مارکسیسم- سوسیالیسم- ناکارآمدی
نظرشما درباره قرائت های جدیدی که از مارکسیسم و سوسیالیسم می شود چیست؟ جریان های چپ نو می گویند وقوع انقلاب اکتبر روسیه توسط بلشویک ها براساس نظرات مارکس نبود و ما نباید اشتباهات و خطاهای حکومت هفتاد ساله شوروی سابق را به پای مارکسیسم بگذاریم یا بعضی دیگر می گویند وقوع انقلاب اکتبر روسیه لازم بود و لنین هم درست عمل کرد ولی استالین با رفتارهای خشونت آمیز انقلاب را از مسیر خود منحرف کرد و درنهایت باعث شکست انقلاب و سقوط شوروی سابق شد و باعث شد اینطور به نظر برسد که مارکسیسم و سوسیالیسم و کمونیسم در عالم سیاست ناکارآمد است. جواب این سؤالات چیست؟
هر چند برخی جریان ها در قالب نئو مارکسیسم تلاش کردند به نوعی مارکسیسم را احیا نمایند ، اما با توجه به بنیان های سست مارکسیسم این تلاش ها نتوانستند به احیای مارکسیسم در قرون اخیر بیانجامند و در نتیجه این جریان ها در عمل به اندیشه های مارکس متعهد نبوده و از اندیشه های مارکسیستی فاصله گرفتند. در ناکارآمدی مارکسیسم و سوسیالیسم همین بس که تنها در حصار اندیشه و تئوری آن هم بر پایه سست مادیت و نگاه تک بعدی باقی ماند و هیچگاه نتوانستند درک صحیحی از نیازهای جامعه ارائه دهند از این رو اندیشه های دیگر بر آنها پیشی گرفتند. تذکر این نکته لازم است که مارکسیسم بعدها بوسیله طرفداران مارکس طرح ریزی شده است که معتقدند افکار و نظریات مارکس یک راه و روشی را برای نجات کارگران درست کرده است .البته مارکسیسم هر چند با اندیشه مارکس پیوند دارد ولی با آن یکسان نیست و از جمله دلایل آن می تواند:1. فکر و اندیشه ی مارکس دارای یک شکل منظم نبوده است زیرا وقتی با واقعیت روبرو می شده است مشاهده می کند که مطلبی را که بیان داشته دارای اشکالاتی است و در راستای حل آن یکسری تغییر جهت هایی در اندیشه هایش روی می دهد .
2. افکار و نوشته هایش خصوصیت نا تمام داشته یعنی مارکس خود در زمان حیاتش اقدام به نوشتن نظامند افکار و اندیشه هایش انجام نداده است مثلا جلد اول ودوم کاپیتال(سرمایه) را انگلس از روی یادداشت های او جمع آوری و منتشر کرده است .
3. به دلیل از بین نرفتن سرمایه داری و شکل نگرفتن اجتماع و نظام سوسیالیستی و سپس کمونیستی منطبق بر روالی که او پیش بینی کرده بود .
4.کنار آمدن طبقه ی کارگر با طبقه ی سرمایه دار و دعدم وقوع انقلاب کارگری در سطح اروپا
پیامد عدم تحقق پیش بینی های مارکس منجر به این شد که در طول زمان درمورد اندیشه مارکس دیدگاه های مختلفی مطرح شود و مارکسیسم به سه شاخه اصلی تقسیم می شود که هر کدام از این سه شاخه به شاخه های گوناگونی تقسیم می شوند.
1.مارکسیسم اومانیسم(عقل گرا) که خود به دو شاخه مارکسیسم فلسفی و مکتب فرانکفورت تقسیم می شود.
2. مارکسیسم کلاسیک(ارتدکس) که خود به دو شاخه ی مارکسیسم سوسیال دموکرات و مارکسیسم لنینیسم تقسیم می شود.
3. مارکسیسم ساختار گرا.
)مارکس و مارکسیست ها چه می گویند ؟ هادی محمدی ؛ rasekhoon.net/article/show/123372
شاید بتوان گفت یکی از مهمترین جریانهایی که در قالب نئو مارکسیسم مطرح گردید مکتب فرانکفورت بود .
به دنبال عدم تحقق پیشگویی های “مارکس ”، مبنی بر وقوع انقلاب کارگری علیه نظام تولید سرمایه داری و شکل گیری سوسیالیسم و در پی ناکامی جنبش های مارکسیستی در اروپا و عدم تمایل کارگران به انقلاب و پیروزی انقلاب بلشویکی (1917)در روسیه، بسیاری از نئو مارکسیست های آلمانی برآن شدند، تا به بازخوانی اندیشه های مارکسیستی بپردازند. این روشنفکران آلمانی، در ارتباط با یک موسسه تحقیقات اجتماعی بودند، که در سال 1923 با همت و سرمایه “فیلکس وایل”، که یک کارخانه دار بود، تاسیس شد و به عنوان اولین موسسه مطالعات مارکسیستی در جهان سرمایه داری غرب، وابسته به دانشگاه فرانکفورت فعال بود. آنها در این موسسه، مهم ترین جریان فکری دنیای سرمایه داری از زمان ظهور مارکسیسم به بعد را پی ریزی کردند، که بعدها به مکتب فرانکفورت یا نظریه انتقادی، موسوم شد.
اعضای این مکتب که از جمله اولین قربانیان سیاست های نژادپرستانه آلمان نازی بودند، در اواخر دهه 1930، بعد از اوج گیری قدرت رژیم سوسیالیسم آلمان، به خاطر دیدگاه های سیاسی خود، مجبور به ترک آلمان و عزیمت به ایالات متحده آمریکا شدند. در اوایل دهه 0591 اعضای مکتب، دوباره به آلمان بازگشتند و موسسه تحقیقات اجتماعی را در فرانکفورت فعال کردند.
در سال 1969 در پی مرگ “ادورنو” “موسسه منحل شد و با مرگ هورکهایمر دوران فعالیت مکتب فرانکفورت خاتمه یافت، لکن نظریه انتقادی در شکل جدید و در عین حال بسط یافته، در قالب دیدگاه های آلفرد اشمیت، یورگن هابرماس، کارل اتواپل، کلاوس اوفه و… تداوم پیدا کرد.
تازه ترین تلاشی که برای دنبال کردن و توسعه سنت های این مکتب انجام شده، توسط “هابرماس” فیلسوف و جامعه شناس بوده است که مهم ترین و مشهورترین سخنگوی مکتب فرانکفورت می باشد.
اعضای مکتب
از شخصیت ها و اعضای مکتب فرانکفورت، که اکثرا یهودی بودند، می توان به این افراد اشاره کرد: ماکس هورکهایمر که از 1931 تا1958 مدیریت موسسه را بر عهده داشت، تئودور ادورنو جامعه شناس و فیلسوف و موسیقی شناس، هربرت مارکوزه فیلسوف، اریک فروم فیلسوف و روانکاو، والتر بنیامین نقاد ادبی، فریدریش پولوک اقتصاددان، فرانتس نویمان، هنریک گروسمن و ماری یهودا. در این میان آثار چهار شخصیت عمده یعنی: هورکهایمر، مارکوزه، ادورنو و فروم بود که هسته اصلی نظریه انتقادی را شکل داد.
هدف مکتب فرانکفورت
هدف نظریه پردازان این مکتب که ایجاد و تغییر سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را برای جوامع سرمایه داری دوران خود، تغییر بنیادی می دانستند، این بود که به مدد آثارشان و با افشای تضادهای زیربنایی و جوامع طبقاتی، تحولات اجتماعی مثبت و پیش رونده بیافرینند.
اعضای این مکتب که در مقابل نظریه پوزیتویست ها که موید و طرفدار وضع موجود و توصیف کننده آن بودند، تفکر آرمانی جامعه یا وضع مطلوب را ارائه کردند که در واقع به دنبال تغییر و حرکت به سوی مطلوب بودند.
محورهای اندیشه مکتب فرانکفورت
محور کانونی اندیشه مکتب فرانکفورت را باید در مفهوم نظریه انتقادی جستجو کرد که معطوف به بررسی، مطالعه و تجزیه و تحلیل و تبیین جنبه هایی از واقعیت اجتماعی است که مارکس و پیروان ارتدکس وی، آنها را نادیده گرفته یا بدان ها بی توجهی کرده اند.
این مفهوم که مبنای همه تحقیقات فکری و فلسفی و پروژه های مطالعاتی اعضای موسسه، تحقیقات اجتماعی بوده است و اساسا نوعی قالب تئوریک، برای متمایز کردن پیروان و معتقدان خود، از اشکال رایج و غالب مارکسیسم ارتدکس و رسمی محسوب می شد و در عین حال پوششی بود، برای پنهان کردن گرایش های انقلابی و تعهدات رادیکال آنها، در محیطی که با هر نوع گرایش انقلابی خصومت داشت.
این نظریه که توجه خاصی به نابرابری و ظلم دارد، ماهیت انتقادی داشته و در برخورد با مسائل جوامع معاصر، نوعی رویکرد انتقادی چند رشته ای را برای تحلیل کردن آنها، ارائه می کند.
برخی از حوزه ها و رشته های متعددی که در این نظریه، برای تجزیه و تحلیل مسائل و مشکلات به خدمت گرفته شده اند، عبارتند از: فلسفه، جامعه شناسی، ادبیات، هنر، روان شناسی، اقتصاد و علوم سیاسی. البته لازم به ذکر است جریانات فکری نوین مانند هرمنوتیک، سیبرنتیک، فمنیسم و زیبایی شناسی نیز در عرصه تحلیل ها مورد استفاده قرار می گیرند.
“ دنیس مک کوایل” در تبیین این نظریه می گوید: “این مفهوم کم و بیش با تحلیل های مارکسیستی یا چپ‘ نو، انطباق دارد و ویژگی های اصلی آن عبارتند از: توجه به تقسیم و اعمال قدرت نابرابر در جامعه و برگزیدن زاویه دید طبقات استثمارشده، بجای اداره کنندگان رسانه ها، یا جامعه به طور کلی ”.
نظریه انتقادی، ضمن انتقادات زیربنایی از رویکردهای رایج، در شناخت جامعه به ایرادات روش شناختی و متدولوژیکی این رویکردها پرداخته و شیوه های پوزیتیویستی را برای مطالعه جامعه، مورد نقد قرار می دهد و قائل است صرف تجربه و روش های تجربی کافی نیست و نباید مطالعه جامعه را با مطالعه طبیعت یکسان فرض کرد و مطالعات اجتماعی و انسانی را به صورت علمی در آورد که درصدد کشف قوانین اجتماعی و انسانی باشد، قوانینی که اعتبار و اقتدارشان باید همانند اعتبار و اقتدار قوانین فیزیکی و علوم تجربی و طبیعی باشد. یعنی قوانین عام، فراگیر، آزمون پذیر و اثبات پذیر براساس روش های تجربی و علمی.
اساس این نظریه را همین نقد اعتقادات پوزیتویسم تشکیل می دهد که معتقد است کامل ترین یا تنها شکل شناخت توصیف پدیده های حسی و تجربی است و هرگونه شناخت مبتنی بر تجربه حسی و هرگونه پژوهش اصیل نیز مبتنی بر توصیف واقعیات تجربی می باشد.
تفاوت مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی
مکتب فرانکفورت تعبیری عام و کلی است که بر کل عرصه فعالیت های فکری و عملی موسسه تحقیقات اجتماعی از سال 1923تا اواخر دهه1950 که هورکهایمر و پولوک بازنشسته شدند و در واقع بر کل دوران حیات موسسه اطلاق می شود و بیانگر یک هویت یا پیکره کلی است که تکامل یافته یا برآمده از درون موسسه است اما نظریه انتقادی، رویکرد نظری و تحلیلی و پارادایم یا چارچوب فکری اعضای این مکتب است که هر کدام علی رغم پایبندی به اصول فکری شخصی خود در چارچوب مذکور به تحلیل و تبیین پدیده های مورد مطالعه در راستای خطوط کلی حاکم بر موسسه می پرداختند.
پیش فرض های تحلیل های انتقادی
نظریه انتقادی در جامعه، که یک نظریه ارزشی و سنجشی به شمار می رود و از اهداف مهمش ارائه تحلیل های انتقادی از مسائل و معضلات جامعه است، براساس یک سری پیش فرض ها، که در واقع خطوط راهنمای کلی آن هستند، به تحلیل و انتقاد از وجوه مختلف جامعه، می پردازد که اهم این خطوط عبارتند از:
1. آرا و عقاید افراد، برخاسته از جامعه ای است که در آن زندگی می کنند. لذا برای نیل به شناخت و نتایج عینی آن، باید به بستر زمانی و مکانی ای که افراد در آن بسر می برند، توجه کرد.
2.روشنفکران، نباید در جهت گیری های علمی- تحقیقاتی و همین طور در برخوردهای سیاسی- اجتماعی خود، عینی و برون گرا باشند و نباید واقعیت را از قضاوت ارزشی جدا کنند.
3. روشنفکران باید نسبت به جامعه مورد بررسی خود، موضعی انتقادی داشته باشند موضعی که هدف اساسی آن آگاه ساختن افراد و ایجاد تحول اجتماعی باشد.
4.با توجه به وجود مقولاتی چون حقیقت و شناخت “رویکرد هنجاری”، نظریه انتقادی به مراتب بیش از “رویکرد امر واقع ” پوزیتویسم، می تواند روشنفکران را در تحقیقاتشان در زمینه علوم اجتماعی و انسانی به این مقولات نزدیک کند.
5. ابراز قضاوت نظریه انتقادی، به دریافت هگلی از عقل نزدیک تر است تا به دریافت مارکسی از آن. براساس دریافت هگلی، تکامل و پیشرفت آزاد افراد به قوام و بنیاد عقلانی جامعه وابسته است.
6. این توهم که مالکیت و سود، نقش کلیدی خود را از دست داده اند، مردود است و به زعم نظریه انتقادی، حتی خود نظریه سنتی نیز بخشی از فرایند تولید بوده و در خدمت واقعیت موجود و بویژه افزایش سود و تحکیم سلطه مالکیت قرار دارد.
لازم به ذکر است نظریه پردازان این مکتب ابتدا عقاید خود را بر تفکر مارکسیستی استوار کردند و اساسا تاثیرگرفته از اندیشه های مارکس بودند (هر چند وام دار بودن آنها به هگل را نیز نباید نادیده گرفت) اما در 50 سال اخیر، از اصول خود بسیار فاصله گرفته اند. اصول اولیه آنها را سرمایه داری و لیبرال دموکراسی تشکیل می داد اما بعد از گذشت سال های اولیه این مکتب، هیچ نظریه واحدی که مورد توافق اعضای آن باشد، وجود نداشت.
www.bashgah.net/fa/content/print_version/35756 (Sun Nov 5 10:35:48 2017))
به هر حال ضعف بنیادی مارکسیسم و عدم تحقق پیش بینی های مارکس ، موجب شد تا افرادی مانند لنین به بازسازی تفکرات مارکس بپردازند و انقلاب روسیه بیشتر بر اساس تفکرات لنین شکل گرفت تا مارکس
در واقع، ایدئولوژی اصلی کمونیسم، بیشتر لنینیسم است تا مارکسیسم. لنینیسم که برگرفته از اسم رهبر اصلی انقلاب 1917 روسیه یعنی لنین است، مارکسیسمی است که به دست او اصلاح شده بود. بعد از مرگ لنین نیز، ایدئولوژی شوروی با نام لنینیسم بلشویکی شناخته میشد و پس از آن به مارکسیسم-لنینیسم شهرت یافت.
لنینیسم، ایدئولوژیای است که بهطور خلاصه میتواند به عنوان عقیدهای شناخته شود که با توجه به آن، سوسیالیسم جهانی میتواند تنها از طریق دیکتاتوری جامعه پرولتاریا(طبقه کارگر)، حاصل شود. لنین بر این عقیده بود که میشود به دیکتاتوری پرولتاریایی، به واسطه دیکتاتوری حزب کمونیسم اتحاد جماهیر شوروی، جامه عمل پوشاند. همین باور باعث شد که لنین، تروتسکی و طرفدارانشان، اولین تلاشهای موفقیتآمیز را برای به دست آوردن قدرت انجام دهند. در این مرحله، کسانی که با مارکس آشنایی کمی دارند ممکن است فکر کنند که تفکر لنین و انقلابیون 1917 روسیه، همان تفکر مارکس است. زیرا اگرچه مارکس به دیکتاتوری اعتقادی نداشت، اما در هر صورت، عبارت «دیکتاتوری جامعه برگرفته از نوشتههای او بود. اما باید گفت مفهوم دیکتاتوری پرولتاریایی بهطور جنبی از سوی مارکس و در کارهای تحقیقاتی او مورد استفاده قرار گرفته است. اما این عبارت در مرکزیت نوشتههای لنین قرار دارد.
علاوه بر این، در نوشتههای مارکس، دیکتاتوری طبقه کارگر، بهطور اساسی با امور اقتصادی مرتبط است و نه امور سیاسی. بهطوری که وقتی مارکس در مورد مفهوم دیکتاتوری جامعه پرولتاریا صحبت میکند، آن را متضاد با دیکتاتوری اقتصادی جامعه بورژوا تعریف کرده است؛ چه در شکل دموکراتیک آن و چه در شکل غیردموکراتیک آن. به عبارتی موضوع مورد نظر مارکس، دیکتاتوری سیاسی یا دموکراسی سیاسی نیست، بلکه دیکتاتوری اقتصادی است که برای مارکس اهمیت دارد و با آن مخالف است. تا جایی که ادعا میکند، وضعیت اقتصادی در جوامع دموکراتیکی که تحت سلطه سرمایهداران هستند، به نفع آنها (سرمایهداران) نوسان خواهد یافت. شواهد این مدعا را میتوان در بسیاری از نوشتههای مارکس یافت. مارکس مکرراً به این موضوع که یک دموکرات بوده، اشاره کرده است. دموکراتی که در پی توسعه جنبشی برای حمایت از حقوق اکثریت مردم در جامعه تلاش میکرده است. این نظریه مارکس، بر پایه فرض اشتباهی بوده است که آن فرض نیز، برگرفته از دیدگاههای اقتصادی اشتباهش است. مارکس عقیده داشت که در گذر زمان، اکثریت جامعه را طبقه کارگر تشکیل خواهد داد که این امر، نتیجه توسعه سرمایهداری است. او اینطور ادامه میدهد که زمانی که سوسیالیسم در نتیجه خواست اکثریت مطلق جامعه که از طبقه کارگری هستند طلوع کند، تحت سیستم سیاسی دموکراتیک، میتواند با صلح و در آرامش، قدرت را به دست گیرد. مارکس به کشورهای ایالات متحده، انگلیس و هلند اشاره میکند و اذعان میدارد که تحت سیستم سیاسی آنها، سوسیالیسم میتواند سرمایهداری را از سر راه بردارد. اگر کسی با این حرف مخالف است، میتواند به نوشتههای انگلس مراجعه کند. انگلس در سال 1896 اذعان میدارد، «بله، البته که ما به دیکتاتوری جامعه پرولتاریا اعتقاد داریم، اما این دیکتاتوری میتواند بهسادگی از طریق سیستم دموکراتیک جامعه بورژوا حاصل شود» (به این معنا که اگر سوسیالیستها بهطور سیاسی و نه دیکتاتوری، قدرت را به دست گیرند، قوانین اقتصادی و مقرراتی را اعمال خواهند کرد که به نفع طبقه کارگر جامعه خواهد بود). اما در اندیشه لنین، دیکتاتوری سیاسی نیز موج میزند و شواهد نیز بر این گفته صحه میگذارند. بنابراین درست نیست که بگوییم اندیشه و عقیده انقلاب 1917 روسیه برگرفته از تفکر مارکس است و جامعه کمونیستی که انقلابیون به آن اعتقاد داشتند، همان مارکسیسم است.
تفاوت دیگر اندیشه مارکس و مارکسیسم و اندیشه لنین و لنینیسم یا همان انقلابیون 1917 روسیه را میتوان در تفاوت نگاه آنها به جامعه پاریس یافت. مارکس به جامعه پاریس به عنوان آنچه آن را دیکتاتوری جامعه پرولتاریا مینامد، اشاره میکند. اما لنین اذعان داشته است که حکومت در جامعه پاریس، غیرقابل مقایسه با دیکتاتوری جامعه پرولتاریاست. زیرا به عقیده لنین، دیکتاتوری جامعه پرولتاریا باید از طریق دیکتاتوری مطلق حزب کمونیست به وجود آید، اما در جامعه پاریس این وضعیت حاکم نبود.
زمانی که طبقه کارگر قدرت را به دست میگیرد، پوشش سیاسی تغییر خواهد کرد. اما انقلاب اکتبر در یکی از نقاط جهان که رو به عقب حرکت میکرد، به وجود آمد. هر کسی که با نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس آشنا باشد میداند که توسعه نیروهای اقتصادی تولید باید مقدم بر هرگونه تغییر سیاسی باشد. بنابراین سیاست و خطمشی سیاسی باید به عنوان بازتاب توسعه اقتصادی نمود یابد. اما در انقلاب اکتبر، بلشویکها ابتدا قدرت اقتصادی را به دست گرفتند و سپس بر آن شدند که اقتصاد کشور را با توجه به قواعد مارکس، به وجود آورند. این روند ناشی از عقیده انقلابیون روسیه و لنین بود که میگفتند، ابتدا باید قدرت سیاسی را دست گرفت و زمانی که حزب کمونیست به قدرت مطلق رسید، میتوان قواعد مارکس را پیاده کرد. همچنین لنین تصور میکرد که بعد از اکتبر 1917 در روسیه، انقلابهای مشابه دیگری نیز در اروپای شرقی رخ خواهند داد. اما خلاف عقیده لنین، اینچنین نشد.
ایدئولوژی لنینیسم میتواند در سه گزاره اصلی خلاصه شود که تنها اولین بخش از این ایدئولوژی، از سنت مارکسیستی مشتق شده است. اولین گزاره ایدئولوژی لنینیسم بیان میدارد که رفاه انسان، به پیروزی طبقه کارگر در منازعات بینالمللی برای سوسیالیسم بستگی دارد. فرض اساسی این گزاره این است که توسعه سرمایهداری در نهایت و در یک بحران اقتصادی جهانی، نابود خواهد شد و تنها از طریق سوسیالیسم است که جامعه جهانی میتواند بقا یابد. مضاف بر این، لنین باور دارد که سوسیالیسم فقط از طریق پیروزی طبقه کارگر و در وضعیتی که اکثریت جامعه را کارگران تشکیل میدهند، به دست خواهد آمد.
دومین گزاره که میتوان آن را کلید اصلی به سمت لنینیسم نامید، پیروزی جامعه پرولتاریا در نزاع برای سوسیالیسم در شرایطی است که حزب کمونیست، رهبری و قدرت را در دست داشته باشد. لنین عقیده دارد که حزب کمونیست، دیگر قدرتهای سیاسی را حذف و از منافع جامعه پرولتاریا پاسبانی خواهد کرد. حزب کمونیست شامل گروهی از انقلابیون حرفهای بود که برای رسیدن به اهدافشان، حاضر بودند برخلاف سوسیالیستهای اروپایی که فقط به صورت پارهوقت به فعالیتهای سیاسی میپرداختند، به صورت شبانهروزی مشغول فعالیتهای دسیسهآمیز برای براندازی دولت حاکم روسیه باشند. این گزاره در کتاب لنین با نام «آنچه که باید انجام شود» فرمولبندی و نحوه اجرای آن از سوی رهبر حزب کمونیست در انقلاب 1917 روسیه، طرحریزی شده است. لنین در این کتاب بیان میدارد بدون استفاده از قدرت نظامی و ابزارهای جنگی، جامعه پرولتاریا هرگز به سوسیالیسم نخواهد رسید. بنابراین به عقیده لنین، سوسیالیسم که هدف طبقه کارگر است، به صورت خودبهخودی و بدون کمک از خارج جریان اجتماعی، محقق نخواهد شد. همچنین لنین باور داشت که اگرچه فقر طبقه کارگر و گرسنگی موجب اعتراض و اغتشاش خواهد شد، اما هیچوقت به تنهایی منجر به انقلاب نمیشود. برای اینکه انقلاب رخ دهد، شما به یک حزب نیاز دارید که طبقه کارگر را رهبری کند و آن حزب باید حزب کمونیست باشد. زیرا فقط حزب کمونیست است که با بینشی که نسبت به اقتصاد و موضوعات دیگر دارد، منافع کارگران را حتی بهتر از خودشان تشخیص میدهد. حزب کمونیست که همان انقلابیون 1917 روسیه بودند، اعتقاد داشتند که تنها زمانی همه قدرت باید برای کارگران باشد که کارگران، عقاید حزب کمونیست را درست بدانند و از آنها پیروی کنند. یعنی اگر کارگران سمت و سویی غیر از آنچه حزب کمونیست میگفت، اتخاذ میکردند، با مخالفت حزب روبهرو میشدند. حزب کمونیست که رهبری انقلاب اکتبر را بر عهده داشت، میان خواسته کارگران و منافع کارگران تمایز قائل میشد. منطبق بر عقیده آنها، کارگران ممکن است خواستههایی داشته باشند که نتایج این خواستهها، با آنچه به صلاحشان است در تضاد باشد. به عقیده لنین، فقط و فقط حزب کمونیست بود که میتوانست صلاح طبقه کارگر را برای آنها تشخیص دهد.
این موضوع ما را به سومین گزاره لنینیسم میرساند، سومین گزاره بیان میکند که حکمرانی حزب کمونیست فقط از طریق توسعه «سازماندهی سلسلهمراتبی» ممکن است. یعنی نوعی از سازماندهی که نظم کل سازمان از بالا و از سوی رهبر سازمان، کنترل میشود. این همان چیزی است که با عنوان «دکترین مرکزگرایی دموکراتیک» شناخته میشود. در این دکترین، عمده تمرکز روی مرکزگرایی است، زیرا مرکزگرایی سرچشمه کنترل است. لنین به وضوح این گزاره را در تضاد با قاعده سوسیالیستی قرار میدهد. سوسیالیستها میخواهند حزبی را شکل دهند که به صورت دموکراتیک و از پایین به بالا کنترل میشود. اما لنین این قاعده را رد میکند.
بهطور خلاصه، ترکیب این سه گزاره بیان میکند که: رفاه انسان به پیروزی دیکتاتوری جامعه پرولتاریا بستگی دارد؛ دیکتاتوری جامعه پرولتاریا به دیکتاتوری حزب کمونیست وابسته است؛ و دیکتاتوری حزب کمونیست تنها میتواند به واسطه مرکزگرایی دموکراتیک که در آن همه چیز از بالا کنترل میشود، حاصل شود.
36/23999 www.tejaratefarda.com
سایر توضیحات:
پاسخ: واژه کمونیسم (commuonism) از ریشه لاتین (commons) به معنی اشتراک گرفته شده است کمونیسم از قدیمی ترین مکاتب سیاسی دنیا است.از آنجا که در قرن هجدهم و نوزدهم در اروپا یکی از مسائل مورد توجه روشنفکران و فیلسوفان، مکانیزم حرکت تاریخ و به اصطلاح فلسفه تاریخ بود، این موضوع در فلسفه هگل به طور خاص مورد توجه قرار گرفت و یکی از دغدغه های فکری او را تشکیل می داد. مارکس که شاگرد هگل بود موضوع حرکت تاریخ و موتور محرک آن را مورد بحث قرار داده و حرکت تاریخ را بر اساس اختلافات طبقاتی می دانست و منشأ اختلاف طبقاتی را تفاوت ابزار تولید برمی شمرد.
«کارل مارکس» و «فردریک انگلس» در آلمان در سال 1848 با انتشار مانیفست کمونیست حرکت تازه ای در نهضت کمونیسم جهانی به وجود آوردند. مارکس در آثار مختلف خود از «مانیفست» کمونیست گرفته تا کتاب «کاپیتال» تاریخ تحولات جهان را بر مبنای ماتریالیسم تاریخی، یا فلسفه مادی دیالکتیکی بیان می کند. وی تکامل وسایل تولید و نحوه تملک و بهره برداری از این وسایل را زیر بنای تحولات اجتماعی دانسته و تاریخ بشر را به صورت تاریخ جنگهای طبقاتی و منازعه بین ظالم و مظلوم و استثمار کننده و استثمار شونده بررسی و تجزیه و تحلیل می نماید.
از نظر او تاریخ را باید بر اساس تفاوت ابزار تولید تقسیم بندی نمود که به نظریه ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی مشهور می باشد. این نظریه قائل است که انسان ها در دوره کمون اولیه هیچگونه مالکیتی بر ابزار تولید نداشته و همه انسان ها به یک اندازه از مواهب طبیعی برخوردار بوده اند. از نظر ماتریالیست ها در دوره اشتراکی حتی زنان و کودکان نیز مشترک بوده اند.
و با قبول مالکیت فردی دوره ی نابرابری انسان ها آغاز گردیده است، که در این مرحله بر اساس نوع ابزار تولیدی چهار دوره وجود دارد:
1 ـ برده داری2ـ فئودالیة 3ـ بورژوازی و سرمایه داری 4ـ سوسیالیسم.
با برقراری سوسیالیسم که مقدمه ای خواهد بود بر مالکیت عمومی ابزار تولید، دوره کمون ثانویه آغاز می گردد که به اشتراکی بودن همه چیز منجر می گردد.
لنین در کتابی به موضوع دین و دولت در جامعه کمونیستی پرداخته و به موضوع اشتراکی بودن همه چیز و از بین رفتن خانواده در جامعه کمونیستی تصریح کرده است. در واقع برقراری سوسیالیسم مقدمه ای خواهد بود بر پایان تاریخ که بر خلاف ادعای آنان مبنی بر پویایی و دیالکتیک تاریخی، نتیجه آن جامعه ای ایستا خواهد بود.
ماتریالیسم تاریخی یا تفسیر تاریخ از نظر فلسفه مادی نیز، سیر تحولات تاریخی را از نظر مادی بررسی می نماید و برای تمامی تحولات جهان در طول تاریخ حتی پیدایش ادیان ریشه های اقتصادی و مادی جست و جو می کند. سیر و روند تاریخ به سوی اشتراکیت و برابری و مساوات و نفی طبقات و حتی نفی دولت یعنی تحقق کمون ثانویه است از این دیدگاه مارکسیسم تحقق این مسأله امری حتمی و جبری می باشد وآینده تاریخ جز این نخواهد بود. این نگرش و مبانی آن دارای اشکالات متعددی است.
نقد و بررسی مارکسیسمدر ادامه به نقد و بررسی برخی از عقاید مارکسیستی می پردازیم :الف . مارکسیسم و دین :مـارکـسـیسم می گوید : خداپرستی انسان , مایه از خود بیگانگی او است زیرا فرد خداپرست با پرستش و توجه به غیر , از خود بیگانه گشته و به دیگری وابسته شده است , همچنانکه این سخن را درباره مالکیت انسان نیز تکرار می کند و مساله مالکیت انسان را نسبت به چیزی مایه تعلق انسان به غیر خود می داند , و برای رهائی ازپدیده از خود بیگانگی مذهبی و از خود بیگانگی اقتصادی , اصل مذهب ومالکیت را حذف می کند تا او را از این وابستگیها رهائی بخشد .
ولـی هـنگامی که به نوشته های مذهبی مراجعه می کنیم , می بینیم نظریه اسلام درست بر خلاف نظریه مارکس بوده و اسلام خدا فراموشی را مایه خود فراموشی می داند .
مارکس نظریه از خود بیگانگی انسان در سایه مذهب را از فویر باخ پیشوای مادیگری قبل از مارکس گرفته و آن را تحت عنوان اومانیسم ( انسان گرائی ) وارد فلسفه خود ساخته است .
هـدف او از وارد ساختن این اصل به فلسفه مادیگری , ترمیم خشکی و خشونت فلسفه ماده گرائی است که هر انسان غربی آن را لمس می کند , زیرا مادیگری قرن هیجدهم انسان را مانند یک ماشین می دانست و مکانیسم آن را مثل یک ماشین می پنداشت . درقـرن نـوزدهـم , نـظـریـه مـکانیکی مردود شناخته شد , و مادیگری دیالکتیکی ,جایگزین مـادیـگـری مـیـکـانـیکی گردید , ولی در هر حال هر دو بر اثر اصالت بخشیدن به ماده و نفی معنویت با خشکی و خشونت خاصی همراهند که با روح لطیف معنوی انسان ناسازگار است .
فـویر باخ در یکی از سخنان خود چنین می گوید : در انسان پرستشگر یک نوع حالت تعلق و وابستگی پدید می آید , چه بهتر که از این حالت بیرون آئیم , زیرا وقتی بشر خدا را می پرستد و از او فرمان می برد , به صورت موجودی وابسته وبی شخصیت درمی آید , که دیگر به خود تعلق ندارد . مارکس نیز همین جملات را تکرار می کند و می گوید : انسان باید گرد خود بگردد , نه گرد وجود دیگری . مـارکـسـیـسم از این فرصت استفاده کرده و خواسته است برای تز اقتصادی خود ,یک اصل فلسفی نیز بیندیشد و آن اینکه : مالکیت انسان , مایه تعلق او به غیر خود می گردد , و انسان نباید مانند اشیاء و ابزار به غیر خود متعلق و وابسته گردد .
ولی با اصراری که مارکسیسم در این مورد انجام می دهد , هنوز نتوانسته است ازخشونت و قساوت فلسفه مادیگری سر سوزنی بکاهد . فلسفه ای که به چیزی غیر از ماده و انرژی نمی اندیشد , و تکامل انسان را در پرتو تکامل ابزار تولید و روابـط اقـتـصادی می داند , و حتی عامل تکامل را در انسان امر درونی ندانسته و آن رابرخاسته از عامل خارجی ( تکامل اقتصادی ) می پندارد , چگونه می تواند از اصالت انسان و انسان گرائی سخن بـگـوید و دم از معنویت بزند ؟اگر واقعا برای مارکسیستها مساله انسان گرائی مطرح است , و مـعـتقدند که به غیر انسان نباید اصالت داد , پس چرا انسان را وابسته به تکامل ابزار تولید وروابط اقـتـصـادی مـی دانـند و به جای اینکه اقتصاد را در خدمت انسان قرار دهند ,انسان را در خدمت اقـتـصاد و ابزار تولید درمی آورند ؟ اگر انسان اصل است , پس چرا او را در حد یک حیوان مصرف کـننده تنزل داده و پیوسته شعار می دهند : از هر کس باید به اندازه توان او کار کشید و به اندازه نیاز , به او پرداخت . بـا تـوجه به این مطلب , اکنون به تحلیل اصل مطلب می پردازیم :
1 – ارتباط با کمال مطلق , مایه تکامل است . خدا پرستی , به معنی ارتباط با کمال مطلق است . خدا از نظر یک فرد مذهبی ,سراسر , جمال و کمال و از هر عیب و نقص پیراسته و مبرا است . او آفریدگار دانا و توانا است که به جهان و انسان , هستی بخشیده است . و اگر لحظه ای فیض او قطع گردد , تاریکی وحشت زای عدم مطلق همه جا را فرا می گیرد . ارتباط با چنین کمال مطلق , مایه تعالی انسان است .
و بـه وجـدان هـای بـیـدار , شعورو ادراک و به حس علم جوئی و کنجکاوی انسان , قدرت و نیرو مـی بـخشد و موقعیت انسان را در جهان , با واقطع بینی کاملی روشن می سازد و از نخوت و بلند پروازی اومی کاهد . مـعـنـی اصـالـت انـسـان , ایـن نیست که پیوند او را از کمال مطلق قطع کنیم , و به بهانه اعطاء شـخـصـیـت , او را خـودخـواه و خودپرست بار آوریم , که مفهومی جز زبونی و ناتوانی او در برابر تمایلات نفسانی ندارد . آیا علاقه انسان به علم و دانش , به اخلاق , نیکوکاری , هنر و زیبائی ها , مایه ازخود بیگانگی او است , یا مایه کسب کمال , و لذا , یک نوع بازگشت به خویشتن است ؟ عین این سخن درباره خداجوئی و خدایابی نیز حاکم است , زیرا انسان خداجو و خداپرست می خواهد از طریق پیوند با کمال مطلق , بر کمال خود بیفزاید . مـعنی راستین اومانیسم و حفظ اصالت انسان نیز سوق دادن او به ارزش های اخلاقی و سجایای انسانی است که به ذات او برمی گردد , و در ذات والای او جای می گیرد .
مـارکـسـیـسم , از آثار سازنده خداگرائی آنچنان غافل است که خداپرست را فاقد شخصیت تلقی می کند و خویشتن گرائی و نفس پرستی را مایه تجلی شخصیت می داند . او خـدا را بسان یک حاکم ستمگر و خودکامه تصور کرده است که از کرنش بندگان و خردکردن شخصیت آنان لذت می برد , و با سلب شخصیت از آنها , مقام خود را بالا می برد .
در صورتی که پرستش خدا جز طلب کمال و سیر در جهت قرب به خدا , جز یک نوع حق شناسی و قدردانی از نعمت های او و جز اظهار لیاقت و شایستگی برای بهره مندی ازنعمتهای بیشتر , چیزی نیست . خـداپـرسـتـی , دارای آثار ارزنده و کمال آفرینی است که هیچ فرد خردمندی در آن شک و تردید ندارد .
خـداشناسی , مایه تکامل علوم و دانش ها , کنترل کننده غرائز مرزنشناس انسانی ,پرورش دهنده فضائل اخلاقی و سجایای انسانی , و مایه آرامش روح و روان در سختی هاو دشواریها است . مـحـققان الهی در کتاب های مربوط به عقائد و مذاهب , پیرامون آثار سازنده آن سخن گفته اند , که نیازی به تکرار آنها نیست . و در اینجا به همین مختصر اکتفا می شود .
2 – ریشه مذهب در نهانگاه روح از نظر متفکران , مذهب , ریشه عمیقی در روح و روان انسان دارد , و تـوجـه بـه خـداو مـاوراء طـبیعت , تجلی احساس درونی است که آفرینش انسان با آن سرشته گردیده است . بـشـر در تـاریـخ زنـدگی خود , عادات و رسومی را پدید آورده و سپس آنها را به دست فراموشی سپرده است , ولی هرگز مذهب را از قاموس زندگی حذف ننموده و با آن وداع نکرده است . خاصیت تحول پذیری انسان , بر نظر او درباره مذهب اثری نگذارده است .
همه اینها نشان می دهد که مذهب ریشه عمیقی در نهاد انسان دارد . روانـشـنـاسـی امـروز , حس مذهبی را یکی از چهار حسی می داند که متن روان انسان راتشکیل می دهند . این چهار حس , عبارتند از :
1 – حس علم جوئی و کنجکاوی . 2 – حس اخلاق و نیکوکاری . 3 – حس هنرجوئی و زیباخواهی . 4 – حس خداجوئی و مذهبی . آنان درباره هر چهار حس و چگونگی آمیزش آنهابا روان انسان , سخنان ارزنده ای دارند . از ایـن رو , بر خلاف نظریه مارکس , خداجوئی یک نوع بازگشت به خویشتن , و الحاد وانکار خدا یک نوع از خود بیگانگی است . ایـن حـقـیـقـت در آیه زیر به روشنی بازگوشده است که می فرماید : «و لا تکونوا کالذین نسواللّه فانساهم انفسهم» مـانـنـد آن گـروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را به خود فراموشی دچار ساخت . این آیه , به روشنی خدا فراموشی را مایه خود فراموشی می داند .
و نکته آن , همان است که یادآور شدیم . امیرمومنان علیه السلام در یکی از سخنان کوتاه خود می فرماید : من نسی اللّه انساه نفسه و اعمی قلبه . هر کس خدا را فراموش کند , او را به خود فراموشی و کوردلی , دچار می سازد . 3 – مـوقـعـیت معلول نسبت به علت اصولا از نظر فلسفه , وجود معلول , جز یک وجود وابسته به علت و قائم به او چیزی نیست .
معلول , لطیف ترین و دقیق ترین وابستگی را به مقام علت داراست . بنابر این واقعیت جهان امکانی – اعم از انسان و غیره – جز یک نوع تعلق و وابستگی به آفریدگار چیزی نیست . اعـتراف به وجود خدای یگانه , و توجه به منبع کمال , یک نوع اعتراف به واقعیتی است که براهین فـلـسفی از آن پرده برداشته است ,و الحاد و انکار خدا و یا بی توجهی به آن , یک نوع پرده پوشی بر سیمای حقیقت به شمار می رود . اگر واقعا معلول و مخلوق , مقامی و حقیقتی جز تعلق و وابستگی ندارد , آیا اعتراف به چنین تعلق , حـقـیـقت گرائی است یا انکار آن ؟ و اگر انسان , مخلوق ذات بالاتر و برتر است , توجه به چنین وابستگی که عین واقعیت وجود او است , از خود بیگانگی است , یا عین خودگرائی ؟سخن درباره مالکیت انسان را که از نظر مارکس مایه از خود بیگانگی است , به وقت دیگری موکول می کنیم .
ولی اجمال سخن درباره آن چنین است که :حقیقت مالکیت در اسلام , تعلق مال به انسان است نه تعلق انسان به مال . به تعبیردیگر , مال از نظر اسلام برای انسان وسیله زندگی است , نه هدف . مالکیت در صورتی مایه از خود بیگانگی است که دنیا هدف و کعبه آمال باشد , نه وسیله زندگی . امیرمومنان علی علیه السلام در این مورد تعبیری بس لطیف دارد , آنجا که می فرماید : «و من ابصر بها بصرته و من ابصر الیها اعمته» . هـر کـس بـه جـهـان , بـه دیـده معبر و گذرگاه و وسیله و ابزار کا بنگرد , مایه روشنی دل او می گردد .
و هر کس به آن از زاویه هدف و آرمان نگاه کند , او را کوردل , و قلب او را بی بصیرت می سازد . از ایـن جـهـت , در اسـلام دنـیاداری و تجمل پرستی مذموم , و مایه نابودی سعادت انسان بشمار می رود .
ب . اسلام و سوسیالیسمکه هر چند برخی وجوه شباهت بین اسلام و مکاتب دیگر از قبیل سوسیالیسم وجود دارد ولی اختلافات اصولی و مبنایی میان اسلام و این مکاتب وجود دارد.
شهید مطهری در کتاب «نظری به نظام اقتصادی اسلام» در موضوع مرز اشتراک اسلام و سوسیالیسم چنین می نگارند: « هر چند اسلام مالکیت فردی و شخصی را در سرمایه های طبیعی و صناعی نمی پذیرد و مالکیت را در این امور عمومی می داند، ولی اسلام مالکیت اشتراکی کار را نیز نمی پذیرد؛ یعنی، طرفدار این اصل [اصل مهم سوسیالیسم ] نیست که «کار به قدر استعداد و خرج به قدر احتیاج» نمی گوید همه ملزم اند که کار کنند و محصول کارشان الزاماً به اجتماع تعلق دارد… پس آن مقدار از سوسیالیسم از نظر منطق و از نظر اسلام قابل توجیه است که قسمتی از سرمایه ها؛ یعنی، سرمایه های عمومی بالاشتراک باشد و اما کار بالاشتراک را که الزامی و اجباری باشد، هیچ گونه نمی توان از اسلام استنباط کرد، مگر این که در موارد خاص؛ یعنی، در زمین های عمومی یا کارخانه های عمومی، طوری باشد که کار فردی میسر نباشد و تازه اگر هم این طور باشد نه چنین است که مالکیت فردی در کار نیست، بلکه محصول بالسویه یا بالتفاوت طبق قرارداد میانشان تقسیم می شود و هر فردی مالک فردی سهم خود خواهد بود، پس اگر مشخصه اصل سوسیالیسم را اشتراک سرمایه بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی است و اگر مشخصه اصلی آن را اشتراک در کار بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی نیست، (همان، ص 140 و 141 ) همچنین مرحوم استاد در بحث های متعدد از جمله بحث «اسلام، سرمایه داری، سوسیالیسم» ضمن نقد مکتب سرمایه داری و سوسیالیستی و برشمردن مضار و مفاسد مالکیت سرمایه و منابع تولید از یک طرف و مضار و مفاسد سلب مالکیت فردی را از محصول کار شخصی، برتری ها و امتیازات مکتب اسلام و منطق اعتدالی آن را برمی شمارد.
ج . مادی گرائی مارکسیسم :ماتریالیسم (Materialism) یا مادی گری نوعی جهان بینی است. در این جهان بینی ماوراءماده انکار شده و هستی مساوی با ماده فرض می شود. این نظریه و مکتب فلسفی ، دنیای خارج را واقعی و حقیقی و بیرون از شعور انسان می داند. ماتریالیسم معتقد است که ماده مبداء و اساس است و حس و شعور و تفکر فرع و زائیده ماده است و درک خاصیت ماده تکامل یافته و عالی و انعکاس خارجی جهان مادی و قوانین آن در مغز می باشد.نقد و بررسی :درست است که حس و تجربه تنها در قلمرو امور مادی کار آرایی دارد و ماتریالیست ها هم از این رو تنها ار حس برای درک حقیقت استفاده می کنند که امور غیر مادی را کاملا انکار می کنند و تنها عالم موجود را همان عالم مادی می دانند. در مورد دیدگاه ماتریالسیت ها در باره شناخت باید گفت که آنها با انکار امور ماواء ماده بر این باورند که تنها حقیقت موجود ماده است و ما تنها به حواس خود و با تجربه است که می توانیم حقیقت را درک کنیم.
آنها از امور روانی و درونی انسان نیز تفسیری مادی ارائه می دهند ؛ مثلا اگر کسی احساس غم واندوه کرد این بخاطر ترشح بیش از حد فلان غده و یا کم کاری فلان غده است و هیچ ربطی به روح ، یعنی امری مجرد و غیر مادی ندارد. آنان حقیقت را نسبی می دانند، و حقیقت را به طور مطلق انکار می کنند می گویند: حقیقت عبارت است از نتیجه حاصل از مجموع برخورد قوای ذهنی با جهان خارج، مثلاً هنگامی که حواس انسان با خارج تماس برقرار می کند، خارج روی حواس اثر می گذارد، و حواس ما نیز نسبت به اثر وارد از خارج، عکس العمل نشان می دهد، نتیجه حاصل از تأثیر خارج و واکنش خواص، همان حقیقت است به شکل «تز» و «آنتی تز» و «سنتز». نوری از جسم بر می خیزد و وارد چشم می شود، چشم ما تنها اثر پذیر نیست بلکه اثر بخش نیز هست، چشم در مجموع شرائطی که با خارج دارد روی پدیده اثر می گذارد، مجموع حاصل از این دو برخورد که معلول برخورد عالم عین با عالم ذهن است، حقیقت است.
وقتی به آنان گفته می شود که ممکن است یک شیئ را دو نفر، به دو کیفیت ببینند، مثلاً آدم مبتلا به بیماری «یرقان» به خاطر بیماری دستگاه چشم، اشیاء را زرد، و آدم سالم اشیاء را به رنگ خود ببیند در پاسخ می گویند هر دو حقیقت است، حقیقت برای فرد نخست همان زردی است و برای فرد دوّم رنگ خود شیئ است.
وقتی به آنان گفته می شود که ممکن است ما یک شیئ را به دو صورت احساس کنیم، مثلاً هرگاه یک دست خود را در میان آب گرم و دست دیگر را در میان آب سرد بگذاریم و بعداً هر دو دست را در میان آب ملایم قرار دهیم با یک دست احساس سردی، با دست دیگر احساس گرمی خواهیم کرد، در پاسخ می گویند: هر دو حقیقت است.
بنابراین، حقیقت (معرفت صحیح) ملاک خاصی ندارد، و حقیقت نسبت به شرائط درک اشخاص، مختلف می باشد. همان دوستی که در شرایط خاصی او را فرد نیک و در شرایط دیگر او بد تلقی کردیم هر دو حقیقت است در آن شرایط حقیقت، خوب بودن او بود و در شرایط دیگر، حقیقت نقطه مقابل آن است.
اشیاء، یک واقعیت مسلّم و محدودی ندارند، که ما دریافت ذهنی خود را بآن بسنجیم، بلکه حقیقت با اختلاف شرایط که مایه اختلاف درک ها و احساس می گردد، خود نیز مختلف می باشد. امروز می گویند باید اندیشه مطلق بودن اشیاء را به دور ریخت و همه چیز را به صورت نسبی اندیشید. برای بطلیموس حقیقت همان بود که می اندیشید و نحوه آفرینش جهان را تصور می کرد، و برای گالیله و دیگران حقیقت همان بود که اندیشیدند، و هر تصوری نسبت به شرایط خود، حقیقت است.
اگر روزگاری می گفتند عناصر چهار تا است و امروز می گویند، صد و خورده ای است، هر دو حقیقت است، زیرا نتیجه شرایط نخست، جز دریافت نخست و نتیجه شرایط دیگر، جز دریافت دومی چیزی نیست. اگر گروهی می گویند خدا هست و برخی او را انکار می کنند هر دو حقیقت است، زیرا دریافت هر کسی با شرایط درک خود متناسب می باشد و هر شرایطی جز همان درک، چیز دیگری را ایجاب نمی کند، مثلاً شرایط گروه نخست ایجاب می کند که معتقد به وجود خدا، باشند و شرایط افراد دیگر جز نفی آن، چیزی را ایجاب نمی کند. این همان نظریه ماتریالیست های معاصر است که از این راه همه چیز را توجیه می کنند. ( آیة الله جعفر سبحانی،شناخت در فلسفة اسلامی به نقل از سایت تبیان) در مقابل باید توجه داشت که ما با اموری مواجه هستیم که به هیچ وجه نمی توان از آنها تفسیری مادی ارائه کرد ، اگر بتوان گفت که احساسات درونی و روحی ما مادی است و هر چه را که معتقدان به روح نسبت می دهند بتوان به ماده نسبت داد لااقل نمی توان گفت اراده امری مادی است. اصلا ماده چگونه می تواند دست به خلاقیت بزند و چیزهایی را در خود و فکرش بیافریند که اصلا وجود مادی نداشته است و اصلا ماده چگونه می تواند از زمان عبور کند و وقایعی را در آینده ببیند همان چیزی که هر از گاهی در هنگام خواب روی می دهد. اصلا آنها در مورد ایجاد و آفرینش عالم سرانجام به لاادری گری ، یعنی نمی دانم دچار می شوند چرا که سرآغاز و علت پدید آورنده عالم را ماده نخستین می دانند اما گویا هیچ وقت از خود نمی پرسند که ماده نخستین از کجا آمده و که او را آفریده است در حالی که ماده قطعا واجب الوجود نیست.
د . دیدگاه اسلام و سوسیالیسم درباره سرمایه های عمومیهر چنداسلام مالکیت فردی و شخصی را در سرمایه های طبیعی و صناعی نمی پذیرد و مالکیت را در این امور عمومی می داند، ولی اسلام مالکیت اشتراکی کار را نیز نمی پذیرد. یعنی طرفدار این اصل نیست که کار به قدر استعداد و خرج به قدر احتیاج .
نمی گوید همه ملزم اند که کار کنند و محصول کارشان الزاما به اجتماع تعلق دارد. آری، افراد می توانند بالاشتراک کار کنند و کار اشتراکی را انتخاب کنند، همان طوری که زارعین در قدیم بالاشتراک کار می کردند و روی حساب معین که مثلا دهقان چقدر ببرد و سالار چقدر و گاو چقدر، آخر کار، زراعت را میان خودشان تقسیم می کردند، یا چند نفر بالاشتراک دیمه کاری یا گوسفندداری می کردند. اما مردم ملزم نیستند که هر کسی به قدر استعداد کار کند و به قدر احتیاج محصول بردارد.
پس آن مقدار از سوسیالیسم از نظر منطق و از نظر اسلام قابل توجیه است که قسمتی از سرمایه ها، یعنی سرمایه های عمومی بالاشتراک باشد، و اما کار بالاشتراک را که الزامی و اجباری باشد، هیچ گونه نمی توان از اسلام استنباط کرد، مگر این که در موارد خاصی، یعنی در زمینهای عمومی یا کارخانه های عمومی، طوری باشد که کار فردی میسر نباشد، و تازه اگر هم این طور باشد، نه چنین است که مالکیت فردی در کار نیست، بلکه محصول ، بالسویه یا بالتفاوت طبق قرارداد میانشان تقسیم می شود و هر فردی مالک فردی سهم خود خواهد بود. پس اگر مشخص اصلی سوسیالیسم را اشتراک سرمایه بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی است، و اگر مشخص اصلی آن را اشتراک در کار بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی نیست. (شهید مطهری ، نظری به نظام اقتصادی اسلام صفحه 141 و 142)معرفی منابع :درباره مارکسیسم، کتاب های فراوانی وجود دارد، در این زمینه ر.ک: 1ـ جعفر سبحانی، فلسفه اسلامی و اصول دیالکتیک 2ـ سید محمدباقر صدر، اقتصاد ما، ج 1 3ـ سید محمدباقر صدر، انسان معاصر و مشکلات اجتماعی 4ـ سید محمدباقر صدر، فلسفه تاریخ در قرآن 5ـ شهید مطهری، جامعه و تاریخ 6ـ شهید مطهری، نقدی بر مارکسیسم 7ـ محمدتقی مصباح، جامعه و تاریخ از دیدگاه قران . 8- از بردگی روم تا مارکسیسم حجتی کرمانی 9- پایان عمر مارکسیسم ناصر مکارم 10- نقدی بر مارکسیسم محمد جاسمی 11- نقدی بر دیدگاه اخلاقی مارکسیسم محسن غرویان .
مارکسیسم- سوسیالیسم- ناکارآمدی