حکایت ظهور
حکایت ظهور
صحرای عرفات نه، صحرای محشر بود انگار؛ آن همه آدم تو آن یک ذره بیابان. هرکس به کاری مشغول بود؛ یکی دعا، یکی نماز، یکی نیایش، ولی او میان مردم قدم میزد.
همینطور بیهوا نگاهشان میکرد؛ تکتک چهرهها را. انگار میخواست همه را به خاطر بسپارد. وقتی پرسیدند چرا، گفت: امامم توی این صحراست الان؛ یکی از همین آدمها!
آسمان مشرق سرخ میشود. صدایی از آسمان به اسم میخواندش. میآید؛ زره محمد به تن و پرچم وی به دوش و شمشیر علی به دست. تکیه میدهد به حجرالاسود، صدا میزند: انا بقیهالله! من از هرکس به محمد و خدایش نزدیکترم… .
حکایت ظهور
صحرای عرفات نه، صحرای محشر بود انگار؛ آن همه آدم تو آن یک ذره بیابان. هرکس به کاری مشغول بود؛ یکی دعا، یکی نماز، یکی نیایش، ولی او میان مردم قدم میزد.
همینطور بیهوا نگاهشان میکرد؛ تکتک چهرهها را. انگار میخواست همه را به خاطر بسپارد. وقتی پرسیدند چرا، گفت: امامم توی این صحراست الان؛ یکی از همین آدمها!
آسمان مشرق سرخ میشود. صدایی از آسمان به اسم میخواندش. میآید؛ زره محمد به تن و پرچم وی به دوش و شمشیر علی به دست. تکیه میدهد به حجرالاسود، صدا میزند: انا بقیهالله! من از هرکس به محمد و خدایش نزدیکترم… .
سرزمین وحی، مکه، مسجدالحرام؛ از آنجا شروع شد انقلاب حسین(ع).
سرزمین وحی، مکه، مسجدالحرام؛ از آنجا شروع میشود انقلاب مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف .
امام باقر(ع) خبر داده بود فرزندش مهدی در زمانهای خروج خواهد کرد که زنها خود را شبیه مردان و مردها خودشان را شبیه زنان میکنند. خون و خونریزی در نظر مردم عادی میشود و گناه و معصیت و رباخواری رایج و… .
شخصی به نام سفیانیاز ناحیه شامات و کسی به نام یمانیاز یمنقیام میکنند و سید حسنیاز دیلمو قزوین(ایران)… سید جوانی را به نام محمد که معروف به نفس زکیه است، بیگناه بین رکن و مقام در مسجدالحرام میکشند و خونش را به زمین میریزند… سپاه دشمنان در جایی به نام بیداء، در زمین مدفون میشوند… ندایی از آسمان شنیده میشود؛ حاکی از آنکه مهدی و پیروانش بر حقند… مهدی میآید و پشت به دیوار کعبه میدهد و این آیه را میخواند: «أنا بقیه الله خیر لکم ان کنتم مؤمنین».
یک زن تنها، یک طبق طلا میگذارد روی سرش، راه میافتد پای پیاده، از کربلا تا کوفه. هیچکس نگاه چپ هم نمیکند به او؛ نه به خودش، نه به طلاهایش؛ همهجا امن و امان است وقتی بیاید.
قضاوت که بکند، حکم که بدهد، ردخور ندارد؛ محال است اشتباه باشد. آخر قضاوتش مثل داود میماند؛ از روی باطن آدمها حکم میکند، نه از روی ظاهرشان!
در دنیا، یک دین میماند، آن هم اسلام. زمین سرسبز میشود، از چشمههای خشک، آب میجوشد؛ فقر، بیمعنا میشود برای اهل زمین… ، وقتی او بیاید.
(تا همیشه آفتاب، صص 50 و 88 ـ 95)
حکایت ظهور