اجازه باز کردن درب
با وجود علی (ع) در درون منزل، چرا خود امام علی (ع) براى بازکردن در نرفت؟ این سوال برای من به وجود امده که حضرت علی که شیر خدا و اسد الله الغالب بود و در قلعه خیبر را با یک دست بلند کرد، چگونه حاضر مىشود ببیند همسرش را در مقابل چشمانش کتک بزنند؛ اما هیچ واکنشى از خود نشان ندهد؟
واقعیت این است که تحلیل برخی حوادث تاریخی بسیار مشکل است و هضم برخی رفتارها بسیار سنگین است.موضوع حمله به خانه حضرت زهرا از جمله وقایع تاریخى است که افزون بر منابع شیعى در بسیارى از منابع تاریخى اهل سنت نیز آمده است. (ر.ک: تاریخ الطبرى، ج 2، ص 444 – 443، وقایع سال یازدهم هجرى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بیروت؛ عقدالفرید، ابن عبدربه الاندلسى، ج 4، ص 242، دار الکتاب العربى، بیروت؛ انساب الاشراف، بلاذرى، ج 1، ص 586، نشر دارالمعارف، مصر؛ الامامه و السیاسة، ابن قتیبه، ج 1، ص 13 – 12، منشورات الشریف الرضى، قم).اما این که چرا حضرت على(ع) در این باره صبر کرد و با آن همه شجاعت دست به شمشیر نبرد و از حضرت زهرا دفاع نکرد؟ یا بعدها انتقام آن حضرت را نگرفت؟ باید گفت گاهى ممکن است چنین برداشتى صورت گیرد که تنها راه رسیدن به حق، استفاده از شمشیر و زور است و تنها مى توان با توسل به نیروى قهریه، بدون در نظر گرفتن شرایط و پیامدهایى که ممکن است به دنبال داشته باشد، حق را ستاند؛ اما سیره پیامبران و به ویژه پیامبر گرامى اسلام(ص) نشان مى دهد که آن بزرگوار نیز هرگز با توسل به زور به دنبال انجام رسالت و تبلیغ دین نبوده اند و حتى در بسیارى از اوقات ستم ها و ظلم هاى روا شده بر خود و پیروانشان را تحمل کرده اند تا بتوانند به مصالحى که آن را براى پیروانشان لازمتر مى دانسته اند، دست یابند.
پیامبر گرامى اسلام که اسوه حسنه ما مى باشد، همواره براى دستیابى به حق خود و پیروانشان تا آن زمان که مجبور نمى شده اند، دست به شمشیر نمى برده اند. و گاه مى شد که آن حضرت انجام عملى را تا موعد مقرر آن به تأخیر مى انداخت و یا به خاطر مصالح مسلمانان به پذیرش پیمان هاى ظالمانه اى تن مى داد.
مثلاً تمامى مفسران درباره آیه «وَ أَنذِر عَشیِرَتَکَ الأَقرَبینَ» سوره شعرا، آیه 214. اتفاق نظر دارند که این آیه در سال سوم بعثت نازل شده است و تا آن زمان هیچ یک از اقوام و خویشان پیامبر دعوت آن حضرت را از زبانشان نشنیده بودند و این تأخیر سه ساله به علت شرایط زمانى و مکانى ویژه بوده است. مثال دیگر این که در حدود سال ششم هجرت هنگامى که پیامبر با کفار قریش پیمان صلحى را منعقد کرد، هنگام نگارش پیمان نامه آن حضرت، على(ع) را فرا خواند و فرمود: بنویس به نام خداوند بخشنده مهربان! سهیل بن عمرو، نماینده کفار قریش، گفت: این خدایى را که تو مى گویى، من نمى شناسم و تنها بنویس به نام خدا! پیامبر فرمود: همین را بنویس! پس پیامبر(ص) به على(ع) فرمود: بنویس این قرارداد صلحى است بین رسول خدا و سهیل بن عمرو! سهیل گفت: اگر بر پیامبرى تو شهادت مى دادیم که با تو نمى جنگیدیم؛ تنها نام خودت و پدرت را بنویس!
در مفاد این قرارداد چنین آمده بود که به مدت ده سال بین مسلمانان و کفار جنگى در نگیرد. و هر شخصى از کفار به پیامبر پناهنده شود، بازگردانیده شود؛ اما اگر از افراد پیامبر کسى به قریش پناهنده شد، بازگشت داده نخواهد شد.
مفاد این پیمان نامه هر چند به نظر برخی از صحابه ظالمانه و غیر قابل پذیرش بود، اما پیامبر براى حفظ مصالح امت اسلامى و اهدافى بسیار ژرف تر از انعقادِ یک پیمان صلح آن را پذیرفت.
حضرت على(ع) نیز با ملاحظه خطرهایى که در صورت قیام او، جامعه اسلامى را تهدید مى کرد از قیام و اقدام مسلحانه و گرفتن انتقام از ظالمان به حضرت زهرا خوددارى کرد، و با دشمنان خویش سازش نمود تا اصل اسلام محفوظ بماند. در این جا به چند نمونه از خطرهاى جدى که در آن دوران اسلام و مسلمانان را تهدید مى کرد، اشاره مى کنیم:
1. خطر مرتدین
بسیارى از گروه ها و قبایلى که در سال هاى آخر عمر پیامبر مسلمان شده بودند، هنوز آموزش هاى لازم اسلامى را ندیده بودند و نور ایمان کاملاً در دل آنها نفوذ نکرده بود. از این رو هنگامى که خبر درگذشت پیامبر اسلام در میان آنان منتشر گردید، گروهى از آنان پرچم «ارتداد» و بازگشت به بت پرستى را برافراشتند و عملاً با حکومت اسلام در مدینه مخالفت کرده، حاضر به پرداخت مالیات اسلامى نشدند. اینان با گردآورى نیروى نظامى، نظام نوپاى اسلامى را به شدت مورد تهدید قرار دادند. به همین جهت نخستین کارى که حکومت جدید انجام داد، نبرد با مرتدان بود. در چنین موقعیتى که دشمنان ارتجاعى اسلام، پرچم ارتداد را برافراشته و حکومت اسلامى را تهدید مى کردند، هرگز صحیح نبود که امام(ع) پرچم دیگرى به دست گیرد و قیام نماید.
حضرت على(ع) در یکى از نامه هاى خود به مردم مصر، به این نکته اشاره مى کند و مى فرماید: «آن گاه که پیامبر(ص) به سوى خدا رفت، مسلمانان پس از وى در کار حکومت با یکدیگر درگیر شدند. سوگند به خدا، نه در فکرم مى گذشت و نه در خاطرم مى آمد که عرب خلافت را پس از رسول خدا(ص) از اهل بیت او بگرداند، یا مرا پس از وى از عهده دار شدن حکومت باز دارند. تنها چیزى که نگرانم کرد شتافتن مردم به سوى فلان شخص (ابوبکر) بود. من دست باز کشیدم تا آن جا که دیدم گروهى از اسلام بازگشته، مى خواهند دین محمد(ص) را نابود سازند. پس ترسیدم که اگر اسلام و طرفدارنش را یارى نکنم (و دست به قیام بزنم)، رخنه اى در آن بینم یا شاهد نابودى آن باشم، که مصیبت آن بر من سخت تر از رها کردن حکومت برشماست، که حکومت کالاى چند روزه دنیاست…
2. خطر مدعیان دروغین نبوت
علاوه بر خطر مرتدین، مدعیان نبوت و پیمبرانى دروغین مانند «مسیلمه»، «طلیحه»، «سجاح» نیز در صحنه ظاهر شده، هر کدام طرفداران و نیروهایى دور خود گرد آوردند و قصد حمله به مدینه را داشتند که با همکارى و اتحاد مسلمانان پس از زحماتى فراوان نیروهاى آنان شکست خوردند.
3. خطر رومیان
خطر حمله احتمالى رومیان نیز مى توانست مایه نگرانى دیگرى براى جبهه مسلمانان باشد، زیرا تا آن زمان مسلمانان سه بار با رومیان درگیر شده بودند. از همین روى رومیان مسلمانان را براى خود خطرى جدى تلقى مى کردند و در پى فرصتى بودند که به مرکز اسلام حمله کنند. اگر حضرت على(ع) دست به قیام مسلحانه مى زد، با تضعیف جبهه داخلى مسلمانان، بهترین فرصت به دست رومى ها مى افتاد که از این ضعف استفاده کنند.
لذا در چنین شرایطی سکوت حضرت على(ع) همانند سکوت پیامبر است که گاهى براى مصلحت یا رفع فتنه سکوت مى نمود؛ مانند جریان طلب نمودن کاغذ و قلم در واپسین روزهاى حیات حضرت رسول(ص) که بعضى از حاضران گفتند: «اِنَّ رسول اللَّه(ص) یَهْجر»؛ (صحیح مسلم، ج 5، ص 76، دارالفکر، بیروت). پیامبر هذیان مى گوید، یا به قولى: «قَدْ غَلَبَ عَلَیْهِ الْوَجَعُ»؛ (صحیح مسلم، همان؛ صحیح بخارى، ج 7، ص 9، دارالفکر، بیروت). درد بر او غالب شده است و بیهوده حرف مى زند. تا جایى که حضرت دستور فرمودند همه از خانه بیرون بروند و از نوشتن صرف نظر کردند و سکوت فرمود.
امیر مؤمنان على بن ابى طالب(ع) نیز به خاطر مصالح و رفع فتنه و جلوگیرى از نابود شدن اسلام سکوت کردند. ابو طفیل مى گوید: در روز شورا من در کنار آن خانه – محل شوراى شش نفره برای تعیین جانشین عمر- بودم که سر و صدا از اندرون بلند شد. شنیدم که امام على(ع) مى فرمود: «زمانى مردم با ابوبکر بیعت کردند به خدا قسم که من از او سزاوارتر بودم و حق با من بود؛ اما در عین حال اطاعت کردم تا مبادا مردم کافر شوند و گردن یکدیگر را با شمشیر بزنند. سپس ابوبکر براى عمر بیعت گرفت، در حالى که به خدا قسم من سزاوارتر بودم؛ ولى باز هم اطاعت کردم که مبادا مردم کافر شوند و امروز شما مى خواهید با عثمان بیعت کنید، اما به خدا سوگند، من رضایت نمى دهم و اطاعت نمى کنم».
در نهج البلاغه نیز مى خوانیم که آن حضرت فرمود: «من رداى خلافت را رها ساختم و دامن خود را از آن درپیچیدم و کنار رفتم، در حالى که در این اندیشه فرو رفته بودم که آیا با دست تنها و بدون یاور به پا خیزم و حق خود و مردم را بگیرم و یا در این محیط پر خفقان و ظلمتى که پدید آورده اند، صبر کنم؟ محیطى که پیران را فرسوده، جوانان را پیر و مردان با ایمان را تا واپسین دم زندگى به رنج وا مى دارد. عاقبت دیدم بردبارى و صبر، به عقل و خرد، نزدیک تر است، لذا شکیبایى ورزیدم، ولى به کسى مى ماندم که خار در چشم و استخوان در گلو دارد، با چشم خود مى دیدم میراثم را به غارت مى برند».( نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبه 3.)
در روایتی دیگر نقل شده روزی اشعث بن قیس گفت: یا علی! چرا شمشیر نکشیدی؟ علی(ع) به او فرمود: «فلم ادع احدا من اهل بدر و اهل السابقه من المهاجرین و الانصار الا ناشدتهم الله فی حقی و دعوتهم الی نصرتی فلم یستجب لی من جمیع الناس الا اربعه رهط سلمان و ابوذر والمقداد والزبیر و لم یکن من اهل بیتی معی احد اصول به و لا اقوی به. اما حمزه فقتل یوم احد و اما جعفر فقتل یوم موته و بقیت بین جلفین حافیین حقیرین عاجزین العباس و عقیل و کانا قریب العهد بکفر. فاکرهونی و قهرونی…؛ همه اهل بدر و پیش کسوتان مهاجر و انصار را به کمک خواستم ولی از آن همه مسلمان فقط چهار نفر پاسخ مثبت دادند: سلمان، ابوذر، مقداد و زبیر و از اهل بیت خودم هم کسی نداشتم که با آن بتوانم حقم را بگیرم چون حمزه در احد به شهادت رسید و برادرم جعفر هم در موته شهید شد و کسی برایم نماند مگر دو نفر ذلیل، خوار، عاجز و ناتوان، عباس و عقیل. به خاطر نبودن یار و یاور حقم را گرفتند.» (بحارالانوار، ج 29، ص 465 ، ح 55 به نقل از کتاب سلیم بن قیس)
آرى، حضرت على(ع) در برابر ظالمان و غاصبان کاری نکرد، تا زحمت هاى 23 ساله پیامبر و خون شهدایى چون حمزه، جعفر طیار و… به هدر نرود. ایشان به جهت حفظ اسلام از انتقام خودداری کرد تا اصل اسلام باقى بماند.
البته آن مصائب آنقدر بزرگ و عظیم بود که زندگی بعد از آن مصائب برای حضرت بسیار سخت بود لذاست که می بینیم امیرالمومنین با آن همه بزرگی و مقام و صبری که دارد باز با این حال مرتب به نخلستانها رفته و سر در چاه می کند و با آه و ناله سوزناک دردلهای خود را با چاه در میان می گذارد در روایتی از میثم تمار آمده است: شبی از شب ها حضرت علی(ع) مرا به صحرا برد. از کوفه خارج شدیم. به مسجد جعفی رسیدیم. آن حضرت چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام و تسبیح دست های خود را بلند کرد و گفت: خدایا! تو را چگونه بخوانم در حالی که بنده گناهکار تو هستم و چگونه تو را نخوانم در حالی که عاشق تو هستم. خدایا! با دستان گناه آلود و چشمان امیدوار به سویت آمده ام. خدایا! تو مالک همه نعمت هایی و من اسیر خطاها هستم. آن حضرت پس از دعا به سجده رفت و صورت به خاک گذاشت و یکصد مرتبه گفت: خدایا عفوم کن. پس از این از مسجد خارج شدیم و رفتیم تا به صحرا رسیدیم. حضرت علی(ع) خطی به دور من کشید و فرمود: از این خط بیرون نیا. مرا تنها گذاشت و رفت و در دل تاریکی گم شد. آن شب، شب تاریکی بود. پیش خودم گفتم: ای میثم! آیا مولا و سرورت را در این بیابان تاریک و با آن همه دشمن تنها رها کردی؟! پس در نزد خدا و پیامبر چه عذری خواهی داشت؟! پس از آن سوگند خوردم که مولایم را پیدا خواهم کرد. به دنبال آن حضرت رفتم و او را جستجو کردم. وقتی آن حضرت را از دور دیدم، به طرفش راه افتادم، وقتی که رسیدم دیدم آن حضرت تا نصف بدن به چاه خم شده است و با چاه سخن می گوید و چاه هم با او سخن می گوید.
وقتی که آن حضرت برگشتند، حضور مرا احساس کردند، پرسیدند: کیستی؟ گفتم: میثم هستم. فرمود: مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون مگذار؟! گفتم: نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم که دشمنان، بر تو آسیب برسانند. پرسیدند: آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟ گفتم: نه سرورم، چیزی نشنیدم. فرمود: ای میثم! وقتی که سینه ام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست می کَنم و راز خودم را به آن می گویم (بحار، ج 40، ص 199 و منتهی الامال، ج 1، ص 401(.
در انتها تذکر این نکته نیز لازم به نظر می رسد که امیرمومنان با توجه به تمام مطالبی که عرض شد هر چند اقدام عملی سختی نتوانست علیه اهانت کنند گان به صدیقه طاهره(س) داشته باشد ولی اینگونه هم نبود که هیچ عکس العملی در مقابل این جنایتکاران نداشته بود بلکه تا حد توان و مقتضیات برخوردهایی هم داشت چنانکه آلوسى مفسر مشهور اهل تسنن مىنویسد: عمر عصبانی شد و درب خانه علی را به آتش کشید و داخل خانه شد، فاطمه سلام الله علیها به طرف عمر آمد و فریاد زد: «یا ابتاه، یا رسول الله»! عمر شمشیرش را که در غلاف بود بلند کرد و به پهلوى فاطمه زد، تازیانه را بلند کرد و بر بازوى فاطمه زد، فریاد زد: « یا ابتاه » (با مشاهده این ماجرا) علی (ع) ناگهان از جا برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را به شدت کشید و بر زمین زد و بر بینى و گردنش کوبید. (روح المعانی فی تفسیر القرآن العظیم والسبع المثانی، ج3، ص124، ناشر: دار إحیاء التراث العربی – بیروت).
سلیم بن قیس نیز می نویسد: با مشاهده ی این جریان( جسارت عمر)، ناگهان علی(ع) از جا بلند شد و یقه ی عمر را گرفت و او را محکم کشید و بر زمین زد و به بینی و گردنش کوبید و خواست او را بُکشد….، که فرمایش پیامبر و وصیت او را به یاد آورد و فرمود: قسم به خدائی که محمّد را به پیامبری ارج نهاده است، ای پسر صهاک (منظور عمر است) اگر نبود کتابی از طرف خدا و نیز عهدی که با رسول الله(ص) کرده، می فهمیدی که نمی توانی داخل خانه ی من شوی!
در اینجا، عمر از دست علی آزاد شد و از مردم کمک خواست.( سلیم در کتاب اسرار آل محمد(ص) فصل چهارم، صفحه 32(
اجازه باز کردن درب