جهانی بودن دین اسلام
آیا می توان گفت استعمار اروپا در قبال کشورهای اسلامی در عهد بعد از رنسانس ناشی از فتوحات ناصحیح (رهبر انقلاب دوره ای از فتوحات را نادرست می دانند [۱] ) مسلمانان بوده است؟ با تشکر
هرچند بنده قائلم دین اسلام دینی جهانی بود و مطمئنا در داخل مرزهای جزیره العرب باقی نمی ماند و نباید هم می ماند، و اگر هم به شکل صحیح وارد سرزمین های مسیحی می شد باز هم عالمان و پادشاهان آنجا مقابله می کردند و در صورت شکست باز هم دست بردار نبودند. همچنانکه در برابر پیامبران دیگر الهی فتوحات نکرده، مقابله می کردند.
پیوست:
[۱] مقام معظم رهبری: فتوحات اسلامى تا آنجایى که درست انجام گرفته است چون همه ى فتوحات در فصول صحیحى انجام نگرفته؛ در دورانى، فتوحات همان شکل جهان گشایى هاى سلاطین را پیدا کرد. ۰۴/ ۱۲/ ۱۳۷۷
گرچه همه فتوحات اسلامی به شکل صحیح صورت نگرفته و قابل دفاع نیست، اما استعمار اروپا بعد از رنسانس را نمی توان عکس العمل غرب نسبت به جهان اسلام دانست ، بلکه این امر ناشی از انقلاب صنعتی و نیاز به مواد خام اولیه و پیدا نمودن بازار مصرف برای محصولات این کشورها بود از این رو این کشورها متوجه مناطقی که دارای این ویژگیها بودند ، شدند که عمدتاً در منطقه خاور میانه و کشورهای اسلامی بود. استعمار محصول توسعه نظام سرمایه داری جدید است. امکانات داخلی کشورهای اروپایی پاسخگوی نیاز روز افزون آنان به مواد اولیه نبود و تولیدات آنان نیز نیازمند بازارهای جدیدی برای عرضه محصولات بود . بر این اساس استعمار تلاشی برای گسترش فعالیتهای تجاری و صنعتی غرب با هدف بهره گیری از منابع و امکانات دیگران برای پاسخ به نیاز روز افزون توسعه نظام سرمایه داری است . تاریخچه شکلگیری استعمار
استعمار بهعنوان پدیدهای سیاسی اقتصادی حدودا از سال 1500م آغاز گردید. در طول این مدت، استعمارگران برخی از کشورهای اروپایی مناطق وسیعی از دنیا را کشف کردند و در آنجا ساکن شدند و به بهرهبرداری پرداختند. برخی از صاحبنظران معتقدند که استعمار به دوران باستان برمیگردد و اقدامات حکومتهای باستانی نظیر فینیقیه و یونانیها و سرانجام رومیها در ایجاد پایگاههایی خارج از سرزمین خود را به منظور استفاده از آنها برای تجارت یا جنگ یا گسترش فرهنگ خود نوعی استعمار میدانند.
(کاژدان، آ؛ تاریخ جهان باستان، ترجمه صادق انصاری، محمدباقر مومنی، علیالله همدانی، تهران، نشر اندیشه، 1353، ج 2 تاریخ یونان، ص49)
پیدایش استعمار در عصر جدید با ظهور کشورهای قدرتمند اروپایی آن زمان یعنی انگلیس، فرانسه، پرتغال، اسپانیا و… همراه بود. بعد از کشف راههای دریایی در اطراف افریقای جنوب شرقی (1488م) و کشف قارهی امریکا در سال 1492م مسافرتهای دریایی به منظور استعمار و کشف سرزمینهای جدید آغاز شد. آنها در ابتدا به دنبال طلا، عاج و اشیاء قیمتی بودند اما رفته رفته انگیزههای وسیعتر اقتصادی نظیر تجارت، انتقال مواد اولیهی معدنی و کشاورزی به سرزمینهای اروپایی و فروش کالاهای اروپایی به فعالیتهای استعماری وسعت بخشید. جنبههای اقتصادی استعمار (یعنی بهرهکشی کشورهای اروپایی از سرزمینها و جوامع دیگر) بدون جنبههای سیاسی و نظامی نمیتوانست دوام یابد. کشورهای استعمارگر خیلی زود دریافتند که برای تداوم بهرهکشی لازم است که بر جوامع مستعمرهی خود نظارت سیاسی داشته باشند و حتی فرهنگ آنها را تحت کنترل درآورند. این کار در سرزمینها و جوامعی مانند جوامع بومی امریکا، افریقا و اقیانوسیه که مراکز اقتدار و فرهنگ و تمدن بومی آنها ضعیف بود یا در اولین یورشهای استعمار فرو ریخته بود بسیار راحت صورت گرفت. در این سرزمینها مراکز قدرتی به وجود آمد که تماما زیر نظارت استعمارگران بود. استعمارگران در این کشورها در کنار نهادها و مؤسسات سنتی بومیان معمولا نهادها سازمانها و شیوها و مناسبات اقتصادی سیاسی اجتماعی و فرهنگی جدیدی ایجاد کردند که در حقیقت پاسخ به نیازهای استعماری خودشان بود و نه نیازهای مردمان بومی آن سرزمینها.( همان، ص 47)
استعمارگران در برخورد با کشورهایی مانند ایران و چین که از قدرت بالایی برخوردار بودند و قادر به تسلط کامل بر آنها نبودند سعی کردند تا تغییراتی را به منظور حفظ منافع و تأمین نیازهای خود در این کشورها به وجود آورند. بهطور کلی، سلطهی استعمار و قدرتهای استعماری بر کشورهای مستعمره در طول حدود پنج قرن، آثار و پیامدهای منفی عمیقی بر جای گذاشت و موجب عقبماندگی آنها در عرصههای مختلف گردید.
علل پیدایش استعمار
نظریهپردازان در زمینه دلایل ظهور و گسترش استعمار، نظریات متعددی ارائه دادهاند و این پدیده را از جنبههای مختلف ارزیابی کردهاند. دستهای از نظریهپردازان استعمار را از بعد سیاسی بررسی و عنوان کردهاند که رقابتهای سیاسی و نظامی قدرتهای بزرگ اروپایی طی قرن شانزدهم و پس از آن موجب ظهور و گسترش استعمار بود. این دیدگاه محور توجه خود را بر دولتها و اغراض سیاسی متمرکز ساخته است و تلاش دولتهای بزرگ جهت دستیابی به قدرت و اعتبار بیشتر در مقایسه با رقبای خود را عامل اصلی گسترش استعمار میداند. این دیدگاه را در مباحث افرادی همچون هاینریش فریدیونگ و برخی دیگر از نظریهپردازان آلمانی میتوان یافت.
عدهای دیگر از نظریهپردازان گرچه از دیدگاه سیاست و دولت به امپریالیسم مینگرند، عنصر ملیگرایی را نیز به آن میافزایند و معتقدند آنچه عامل ظهور و گسترش استعمار شد تمایل دولتها و ملتهای کشورهای قدرتمند به گسترش سرزمینشان و ایجاد امپراطوریهای بزرگ به منظور حفظ و تقویت روحیهی ملی و تواناییهای سیاسی و نظامی بود. این دیدگاه در مباحث سیاستمدارانی چون جوزف چمبرلن انگلیسی و یا نظریهپردازانی مانند آرتور سالتز و ماکس وبر یافت میشود. برخی دیگر از نظریهپردازان استعمار را پدیدهای نژادی تلقی میکنند و معتقدند مردمان سفیدپوست (اروپائیان) ذاتا از مردم نژادهای دیگر برترند و وظیفه دارند به منظور اصلاح و متمدن کردن مردمان نژادهای دیگر بر آنان حکومت کنند.( ولفگانگ، ج. مومسن؛ نظریههای امپریالیسم، ترجمه احمد ساعی، تهران، قومس، 1376،ص59-60)
عدهای دیگر از صاحبنظران، استعمار را پدیدهای اقتصادی و محصول توسعهی نظام سرمایهداری نوین میدانند. آنها معتقدند که امکانات داخلی کشورهای اروپایی (بازار فروش، مواد اولیه، فرصتهای سرمایهگذاری) دیگر پاسخگوی نیازهای روزافزون آنها نبود و آنها را وادار به دستاندازی به کشورهای دیگر کرد. به اعتقاد این نظریهپردازان، استعمار در باطن خود تلاشی است برای گسترش فعالیتهای تجاری و صنعتی بورژوازی کشورهای پیشرفته غربی در کشورهای دیگر و هدف از آن بهرهبرداری از منابع و امکانات آنها برای پاسخگویی به نیازهای روزافزون توسعهی سرمایهداری است. این دیدگاه را در میان نظریهپردازان لیبرال اقتصاد سرمایهداری و هم در میان پیروان نظریهی مارکسیسم میتوان یافت.( همان، صص 55 ـ 25)
همهی نظریات مذکور علت اصلی استعمار و امپریالیسم را در تمایلات سیاسی، ملی و اقتصادی کشورهای استعمارگر اروپایی جستجو میکنند؛ اما نظریاتی نیز وجود دارد که بر نقش موقعیت و مسائل سرزمینهای مستعمره در شکلگیری نظام استعماری و امپریالیسم تأکید میکنند.( زیباکلام، صادق؛ ما چگونه ما شدیم، تهران، روزنه، چاپ دهم، 1379، ص 187)
این گروه استدلال میکنند که با ورود اروپائیان به سرزمینهای جدید نظامهای اقتصادی و سیاسی بومی در این سرزمینها که از مشکلات و بحرانهای زیادی رنج میبرد ناگهان فروریخت. به علاوه رهبران بومی توانایی کافی برای مواجهه با اروپائیان را نداشتند بنابراین اروپائیان دریافتند که خود باید نظامات سیاسی و اقتصادی مناسبی را در این سرزمینها مستقر سازند و به این ترتیب پدیدهی استعمار پدید آمد. این دیدگاه که عملا استعمارگران اروپایی را تبرئه میکند در مباحث افرادی چون دیوید فیلدهاوس دیده میشود.( ساعی، احمد؛ مسائل سیاسی اقتصادی جهان سوم، تهران، سمت، چاپ چهارم، 1380،ص50)
آثار و پیامدهای استعمار
دربارهی آثاری که پدیدهی استعمار بر کشورهای مستعمره داشته است نظریات متفاوتی مطرح شده است. برخی از نظریهپردازان از جنبهها و آثار مثبت این پدیده در کشورهای مستعمره سخن گفتهاند و استعمار را سبب تحول و پیشرفت بومیان مستعمره دانستهاند. پیشفرض این گروه این است که مردمان کشورهای مستعمره قبل از ورود استعمار از تمدن و فرهنگ پیشرفته بینصیب بودهاند و اروپائیان تمدن و فرهنگ پیشرفته را برای آنها به ارمغان آوردهاند. از این نظر گسترش استعمار مترادف با گسترش تمدن غرب و در نهایت امری مطلوب تلقی میشود. در حالیکه عدهی بسیاری از صاحبنظران این اندیشه را نژادپرستانه و نادرست میدانند. بر طبق این نظریهها استعمار نه تنها آثار مثبتی بر جای نگذاشته است بلکه تأثیرات منفی بسیار زیادی نیز به همراه داشته است. برخی از مهمترین آثار و نتایج استعمار در زندگی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی کشورهای مستعمره عبارتند از:
1. تغییر ساختار اقتصادی کشورهای مستعمره:
کشورهای اروپایی که پس از انقلاب صنعتی با مازاد سرمایه و اضافه تولید مواجه بودند بهدنبال بازار مناسبی هم برای سرمایه و هم برای فروش تولیدات خود بودند از سویی دیگر به منابع اولیه برای چرخش کارخانجات و صنایع خود داشته و هم به نیروی کار احتیاج داشتند. از آنجا که جوامع آنها اشباع شده بود و این نیازها را برآورده نمیکرد بهترین مکان برای تأمین این نیازها کشورهایی بودند که امروزه به جهان سوم معروف میباشند. در این کشورها هم نیروی کار ارزان و هم منابع طبیعی فراوان وجود دارد. علاوهبر این بازار مناسبی برای سرمایهها و اضافه تولیدات اروپاییها میتواند باشد. با توجه به این ویژگیها، قدرتهای استعمارگر توجه خود را به این مناطق جلب نموده و بر سر تصاحب این سرزمینها رقابت و نزاعهای بسیاری کردهاند. این امر سبب گردید که در طول حاکمیت استعمار، ساختار اقتصادی این کشورها بهگونهای تغییر یابد که تابع نیازهای اقتصادی کشورهای استعمارگر تبدیل شود و نیازهای آنان را برآورده سازد نه نیازهای بومی و داخلی را.( اورس، تیلمان؛ ماهیت دولت در جهان سوم، ترجمه بهروز توانمند، تهران، آگاه، 1362، صص 51 ـ 20)
همه این کشورها به تولیدکنندهی مواد خام کشاورزی یا معدنی تبدیل شده و تنوع و خودکفایی اقتصادی آنان از دست رفت و صنایع و پیشههای بومی آنان بهکلی تضعیف شد. بنابراین اقتصاد این کشورها که یکی از ارکان مهم پیشرفت تمدن آنان محسوب میشود تحت سلطهی استعماری قدرتهای استعماری و در مدار وابستگی قرار گرفت.
2.تغییر ساختار اجتماعی:
دومین میراث استعمار در کشورهای جهان سوم، تغییر ساختار اجتماعی (ساختار طبقاتی و قشربندی اجتماعی) در این کشورها بود. تغییر در ساخت اقتصادی به نوبه خود تغییراتی در ساختمان اجتماعی این کشورها به وجود آورد. اقشار و طبقات جدیدی ظهور کردند و برخی از اقشار و طبقات پیشین یا ضعیف شدند و یا از میان رفتند. بهعنوان نمونه، تضعیف و از میان رفتن صنایع بومی و پیشههای تولیدی در این کشورها ـ که بهدنبال نفوذ اقتصادی استعمارگران اتفاق افتاد ـ اصناف و صنعتگران بومی را از میان برد و به این وسیله امکان پیدایش و رشد یک طبقهی اجتماعی مهم و مؤثر در دوران صنعتی شدن یعنی بورژوازی ملی را از این کشورها سلب کرد. در عوض طبقاتی پیدا شدند که با سازوکارهای حاکمیت استعماری مربوط میشدند؛ از جمله میتوان به پیدایش یک طبقهی کوچک اما قدرتمند از تجار و واسطهگران اشاره کرد که نقش دلالی و واسطهگری را در تجارت استعماری در کشورهای جهان سوم ایفا میکردند. در برخی از دیگر مستعمرات که حاکمیت استعمار مبتنی بر کشاورزی تجاری بود طبقهی قدرتمندی از مالکان بزرگ به وجود آمد و در اکثر کشورهای مستعمره طبقهای از کارگزاران اداری و نظامی به وجود آمدند که در دوران حضور مستقیم استعمار به عنوان کارگزاران استعماری عمل میکردند.
3. شکلبندی جغرافیای سیاسی بر اساس مصالح استعماری:
در دوران استعمار، جغرافیای سیاسی و مرزبندیهای این کشورها بهگونهای تنظیم شد که منافع کشورهای استعماری را فراهم کند. تقسیم سرزمینهای مستعمره (بهویژه در دوران قیمومیت و تحتالحمایگی) انواع ناسازگاریها و منازعات داخلی را در خود پروراند و بدین ترتیب زمینه رویاروییهای قومی، مذهبی و سیاسی در این کشورها را بهوجود آورد. به عنوان نمونه، استعمارگران کردها را بین کشورهای ایران، ترکیه، عراق و سوریه تقسیم کردند. در لبنان ترکیب اجتماعی ناهمگونی از اقوام و مذاهب مختلف شکل گرفت و قدرت سیاسی بین اقوام و مذاهب مختلف بهگونهای نامتعادل تقسیم شد. یهودیان سراسر جهان نیز با برخورداری از حمایت قدرتهای استعماری به ویژه انگلیس به بهترین مناطق شرق مدیترانه کوچ داده شدند و با تشکیل یک دولت یهودی، اساس یکی از طولانیترین و دردناکترین منازعات منطقهای را به وجود آوردند.( ولایتی، علیاکبر؛ فرهنگ و تمدن اسلامی، قم، نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاهها، چاپ سی ام، 1390، ص 214)
4. تغییر در فرهنگ کشورهای اسلامی:
یکی از پیامدهای مهم استعمار تغییراتی است که در فرهنگ و روانشناسی اجتماعی کشورهای مستعمره اتفاق افتاد و تاکنون نیز به جای مانده است. منظور از تغییر فرهنگ در اینجا خصلتی است که یک قوم یا یک ملت تحت سلطه در اثر تداوم سلطهی قدرتهای بیگانه پیدا میکنند. خصایصی مانند خودکمبینی، تلاش برای تقلید از بیگانگان، توطئهنگری و اعتقاد به اینکه همهی رویدادها و تحولات محصول نقشههای خارجیها و بیگانگان است. (pajoohe.ir/ –colonization__a-46989.aspx)
مقوله جهانی بودن دین اسلام با استعمار و مانند آن بسیار متفاوت است . دین اسلام جهانی است چون فراتر از مرزهای جغرافیایی با فطرت و عقل و منطق انسانها سر و کار دارد و همگان را دعوت به صلح و برقراری عدالت می کند و ظلم و سلطه را نفی نموده و به کرامت همه انسانها معتقد است . بدیهی است صاحبان قدرت و ثروت با فراگیر شدن چنین نگرشی مخالف بوده و منافع آنان به خطر خواهد افتاد ، اما این وعده و اراده الهی است که دین اسلام بر همه ادیان برتری پیدا خواهد نمود اما نه با استعمار و ظلم و نادیده گرفتن حقوق انسانها ، بلکه هنگامی که همه مردم در سراسر جهان از ظلم وستم به ستوه آمده و خواهان برقراری عدالت باشند.
جهانی بودن دین اسلام