دین و اندیشه

ارسال پیامبران فترت رسل

پرسش و پاسخ

باسلام
آیا در دوره بین حضرت عیسی علیه السلام تا ظهور حضرت ختمی مرتبت هیچ پیامبری حضور نداشته است؟ امر ولایت در این دوره بر عهده چه کسی بوده است؟

امیرمومنان سلام الله علیه در حکمت 143 یا 147 نهج البلاغه خطاب به جناب کمیل فرمودند: « … اللَّهُمَّ بَلَى لَا تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ إِمَّا ظَاهِراً مَشْهُوراً وَ إِمَّا خَائِفاً مَغْمُوراً لِئَلَّا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَّهِ وَ بَیِّنَاتُهُ وَ کَمْ ذَا وَ أَیْنَ أُولَئِکَ أُولَئِکَ وَ اللَّهِ الْأَقَلُّونَ عَدَداً وَ الْأَعْظَمُونَ عِنْدَ اللَّهِ قَدْراً یَحْفَظُ اللَّهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَیِّنَاتِهِ حَتَّى یُودِعُوهَا نُظَرَاءَهُمْ وَ یَزْرَعُوهَا فِی قُلُوبِ أَشْبَاهِهِمْ هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِیقَةِ الْبَصِیرَةِ وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْیَقِینِ وَ اسْتَلَانُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ وَ أَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْیَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَى أُولَئِکَ خُلَفَاءُ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ وَ الدُّعَاةُ إِلَى دِینِهِ آهِ آهِ شَوْقاً إِلَى رُؤْیَتِهِمْ انْصَرِفْ یَا کُمَیْلُ إِذَا شِئْت ـــــ آرى! خداییش زمین هیچ گاه از حجّت الهى خالى نیست، که براى خدا با برهان روشن قیام کند، یا آشکار و شناخته شده، یا بیمناک و پنهان، تا حجّت خدا باطل نشود، و نشانه هایش از میان نروند. تعدادشان چقدر و در کجا هستند؟ به خدا سوگند! که تعدادشان اندک ولى نزد خدا بزرگ مقدارند، که خدا به وسیله آنان حجّت ها و نشانه هاى خود را نگاه مى دارد، تا به کسانى که همانندشان هستند بسپارد، و در دل هاى آنان بکارد. آنان که علم ، نور حقیقت بینى را بر قلبشان تابیده، و روح یقین را دریافته اند، که آنچه را خوشگذران ها دشوار مى شمارند، آسان گرفتند، و با آنچه که ناآگاهان از آن هراس داشتند أنس گرفتند. در دنیا با بدن هایى زندگى مى کنند، که ارواحشان به عالم بالا پیوند خورده است، آنان خلفای الهی در زمین، و دعوت کنندگان مردم به دین خدایند. آه، آه، چه سخت اشتیاق دیدارشان را دارم! ای کمیل! برو و هر گاه خواستى باز گرد»
باز در نهج البلاغه ، خطبه 222 آمده:
« و من کلام له علیه السلام قاله عند تلاوته « یُسَبِّحُ لَهُ فِیها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّکْرَ جِلاءً لِلْقُلُوبِ تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ وَ …
به هنگام تلاوت آیه 37 سوره نور، «و صبح و شام در آن خانه ها تسبیح مى گویند، مردانى که نه تجارت و نه معامله اى آنها را از یاد خدا و بر پا داشتن یاد خدا غافل نمى کند»، فرمودند: همانا خداى سبحان و بزرگ، یاد خود را روشنى بخش دل ها قرار داد، تا گوش، پس از ناشنوایى بشنود، و چشم ، پس از کم نورى بنگرد، و انسان، پس از دشمنى رام گردد. خداوند که نعمت هاى او گرانقدر است، در دوران هاى مختلف روزگار، و در دوران جدایى از رسالت «تا آمدن پیامبرى پس از پیامبرى دیگر» بندگانى داشته که با آنان در گوش جانشان زمزمه مى کرد، و در درون عقلشان با آنان سخن مى گفت. آنان چراغ هدایت را با نور بیدارى در گوش ها و دیده ها و دل ها بر مى افروختند، روزهاى خدایى را به یاد مى آورند و مردم را از جلال و بزرگى خدا مى ترساندند. آنان نشانه هاى روشن خدا در بیابان هایند، آن را که راه میانه در پیش گرفت مى ستودند، و به رستگارى بشارت مى دادند، و روش آن را که به جانب چپ یا راست کشانده مى شد، زشت مى شمردند، و از نابودى هشدار مى دادند، همچنان چراغ تاریکى ها، و راهنماى پرتگاه ها بودند. »
این بیانات حاکی از آن است که دوره ای به نام دوران فترت ، همواره هادیان الهی حضور داشته و هدایت را نثار هدایت جویان می کرده اند ؛ امّا برخی از آنها ظاهر بوده اند با دعوت علنی و برخی دیگر پنهان بوده اند و دعوت علنی نداشته. امّا در هر حال ، هر جا هدایت جویی وجود داشته هدایت را به او می رساندند. کما اینکه اکنون نیز محال است کسی حقیقتاً طالب هدایت باشد و امام زمان عجل الله فرجه با واسطه یا بی واسطه او را هدایت نکند.
جناب شیخ صدوق ـ رحمه الله ـ معتقد است که آخرین وصیّ عیسی علیه السلام جناب سلمان فارسی است که اسم فارسی اش روزبه و اسم پیامبری اش بُرْدُة یا آبی، بوده است.
« به امام موسى بن جعفر علیه السلام گفته شد: اى پسر رسول خدا! آیا به ما خبر نمى دهى که چگونگى و سبب مسلمان شدن سلمان فارسى چگونه بوده است؟ فرمود:آرى، پدرم برایم نقل کرد که امیر المؤمنین على بن ابى طالب و سلمان و ابو ذر و گروهى از قریش کنار مرقد پیامبر نشسته بودند. على علیه السلام به سلمان فرمود: اى ابا عبد الله! آیا در باره ی آغاز کار خود براى ما چیزى نمى گویى؟ سلمان گفت: اى امیر مؤمنان! به خدا سوگند که اگر کس دیگرى غیر از تو مى پرسید چیزى نمى گفتم. من مردى دهقان زاده و از مردم شیراز بودم و پیش پدر و مادر خویش بسیار عزیز بودم. روزى همچنان که با پدر خویش به یکى از مراسم جشنها مى رفتم، از کنار صومعه اى گذشتیم و شنیدم مردى در آن صومعه بانگ برداشته است و مى گوید: «گواهى مى دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و عیسى روح خداوند است و محمد حبیب خداست.» نام محمد صلی الله علیه و آله در گوشت و خون من رسوخ کرد و چنان شیفته شدم که هیچ خوراک و آشامیدنى بر من گوارا نبود. مادرم به من گفت: پسرم! ترا چه شده است که امروز به هنگام برآمدن خورشید براى آن سجده نکردى؟ به او پاسخى درشت دادم و ساکت شد و چون به خانه خود بازگشتم، دیدم نامه اى از سقف آویخته است.از مادر پرسیدم: این نامه چیست؟ گفت: اى روزبه! چون از مراسم جشن خود برگشتیم این نامه را از سقف آویخته دیدم. به آنجا نزدیک مشو که اگر نزدیک شوى پدرت ترا خواهد کشت. من با مادر مدارا کردم و چون شب فرا رسید و پدر و مادرم خوابیدند برخاستم و آن نامه را برداشتم. در آن چنین نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم، این عهدى از خداوند به آدم است که از ذریه او پیامبرى به نام محمد صلی الله علیه و آله خواهد آفرید که به مکارم اخلاق فرمان مى دهد و از پرستش بتان باز مى دارد. اى روزبه! پیش وصى عیسى برو و ایمان بیاور و آیین مجوسى را رها کن.» گوید: فریادى برآوردم و بر شدت محبت من افزوده شد. پدر و مادرم چون این موضوع را دانستند مرا گرفتند و در سیاهچالى ژرف زندانى کردند و گفتند: اگر از این روش خود برنگردى ترا خواهیم کشت. گفتم: هر چه مى خواهید انجام دهید که محبت و مهر محمد از سینه من بیرون نمى رود. سلمان مى گوید: من پیش از آن زبان عربى نمى دانستم، ولى از آن روز که آن نامه آویخته را خواندم، خداوند متعال فهم زبان عربى را به من ارزانى فرمود. من همچنان در آن سیاهچال بودم و آنان یک گرده نان کوچک براى من فرو مى انداختند.
چون مدت زندانم طول کشید دست بر آسمان افراشتم و گفتم: پروردگارا! تو مهر محمد و جانشین او را در دل من افکندى. ترا به حق محمد سوگند مى دهم که در گشایش کار من شتاب فرمایى و مرا از این وضع آسوده کنى. در این هنگام کسى که جامه سپیدى بر تن داشت پیش من آمد و گفت: اى روزبه! برخیز، و دستم را گرفت و مرا به صومعه یى برد و من شروع به گفتن این کلمات کردم که گواهى مى دهم خدایى جز پروردگار یگانه نیست و عیسى روح خداوند است و محمد حبیب خداست.راهبى که در صومعه بود به من نگریست و گفت: آیا تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت:درآى، و من در صومعه رفتم و دو سال کامل خدمت او را بر عهده گرفتم. چون مرگ او فرا رسید، گفت: من مى میرم. گفتم: مرا به چه کسى وامى گذارى مى گذارى؟ گفت: هیچ کس را که معتقد به عقیده من باشد نمى شناسم، جز راهبى در انطاکیه. پیش او برو و چون او را دیدى از سوى من سلامش برسان و این لوح را به او عرضه دار و لوحى را به من سپرد. چون آن راهب درگذشت او را غسل دادم و کفن و دفن کردم و آن لوح را برداشتم و به صومعه انطاکیه رفتم و همچنان شروع به گفتن آن کلمات کردم. راهب آن صومعه به من نگریست و پرسید: آیا تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت: داخل شو، و به آن صومعه درآمدم و دو سال کامل هم او را خدمت کردم. چون مرگ او نزدیک شد، گفت: من خواهم مرد. گفتم: مرا به چه کسى مى سپارى؟ گفت: هیچ کس را نمى شناسم که معتقد و متدین به دین و اعتقاد من باشد، مگر راهبى در اسکندریه. چون پیش او رسیدى از سوى من سلامش برسان و این لوح را به او نشان بده. چون راهب درگذشت، او را تجهیز و دفن کردم و آن لوح را برداشتم و به آن صومعه رفتم و همان کلمات را بر زبان آوردم. راهب صومعه به من نگریست و گفت: تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت: داخل شو و به آن صومعه رفتم. دو سال کامل هم او را خدمت کردم و چون مرگش نزدیک شد، گفت: من مى میرم. گفتم: مرا به چه کس مى سپارى؟ گفت:کسى را در جهان نمى شناسم که به اعتقاد و آیین من معتقد باشد و همانا هنگام تولد محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب فرا رسیده است. چون به حضورش رسیدى سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بسپر. چون آن راهب درگذشت، او را غسل دادم و کفن و دفن کردم و لوح را برداشتم و بیرون آمدم و همراه گروهى شدم و به ایشان گفتم: اى قوم! شما عهده دار خوراک و آشامیدنى من باشید و من عهده دار خدمت شما خواهم بود. پذیرفتند و چون هنگام غذا خوردن ایشان نزدیک شد، گوسپندى را با زدن ضربه کشتند. قسمتى از آن را کباب کردند و قسمتى از آن را آب پز کردند و من از خوردن گوشت آن خوددارى کردم. گفتند بخور. گفتم: من غلامى صومعه نشین هستم و مردم صومعه گوشت نمى خورند. چنان مرا زدند که نزدیک بود بکشندم. یکى از ایشان گفت: از او دست بردارید تا شراب شما را بیاورد که شراب هم نخواهد نوشید. چون مى و باده آوردند، گفتند بیاشام. گفتم: من غلامى دیر نشینم و دیرنشینان باده نمى نوشند.چنان بر من تاختند که آهنگ کشتن من کردند. گفتم: اى قوم! مرا مزنید و مکشید و من اقرار به بندگى شما مى کنم و اقرار کردم که برده یکى از ایشانم. او مرا با خود برد و به مردى یهودى به سیصد درهم فروخت. آن مرد یهودى داستان مرا پرسید. به او خبر دادم و گفتم: مرا گناهى نیست جز آنکه محمد صلی الله علیه و آله و وصى او را دوست مى دارم.مرد یهودى گفت: من، تو و محمد را دشمن مى دارم. سپس مرا بیرون از خانه خود برد که توده اى بزرگ ریگ آنجا بود و گفت: اى روزبه! به خدا سوگند اگر امشب را به فردا رسانم و تمام این ریگها را از این جا به آنجا منتقل نکرده باشى ترا خواهم کشت. سلمان مى گوید: تمام آن شب را ریگ از این سو به آن سو مى بردم و چون خستگى نزدیک بود مرا از پاى درآورد، دستهاى خویش را به آسمان برافراشتم و گفتم: پروردگارا! تو خود مهر محمد و وصى او را در دل من افکندى، اینک به حق او از تو مسألت مى کنم در گشایش من شتاب فرمایى و مرا از این گرفتارى آسوده سازى.خداوند متعال بادى برانگیخت که تمام آن توده ریگ را به آنجا که گفته بود منتقل کرد. بامداد چون آن یهودى به ریگها نگریست که همه اش منتقل شده است، گفت:اى روزبه! تو جادوگرى و من نمى دانستم. اینک ترا از این دهکده بیرون مى کنم که مبادا مردم آن را نابود کنى. مرا بیرون آورد و به زنى که نیک نفس بود فروخت. آن زن نسبت به من بسیار محبت داشت و او را نخلستانى بود و به من گفت: این نخلستان از تو خواهد بود. آنچه مى خواهى بخور و هر چه مى خواهى ببخش و صدقه بده. سلمان مى گوید: مدتى در آن نخلستان بودم. روزى ناگاه هفت تن به سوى آن نخلستان پیش آمدند که ابرى بر سر ایشان سایه افکنده بود. با خود گفتم: ایشان همگى پیامبر نیستند ولى باید یک تن میان ایشان پیامبر باشد و همچنان آمدند و وارد نخلستان شدند و آن ابر هم بر سر آنان سایه افکنده و پا به پاى آنان حرکت مى کرد. چون وارد شدند، دیدم رسول خدا و على و ابو ذر و مقداد و عقیل و حمزه و زید بن حارثه اند. آنان شروع به خوردن خرماهاى خشک شده و فرو ریخته پاى درختان کردند و رسول خدا صلی الله علیه و آله به ایشان مى فرمود: خرماهاى خشک را بخورید و چیزى را تباه مکنید. من نزد آن بانو رفتم و گفتم: اى بانوى من! یک طبق (یک بشقاب) به من بده. گفت: مى توانى شش طبق بردارى. من طبقى از خرما پر کردم و با خود گفتم: اگر میان ایشان کسى پیامبر باشد، از خوراکیهاى صدقه نخواهد خورد و اگر هدیه باشد خواهد خورد. طبق خرما را برابر رسول خدا نهادم و گفتم: این صدقه است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود بخورید، ولى خود و على و عقیل از خوردن آن دست نگهداشتند و به زید بن حارثه فرمودند: تو دست دراز کن و بخور و او و دیگران شروع به خوردن کردند. با خود گفتم: این یک نشانه. پیش بانوى خود برگشتم و گفتم یک طبق دیگر خرما مى خواهم.باز هم گفت: مى توانى شش طبق بردارى. من یک طبق دیگر خرما بردم و مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله نهادم و گفتم: این هدیه است. پیامبر صلی الله علیه و آله دست دراز فرمود و بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم بر زبان آورد و به آنان گفت بخورید. همگان دست دراز کردند و خوردند. با خود گفتم: این هم نشانه اى دیگر. من به سوى پشت سر پیامبر برگشتم. آن حضرت به من نگریستند و فرمودند: اى روزبه! آیا در جستجوى خاتم نبوتى؟ گفتم: آرى. دوش خود را برهنه فرمود و من خاتم نبوت را دیدم که میان دوشهاى ایشان بود و چند تار مو بر آن رسته بود. من خود را روى پاهاى پیامبر انداختم و شروع به بوسیدن کردم.پیامبر فرمودند: پیش این زن برو و به او بگو محمد بن عبد اللَّه مى گوید: این برده خود را به ما بفروش. من رفتم و گفتم: اى بانوى من! محمد بن عبد اللَّه مى گوید مرا به او بفروشى. گفت: به او بگو که ترا نمى فروشم، مگر در قبال چهار صد درخت خرما که دویست عدد آن خرماى زرد و دویست عدد دیگر خرماى سرخ داشته باشد. من به حضور پیامبر برگشتم و گفتم. فرمودند: چه تقاضاى آسانى است. سپس خطاب به على علیه السلام فرمودند که برخیز و تمام این دانه ها را جمع کن و خود آنها را گرفتند و کاشتند. آنگاه به على علیه السلام گفت این ها را آب بده و على چنان فرمود. همین که آخرین دانه خرما را آب داد همگى رسته شد و به یک دیگر پیوسته گردید. پیامبر به من فرمودند: پیش این زن برو و به او بگو محمد بن عبد اللَّه صلی الله علیه و آله مى گوید سهم خودت را بگیر، چیزى هم به ما بده. من پیش او رفتم و این پیام را گزاردم. بیرون آمد و چون درختان خرما را دید گفت: به خدا سوگند من تو را نمى فروشم، مگر به چهار صد درخت خرما که همه خرماى زرد باشد. جبریل علیه السلام فرود آمد و بال خود را بر درختان کشید و همه از نوع خرماى زرد شد. پیامبر صلی الله علیه و آله دوباره به من فرمودند: به او بگو چیزى هم به ما بده. من گفتم. آن زن گفت: به خدا سوگند که یک اصله خرما از این نخلستان در نظر من بهتر و دوست داشتنى تر از محمد صلی الله علیه و آله و تو است. من هم گفتم: به خدا سوگند یک روز همراه محمد صلی الله علیه و آله بودن براى من بهتر و دوست داشتنى تر از آن است که با تو باشم و از تمام چیزهایى که در اختیار تو است. رسول خدا مرا آزاد فرمودند و نام سلمان را بر من نهادند.» (کمال الدین و تمام النعمة، شیخ صدوق ، ج 1، ص 161)
خلاصه اینکه بعد از حضرت شمعون علیه السلام چندین وصیّ دیگر نیز بوده اند که از پس هم آمده اند ؛ لکن به دلائلی که قبلاً گفته شد دعوت علنی نداشته اند. همان گونه که ائمه ی اخیر شیعیان ، دعوت مخفیانه داشتند تا نوبت به امام عصر علیه السلام رسید که اسباب هدایت را برای هدایت جویان فراهم می نماید بی آنکه حضورش را حسّ کنند.

در أمالی الصدوق، ص 403 ، المجلس الثالث و الستون در ضمن حدیثی طولانی چنین آمده است: « … وَ أَوْصَى عِیسَى إِلَى شَمْعُونَ بْنِ حَمُّونَ الصَّفَا وَ أَوْصَى شَمْعُونُ إِلَى یَحْیَى بْنِ زَکَرِیَّا وَ أَوْصَى یَحْیَى بْنُ زَکَرِیَّا إِلَى مُنْذِرٍ وَ أَوْصَى مُنْذِرٌ إِلَى سُلَیْمَةَ وَ أَوْصَى سُلَیْمَةُ إِلَى بُرْدَةَ ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ دَفَعَهَا إِلَیَّ بُرْدَةُ وَ أَنَا أَدْفَعُهَا إِلَیْکَ یَا عَلِیُّ وَ أَنْتَ تَدْفَعُهَا إِلَى وَصِیِّکَ وَ یَدْفَعُهَا وَصِیُّکَ إِلَى أَوْصِیَائِکَ مِنْ وُلْدِکَ وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ حَتَّى یُدْفَعَ إِلَى خَیْرِ أَهْلِ الْأَرْضِ بَعْدَکَ وَ لَتَکْفُرَنَّ بِکَ الْأُمَّةُ وَ لَتَخْتَلِفَنَّ عَلَیْکَ اخْتِلَافاً شَدِیداً الثَّابِتُ عَلَیْکَ کَالْمُقِیمِ مَعِی وَ الشَّاذُّ عَنْکَ فِی النَّارِ وَ النَّارُ مَثْوًى لِلْکَافِرِین»
ترجمه:
« و عیسى شمعون بن حمون الصفا را وصیّ خود قرار داد، و او یحیى بن زکریا را و او منذر را، و منذر، سلیمه را وصیّ خود کرد، و او بُردة را وصیّ خود کرد. رسول خدا صلی اللهعلیه و آله فرمودند: بُردة نیز آن را (امامت را) به من داد و من به تو می دهم اى على! و تو به، وصىّ خود و او به اوصیاء تو از فرزندانت یکى پس از دیگرى تا برسد به بهترین اهل زمین پس از تو. امت به تو کافر شوند و در باره ی تو سخت اختلاف کنند. آنکه بر امامت تو بماند چون پاینده با من است و جدا شونده از تو، در آتش است؛ و آتش اقامتگاه کافران است .»
توجّه:
1ـ طبق نظر شیخ صدوق، این جناب بُردة، همان سلمان فارسی است. و سلمان قریب 400 عمر کرده است. البته در تمام عمرش وصی نبوده است.
2ـ به نظر می رسد که یحیی بن زکریایی که در این حدیث آمده، غیر از یحیای مشهور باشد. چون یحیای مشهور، ظاهراً قبل از عیسی علیه السلام شهید شده است. البته احتمال رجعتش نیز وجود دارد.
3ـ احتمالاً این شش نفر، تمام اوصیای عیسی علیه السلام نیستند. چون در برخی روایات ذکر شده که آن حضرت، دوازده وصیّ داشته است. البته احتمالش هست که شش نفر از آنها، قبل از شمعون بوده باشند؛ یعنی در زمان غیبت صغرای حضرت عیسی علیه السلام. الله اعلم.

ارسال پیامبران فترت رسل

guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا