اند می گوید من چیزهایی برای شما می خرم، شما با دوره گردی آنها را بفروشید درآمدش را شریک، کم کم از این کار نیز سودی می کند و کم کم وضعش نسبتاً خوب می شود، یک روز به سلمانی می رود و کتابی روی میز او بوده به نام آموزش الکترونیک، او آن کتاب را از آن سلمانی تهیه می کند و می خواند و ده شماره قبل را نیز می خرد و می خواند، خیلی خوشش می آید، سلمانی می گوید این کتابها آموزش مکاتبه ای الکترونیک است، اگر تو اینقدر علاقه داری اینها را بخوان و به جای من امتحان بده و مغازه تعمیر رادیو می زند و خیلی در آن مهارت پیدا می کند. خوزه می خواند و رتبه 1 دیپلم آن مؤسسه را به خود اختصاص می دهد حال دیگر او 16 ساله است، جنگ دوم جهانی شروع می شود و اینها را زودتر از موعد به سربازی می برند، وقتی او را می برند سربازی می پرسند تو چی بلدی؟ می گوید الکترونیک، خیلی استقبال می شود و او را به قسمت الکترونیک می برند و او با آن هوش سرشاری که داشته می شود متخصص عَلَم کردن دکل های مخابراتی، یک روز توی ارتش هنگام نهار، همکاران می گوید تو در کدام دانشگاه درس خوانده ای که اینقدر وارد هستی او می خندد و می گوید من اصلاً دانشگاه نرفته ام، و قصه خود را برایشان تعریف می کند. آنها می گویند به ما نیز یاد بده از تجربیات خودت، خوزه می گوید به من ریاضی یاد بدهید تا من به شما الکترونیک یاد بدهم. بعد از جنگ او وارد تجارت تلویزیون می شود و آنتن هایی درست می کند که می تواند از مسافت دوری سیگنال های تصویر را بگیرد، و می گوید من به کسی آنتن می فروشم که تلویزیونش را هم از من بخرد، یواش یواش آنقدر پولدار می شود که تبدیل می شود به یکی از سرمایه داران بزرگ، همزمان روان شناسی را نیز پی می گرفته و روش هایی ابداع می کند و مراکزی را دایر می کند به نام خوزه سیلوا مانند کنترل سنتر مراکز کنترل ذهنی خوزه سیلوا، روشهای او عمدتاً بر ریلکس مبتنی است و اعتقاد دارد روشهایی مانند ریلکس و هر روشی که این طور باشد مانند ذکر معنوی نیمکره راست مغز را رشد می دهد، خوزه 8 تا دختر دارد هیچکدام از بچه هایش را مدرسه نگذاشته و اعتقاد دارد که مدرسه ذهن بچه ها را از کار می اندازد بخاطر اینکه فقط روی نیمکره چپ کار می کنند. بچه هایش را با روش خودش تربیت کرده، مثلاً یکی از دخترهایش روبروی مراجع می نشیند، خودش را ریلکس می کند به روش خاص، بعد بدن مراجع را اسکن می کند و می گوید مثلاً کبد او مشکل دارد. الان درآمد خوزه سیلوا از این راه درآمدش خیلی بیشتر از الکترونیک است، ولی در تمام دنیا به جز 5 کشور رتبه دارد، کتابی از وی به فارسی ترجمه شده به نام دستان شفابخش، روش های ریلکس این کتاب جالب است. سیلوا می گوید وقتی ذهن به آنها در اثر ریلکسیشن می رسد می تواند از طریق دست هم انرژی بدهد و هم اسکن نماید، و هم شفا بدهد و درد را کنترل کند. چون سیلوا دانشگاهی نبود، پذیرش وی برای دانشگاهی ها سخت بود اما هم اکنون برخی دانشگاه ها روشهای او را تدریس می کنند، او همواره می گوید که خدایا شکر که من درس نخوانده ام و دانشگاه ها ذهن انسان را خراب می کند. و اعتقاد دارد همه کسانی که در دانشگاه ها به جایی رسیده اند بخاطر خودجوشی بوده نه دانشگاه، مثلاً فرید قالبش با قالب دانشگاه فرق می کند.
2- اسم اقای نیک ویچیچ (Nick Vujicic) را جستوجو کنید ایشان بدون دست و پا به دنیا امد و در مدرسه توسط همکلاسی ها به درون کاسه توالت انداخته شد اما او در نهایت 8 تا شرکت دوهزار تا کارمند ازدواج کرده دو فرزند دارد. هم‌اکنون یکی از تأثیر گذارترین سخنرانان موفقیت در دنیا محسوب می‌شود و مؤسسه زندگی بدون دست و پا را که در زمینه موفقیت فعالیت دارد اداره می‌کند.او سال 97 به ایران سفر کرد و در هتل اسپیناس پالاس تهران برای 1400 نفر سخنرانی کرد.
حال سوال من از شما این است که اگر خداوند در روز قیامت به شما بگوید با نعمتهایی که به تو دادم چکارکردی(آیه 8 سوره تکاثر)؟ چه خواهید گفت؟ ایا با وجود افراد مثل آقای نیک ویچیچ حجت بر شما تمام نیست. نیک می گوید:«سختی ها فرصت ارزشمندی برای رشد است. از ذهنت بیرون بیا و زندگی کن».
در انتظار نامه ی بعدی شما هستیم، بدرود

شکایت از سختی های زندگی

دیدگاه شما برای ما ارزشمند است

نظر شما چیه؟ منتظر نظرات ارزشمند شما هستیم *

دکمه بازگشت به بالا