شبهات کتاب سرخاب و سفید آب جلد دوم
کتاب «پاسخ به شبهات کتاب سرخاب و سفید آب» تالیف کیست؟
1)در رابطه با مشاوراتی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام به خلفا داده اند به این نکات توجه کنید:
تمام آن چه که از آن با عنوان همکاری امیر مؤمنان علیه السلام با خلفا یاد میشود به سه دسته تقسیم می شود: 1. مشورت در امور قضائی ؛ 2. مشورت در امور دفاعی و جنگی ؛ 3. مشورت در مسائل علمی و حلّ مشکلات اعتقادی.
نقش امیر المؤمنین در این موارد حداکثر به اندازه پاسخ به درخواست ارشاد وراهنمائی طرف مقابل است که وظیفه هرمسلمانی است . حتی اگر طرف مشورت غیر مسلمان باشد ، باز هم وظیفه دارد که با نهایت امانتداری وی را راهنمایی کند ؛ چه رسد به این که اگر مسأله حفظ اساس اسلام و دین خدا در میان باشد.
امیر مؤمنان علیه السلام اگر چه از منصب خلافت و جانشینی به حق رسول خدا صلی الله علیه وآله بازماند و در واقع حق مسلم ایشان را غصب کردند ؛ ولی این موضوع دلیل نمیشود که به دیگر وظایف خود عمل نکند ؛ زیرا گاهی تدبیرها و تصمیمگیریهای غلط خلفا سبب میشد ، اساس اسلام به خطر بیفتد ؛ در این موارد امام وظیفه داشت که اجازه ندهد شریعت اسلامی قربانی ندانم کاریها شود ؛ مثلاً در قضیه جنگ نهاوند ، پادشاه ایرانیان لشکر عظیمی را برای نابودی اسلام فراهم کرده بود و اگر تدبیر امیر مؤمنان علیه السلام نبود ، نه تنها لشکر عمر که به طور قطع تمام مسلمانان و اسلام از بین میرفت .در چنین موقعیتی امیر المؤمنین علیه السلام وظیفه دارد که نظام اسلامی و دین نوپا را حفظ کند ؛ چون وظیفه او همانند هر فرد مسلمان دیگر، حفظ دین است .
دخالتهای امیر مؤمنان علیه السلام در امور قضائی هم در مواردی بود که عدم آگاهی خلفا به پیش پا افتاده ترین احکام اسلامی سبب میشد که حقی از بیچاره ای ضایع و به مظلومی از مسلمانان ظلم شود . در حقیقت آنها پناهی جز امیر المؤمنین علیه السلام نداشتند و اگر امام دخالت و از حق آنان دفاع نمیکرد ، به یقین راهی برای استیفای حقوقشان نمی یافتند.
برای روشن تر شدن مطلب فقط به یک مورد از دخالتهای امام در امور قضائی که در شبهه هم به آن پرداخته شده اشاره میکنیم: ابن عباس می گوید : زن دیوانه ای را که زنا کرده بود نزد عمر آوردند ، با عده ای مشورت کرد و سپس دستور داد سنگسارش کنند . هنگامی که او را برای اجرای حدّ می بردند ، از کنار علی علیه السلام عبور کردند ، فرمود : این زن چه کار کرده است ؟ گفتند : دیوانه ای است از فلان قبیله که زنا کرده است وعمر دستور به رجم وی داده است . فرمود : او را بر گردانید ، سپس نزد عمر آمد و فرمود : مگر نمی دانی از سه نفر تکلیف بر داشته شده است : 1. دیوانه تا زمانی که عاقل شود ؛ 2. انسان خوابیده تا بیدار شود ؛ 3. بچّه تا به سن بلوغ برسد. عمر گفت : آری ، شنیده ام ، فرمود:پس این زن را رها کن ، عمر او را آزاد کرد و شروع به تکبیر گفتن نمود . (سنن أبی داود ، سلیمان بن الأشعث أبو داود السجستانی الأزدی (متوفای275هـ) ج 4 ، ص 140 ، ح 4399 ، کِتَاب الْحُدُودِ ، بَاب فی الْمَجْنُونِ یَسْرِقُ أو یُصِیبُ حَدًّا ، ناشر : دار الفکر ، تحقیق : محمد محیی الدین عبد الحمید ؛ الاستیعاب فی معرفة الأصحاب ، یوسف بن عبد الله بن محمد بن عبد البر (متوفای463 هـ) ج 3 ، ص 1103 ، ناشر : دار الجیل – بیروت – 1412 ، الطبعة : الأولى ، تحقیق : علی محمد البجاوی ).
مواردی از این قبیل به روشنی اثبات می کند که حضور امیر مؤمنان علیه السلام نقش تمام کنندهای در احیای احکام الهی داشته و از طرفی پشتوانهای محکم بر احقاق حقوقستمدیدگان وجلوگیری از ظلم وستمگری داشته است
آمار مشورتهای خلفا با امیر مؤمنان علیه السلام :
توجه به تعداد نظر خواهیها و مشورت و در خواست کمک فکری از امیر مؤمنان علیه السلام ، از یک طرف نشان دهنده درماندگی خلفا در حلّ مشکلات و نیازمندی آنان به دانش و تجربه امیر مؤمنان است، و از طرفی محدود بودن موارد مراجعه و نظر خواهی است که گویای ارتباط اندک و دور بودن از خلفا است.محقق معاصر شیخ نجم الدین عسکرى در کتاب «علی والخلفاء» می نویسد: ابوبکر در 2 سال و 3 ماه (27 ماه) دوران خلافت خویش 14 مورد به حضرت مراجعه داشته است. (علی والخلفاء ، ص 73 – 97). ازمجموع 14 مورد : 9 موردپرسشهاىعلمى؛ 4 مورد احکام شرعى و قضاوت ؛ 1 مورد نظامى بوده است . گفتنى است که از 14 مورد فقط 4 مورد (3 مورد علمى و1 مورد شرعى) مراجعه مستقیم ابوبکربه امام بوده است . در 9 موردباقیمانده : در 2 مورد پس ازمشاوره خلیفه باصحابه،امام نظرخود را اظهار نموده،در 2 مورد به علت حضور در صحنه اظهار نظر کرده ؛ در 3 مورد به امام خبر رسیده اقدام نموده است. در 2 مورد شخصی واسطه بین امام و خلیفه بوده است. حال آیا صحیح است که بگوییم : ابوبکر در مدت خلافت خود در همه کارهاى مهم با على علیه السلام مشورت مى کرده و علی علیه السلام مشاور وی بوده است؟ .
عمر بن خطاب در 10 سال و 5 ماه (125 ماه) دوران خلافت، 85 مورد به حضرت امیر علیه السلام مراجعه داشته است . (علی والخلفاء ، ص 99 – 333 ). ازمجموع 85 موردمشورت خواهی عمرازامام على علیهالسلام، 59 موردامورقضایى؛ 21 موردپرسش هاىعلمى؛ 3 مورد امور مالى ؛ 2 مورد امور نظامى بوده است . جالب توجه این جا است که از مجموع 85 مورد : 27 مورد به امام علیه السلام مراجعه ابتدایى و مستقیم داشته است؛ 13 موردمسائل شرعى وقضایى، 2 موردامورمالى و 1 موردپرسش علمى،خلیفه ابتدابه صحابه مراجعه کرده سپس نظر امام را پرسیده است. در باقیمانده موارد نیز حضرت در صحنه حضور داشته و اظهار نظر فرموده است ؛ یعنى در 42 مورد با این که دسترسى به امام امکان پذیر بوده وجود حضرت نادیده انگاشته شده است . با توجه به نکات یادشده آیا صحیح است ادعا شود که عمر پیوسته در مشکلات و گرفتارى ها به امیر مؤمنان مراجعه مى کرد و این دو ارتباط خوبی با هم داشته اند؟
عثمان در 12 سال (144 ماه) دوران خلافت 8 مورد به حضرت مراجعه داشته است.(علی والخلفاء ، ص 335 – 345 ). ازمجموع 8 مورددخالت امام درامور زمانع ثمان : أوّلاً: تمام این امور در حوزه بیان مسائل شرعى و نحوه اجراى حدود وقضاوت بوده است ؛ثانیاً: 3 مورد رجوع مستقیم خلیفه به امام بوده و 4 مورد امام در صحنه حاضر بوده و اظهار نظر فرموده است .جالب این که در یکى از موارد عثمان به امام گفت: «إنّک لکثیر الخلاف علینا». (مسند أحمد، ج 1 ص 100 ).
اینها مواردی بود که خلفا در مشکلاتشان به حضرت علی علیه السلام رجوع کرده بودند. قضاوت با خود شما.
2)حضور امیرالمومنین و حسنین در فتوحات:
در هیچیک از منابعِ کهن و معتبر تاریخی حضور امیرمؤمنان حتی در یکی از جنگهای زمان خلفا ثبت نشده است (و تنها نبردی که حضرت سلاح بدست گرفت زمانی بود که لشکر مرتدین به دروازههای مدینه نزدیک میشد. بسیاری از مسلمانان بدلیل عدم بیعت امام با ابوبکر و همچنین عدم حضور حضرت در این جنگ حاضر به همکاریو حضور در میان مدافعان شهر مدینه نبودند. امام بنا به مصلحت و برای حفظ اسلام تنها شمشیر به دست گرفته و در میان مدافعان حضور یافت و در همان حال نیز هرگز با شمشیر نجنگید.) در نتیجه میتوان گفت که در زمان خلفا، حضرت هرگز با هیچ گروهی نجنگید.
عدم شرکت حضرت در فتوحات و انزوای ایشان این سوال را در اذهان مسلمانان بر انگیخت که چرا علیبنابیطالب با آن همه سابقه درخشان در نبردهای گذشته، اکنون که زمان انتشار اسلام در سرزمینهای کفر و شرک رسیده است در جنگها شرکت نمی کند؟ به طور قطع بسیاری–اگرنگوییم همه –میدانستند که او به خاطر ترس از مرگ یا سستی از جهاد نبوده که در جنگها شرکت نمی کردند همانطور که خود حضرت نیز در این زمینه میفرمایند: «والله لو تظاهرت العرب علی قتالی لما ولیت عنها؛ به خدا سوگند اگر تمام عرب در کارزار با من روبرو شوند به آنان پشت نمیکنم». (نهج البلاغه، نامه 25). از این رو خلیفه و یارانش میکوشیدند با شرکت دادن علی (ع) در فتوحات:
-از یک طرف زمینه طرح چنین پرسش و ابهامی را از بین ببرند و با ورود او به عرصه فتوحات، اعتبار و مشروعیت چنین اقدامی را در اذهان بسیاری از هواخوان ایشان به ویژه بنی هاشم مستحکم سازند.
-و از سوی دیگر از مهارتها و تجارب جنگی آن حضرت در فتح شهرها استفاده کنند.
اما امام علی(ع) با عدم حضور و شرکت مستقیم در فتوحات هرگز مُهر تایید بر سیاستهای خلفا در این زمینه نزد و در یک کلام، موید خلفا نبود.
(جهت کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه میتوانید به مجله «تاریخ در آیینه پژوهش، پیش شماره دوم، بهار 1382، مقاله: مواضع امام علی(ع) در برابر فتوحات خلفا» ، مراجعه فرمایید)
اما در مورد حضور امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) در فتوحات:
هیچیک از منابع و مآخذ معتبر شیعی از حضور حسنین در فتوحات ایران، شام و یا آفریقا سخنی نگفتهاند. اما برخی از منابع اهل سنت از حضور امام حسن(ع) و امام حسین(ع) در بعضی از فتوحات آن هم در زمان خلفا (و نه زمان امام علی(ع)!) خبر دادهاند که به بررسی آن می پردازیم:
1- بررسی و نقد گزارشهای اهل سنت:
بخشی از گزارشها فاقد هرگونه سندی میباشند (مانند نقل بلاذری که به آن بعدا می پردازیم)
آن دسته از گزارشهای تاریخی اهل سنت هم که سند ارائه کرده اند،(که مهمترین آنها طبری است) سندشان معتبر نمیباشد بدین معنا که نقل کننده آن خبر یا فردی دروغ گو و جاعل است و یا فردی ناشناخته و مجهول و یا اینکه اصلا تضاد عجیبی در بین روایات آن دیده می شود.(که بعدا به این مورد هم می پردازیم)
دستهای از گزارشهای تاریخی نیز فقط اشاره به حضور امام حسن(ع) و امام حسین(ع) در ایران دارند و در آنها هیچ گونه اشارهای نشده که حضور آنان برای جنگ بوده است.
افزون بر ایرادهایی که بیان شد، دو مسئله دیگر نیز وجود دارد که درستی گزارشهاییاد شده را در این باره، سخت مورد تردیدد و حتی غیر قابل قبول میکند:
یکی آن که تمام روایات تاریخی که متعرض سال شرکت حسنین(ع) در فتوحات شدهاند، بر حضور آنان در فتوحات عصر عثمان ناظراند. عصری که امیر مومنان حتی در حد مشاوره حاضر به همکاری با عثمان در امر فتوحات نبود تا چه رسد به اینکه فرزندان خویش را جهت انجام فتوحات به همراه لشکریان تحت فرمان عثمان به جبهه نبرد گسیل دارد.
مسئله دیگر آنکه علی بن ابیطالب(ع) در عصر امامت و خلافت خویش حسنین(ع) را از شرکت در معرکه صفین باز میداشت و چون در یکی از روزها آن حضرت متوجه شد که امام حسن آماده کارزار است فرمود: «از طرف من جلوی جوان را بگیرید تا با مرگش پشت مرا نشکند که من از رفتن این دو (امام حسن(ع) و امام حسین(ع)) به میدان نبرد دریغ دارم تا مبادا با مرگ آن دو نسل رسول خدا(ص) قطع شود».
حال با چنین اکراه و امتناعی از سوی حضرت نسبت به حضور حسنین(ع) در نبردهایی که به فرمان پیشوای عادلی همچون خویش صورت میگرفت، چگونه آن بزرگوار حاضر می شود که تحت زعامت زمامداران مورد اعتراض و انتقادش، فرزندان خویش را که پیشوایان آینده جامعه اسلامی هستند به جبهه جنگ بفرستد؟
بنابر این با توجه به وجود چنین اشکال های سندی و محتوایی و نیز استبعادهایی که بیان شد، حضور حسنین(ع) در فتوحات عصر خلفا نمیتواند مورد پذیرش قرار گیرد.
به گمان قوی، دست تحریفگران و وارونه نویسان حقایق تاریخی در جعل چنین گزارشهایی بی تاثیر نبوده است. با این همه اگر بر فرض پذیرفته شود که حسنین(ع) در ایام جوانی به برخی از شهرهای ایران همانند اصفهان و گرگان و … مسافرت کردهاند؛ به سبب امور دیگری (غیر از شرکت در فتوحات) بوده است و یا اصلا در عصر خلافت امام علی(ع) بوده است همچنانکه یکی از مورخین قدیمی به نام سهمی در: تاریخ جرجان ص19 نیز به این مطلب اشاره کردهاست.
(جهت کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه میتوانید به: مجله «تاریخ در آیینه پژوهش، پیش شماره دوم، بهار 1382، مقاله: مواضع امام علی(ع) در برابر فتوحات خلفا» ، مراجعه فرمایید).
حال به بررسی ریشه ای در مورد سند این مطالب می پردازیم: در این ادعاها حضور امام حسن و حسین(علیهما السلام) تنها در دو بن مایه وجود دارد ،که شامل فتوح البلدان و تاریخ طبری است بنابر این صحت این روایات را بررسی میکنیم ، تا صحت ادعا روشن گردد :
بن مایه اول : فتوح البلدان –بلاذری :
در فتوح البلدان – البلاذری – ج 2 – ص 411 و ترجمه آن صفحه 468 آمده است: جرجان وطبرستان ونواحیها قالوا : ولى عثمان بن عفان رحمه الله سعید بن العاصی بن سعید ابن العاصی بن أمیة الکوفة فی سنة تسع وعشرین . فکتب مرزبان طوس إلیه وإلى عبد الله بن عامر بن کریز بن ربیعة بن حبیب بن عبد شمس ، وهو على البصرة ، یدعوهما إلى خراسان ، على أن یملکه علیها أیهما غلب وظفر . فخرج ابن عامر یریدها ، وخرج سعید . فسبقه ابن عامر ، فغزا سعید طبرستان ، ومعه فی غزاته فیما یقال الحسن والحسین أبناء علی بن أبی طالب علیهم السلام .
گرگان-جرجان- و طبرستان: گفته اند که عثمان بن عفان(خلیفه سوم) سعید بن العاصی بن امیه را در سال 29 (هجری) والی کوفه قرار داد. پس مرزبان توس بدو و عبد الله بن عامر بن کریز بن ربیعة بن حبیب بن عبد شمس ، والی بصره ، نامه ای نگاشت و آنان را بسوی خراسان دعوت نمود …پس سعید و عامر هر دو آهنگ خراسان نمودند اما عامربرو پیشی گرفت پس سعید آهنگ طبرستان نمود در حالیکه گفته میشود حسن و حسین فرزندان علی بن ابیطالب در شمار همراهان وی بوده اند.
ایرادهایی که بر این روایت وارد است :
1- در اینجا واژه “گفته میشود” بکار رفته که ناقل و راوی آن دقیق مشخص نشده و این کار روایت را ازاعتبار ساقط می کند چون سلسله سند دقیقا ذکر نشده است.
2- اما اگر مو شکافانه روایت را به نقد بکشید میبینید در ابتدای روایت نویسنده میگوید:”گفته اند” سپس آنگاه که به حضور حسنین در تبرستان رسیده زیرکانه و در یک چرخش مینویسد:”میگویند” به عبارتی ابتدا فعل قالوا که فعل “ماضی”-گذشته- است آورده میشود و سپس فعل مضارع – حال و آینده–آوردهشدهاستیعنی کسانی که نویسنده اصل روایت را از آنها گرفته کسانی بوده اند که در گذشته میزیسته اند و این روایت بدانها منتقل شده اما درباره حضور حسنین بکار بردن فعل مضارع حاکی از آنستکه کسانی هم عصر نویسنده–بلاذری- که هم عصر عباسسیان است- به او گفته اند که احتمالا حسنین حضور داشته اند و این کار بکلی و به یکباره روایت را از هستی ساقط میکند!! چنانکه دانشمندان علم رجال و درایه دقیقا چنین شیوه ای را در آنالیز نهایی صحت یک روایت بکار میبرند.
اما بن مایه دوم : تاریخ طبری
تاریخ الطبری – الطبری – ج 3 – ص 324 – 325 می نویسد:
وحدثنی عمر بن شبة قال حدثنا علی بن محمد قال أخبرنی علی بن مجاهد عن حنش بن مالک التغلبی قال غزا سعید سنة ثلاثین فأتى جرجان وطبرستان معه عبد الله بن العباس وعبد الله ابن عمر وابن الزبیر وعبد الله بن عمرو بن العاص فحدثنی علج کان یخدمهم قال کنت آتیهم بالسفرة فإذا أکلوا أمرونی فنفضتها وعلقتها فإذا أمسوا أعطونی باقیه قال وهلک مع سعید بن العاص محمد بن الحکم بن أبی عقیل الثقفی جد یوسف ابن عمر فقال یوسف لقحذم یا قحذم أتدری أین مات محمد بن الحکم قال نعم استشهد مع سعید بن العاص بطبرستان قال لا مات بها وهو مع سعید ثم قفل سعید إلى الکوفة فمدحه کعب بن جعیل فقال فنعم الفتى إذ جال جیلان دونه * وإذ هبطوا من ( دستب ) ؟ ثم أبهرا ‹ صفحة 325 › تعلم سعید الخیر أن مطیتی * إذا هبطت أشفقت من أن تعقرا کأنک یوم الشعب لیث خفیة * تحرد من لیث العرین وأصحرا تسوس الذی ما ساس قبلک واحد * ثمانین ألفا دارعین وحسرا
حنش بن مالک تغلبی گوید : …سعید سال سیام آهنگ غزا کرد و سوی گرگان و طبرستان رفت . عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر وابن زبیر و عبدالله بن عمرو بن عاص با وی بودند …
همانطور که در این روایت مشاهده می کنید طبری در اینجا باز جریان لشکر کشی سعید را به گرگان و طبرستان مطرح میکند و حال آنکه اساسا نامی از امام حسن امام حسین(علیهما السلام (و حضور آنها در این جنگ نمیبرد.و این در حالی است که طبری بر خلاف بلاذری
سلسله سند روایت خویش را دقیقا بیان داشته است ولی با این حال نامی از امام حسن و امام حسین(علیهماالسلام) نمی برند. بهر روی نشانگر آنستکه راوی اولیه سخنی از حضور حسنین به میان نیاورده است!!
اما در جای دیگر از تاریخ الطبری ( تاریخ طبری ج 3 – ص 323 – 325)می بینیم که در صفحه 323 می نویسد: حدثنی عمر بن شبة قال حدثنی علی بن محمد عن علی بن مجاهد عن حنش بن مالک قال غزا سعید بن العاص من الکوفة سنة ثلاثین یرید خراسان ومعه حذیفة ابن الیمان وناس من أصحاب رسول الله صلى الله علیه وسلم ومعه الحسن والحسین وعبد الله بن عباس وعبد الله بن عمر وعبد الله بن عمرو بن العاص وعبد الله بن الزبیر وخرج عبد الله بن عامر من البصرة یرید خراسان فسبق سعیدا ونزل ….
حنش بن مالک گوید : سعید بن عاص به سال سی ام از کوفه به منظور غزا آهنگ خراسان کرد . حذیفه بن یمان و کسانی از یاران پیمبر خدا ( ص ) باوی بودند ؛حسن و حسین و عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمرو عمرو بن عاص و عبدالله بن زبیر نیز با وی بودند …
اما در صفحة 325 می نویسد: وحدثنی عمر بن شبة قال حدثنا علی بن محمد قال أخبرنی علی بن مجاهد عن حنش بن مالک التغلبی قال غزا سعید سنة ثلاثین فأتى جرجان وطبرستان معه عبد الله بن العباس وعبد الله ابن عمر وابن الزبیر وعبد الله بن عمرو بن العاص فحدثنی علج کان یخدمهم قال کنت آتیهم بالسفرة فإذا أکلوا أمرونی فنفضتها وعلقتها فإذا أمسوا أعطونی باقیه قال وهلک مع سعید بن العاص محمد بن الحکم بن أبی عقیل الثقفی جد یوسف ابن عمر فقال یوسف لقحذم یا قحذم أتدری أین مات محمد بن الحکم قال نعم استشهد مع سعید بن العاص بطبرستان قال لا مات بها وهو مع سعید ثم قفل سعید إلى الکوفة ….
در این دو روایت باز تناقضاتی می بینیم که بسیار عجیب است، در این دو روایت میبینیم که طبری در صفحه 323 کتاب خود اشاره به همراهان سعید در جنگ تبرستان دارد و در آن نام حسنین (ع) را می برد اما در روایتی دیگر و اتفاقا با همان سلسله سند در صفحه 325 نامی از حسنیندر حضور در تبرستان نمیبرد!!
و این همان چیزی است که فرضیه اضافه شدن نام امام حسن و امام حسین در شمار همراهان را بعدها و در زمانی معاصر خود نویسندگان-بلاذری و تبری- بیش از پیش تقویت میکند!!
ما وقتی به تاریخ رجوع می کنیم دلیل جاعلان اینگونه مطالب را در این زمینه را خواهیم دید: اعراب در طبرستان نبردهای سخت و طولانی و خونینی داشتند ، و اکثر این نبردها به دستور خلیفه دوم و سوم و لشکریان معاویه بود ، در اواخر دوره امویان ایرانیان به ائمه شیعه خیلی علاقه پیدا کردند به طوری که طبرستان که روزی مرکز مخالفت با اعراب بود و دژی در مقابل انان بود به یک پایگاه شیعی تبدیل شده بود! از آنجا که این کتب بعد از دوره امویان است در نتیجه احادیث بسیاری که به گفته همه در دوره امویان جعل شده بود به آنها راه پیدا می کند. احتمالا این روایتها برای این بوده که مردم طبرستان را از ائمه شیعه دور کنند! با این حربه که آنها در جنگ با شما شرکت داشتند حال آنکه دیدیم در کتب خودشان هم این روایتها ضعیف است.
پس در نتیجه با وجود چنین تناقضات و اسناد نامعتبری نمی توان قائل به حضور امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) در جنگ ایران شد.
3)ازدواج ام کلثوم با عمر
از موضوعات سؤال برانگیز در تاریخ اسلام، ازدواج جناب امّ کلثوم(علیها السلام) با خلیفه دوم عمربن خطّاب است. علّت سؤال برانگیز بودن آن، حوادث غم بار پس از رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)، کنار گذاشتن امیرمؤمنان على(علیه السلام) از خلافت و یورش به خانه فاطمه زهرا(علیها السلام) است. مدارکى نشان مى دهد که در همه آن حوادث تأسف برانگیز و اندوهبار، خلیفه دوم نقش اساسى و تأثیرگذار داشت; از این رو، این سؤال همواره ذهن مسلمانان را به خود مشغول ساخته که اگر خلیفه دوم در حمله به خانه حضرت زهرا، ضربه زدن به وى و ایجاد غم و اندوه در قلب آن بانوى بزرگ نقش داشته، چگونه على(علیه السلام)دخترش را به ازدواج او درآورد؟! آیا اصلا چنین ازدواجى صورت گرفت؟ و اگر ازدواجى صورت گرفت بر اساس چه مصلحتى انجام شد؟ و تا چه مرحله اى پیش رفت؟ برخى از عالمان اهل سنّت وقوع چنین امرى را دلیل بر انکار آن حوادث مى دانند و معتقدند هرگز حمله اى به خانه حضرت زهرا(علیها السلام)نشد و شهادت آن حضرت را نیز غیر واقعى مى دانند. در حالى که مى دانیم، اصل یورش به خانه آن حضرت و توهین به بانوى بزرگ اسلام و على(علیه السلام) جاى تردید نیست و تهدید به آتش زدن خانه براى اجبار به بیعت نیز، در کتب معتبر اهل سنت آمده است و برخى نیز آورده اند این تهدید عملى شد.( رجوع کنید به کتاب: آتش در خانه وحى. (از مجموعه مسائل سؤال برانگیز در تاریخ اسلام، شماره 2) و کتاب «یورش به خانه وحى» تألیف آیت الله جعفر سبحانى ) عالمان مکتب اهل بیت نیز در کتب تاریخى و حدیثى خود آن را به طور مشروح مورد بحث قرار داده اند و این مسأله میان شیعیان معروف و مورد اتفاق است.( بحارالانوار، ج 43)، با این پیش فرض باید سراغ سؤال فوق رفت که آیا دختر فاطمه(علیها السلام)در زمان خلافت عمر به نکاح وى درآمد؟ تحقق چنین امرى با آن سابقه چگونه سازگار است؟ این پرسش را باید در چند محور مورد بررسى قرار داد:
اوّل: امّ کلثوم کیست؟ _دوم: سخن دانشمندان پیرامون این ازدواج _سوم: تأمّلاتى پیرامون این ازدواج
_چهارم: بررسى اسناد این خبر در کتب اهل سنّت و امامیه _پنجم: تهدیدها و ضرورت ها
اوّل: امّ کلثوم کیست؟
ابن عبدالبر در استیعاب، ابن اثیر در اسدالغابه و شیخ مفید در ارشاد، امّ کلثوم را به همراه حسن، حسین و زینب(علیهم السلام) از فرزندان فاطمه و على(علیهما السلام) دانسته اند.( . الاستیعاب، ج 4، ص 1893، شماره 4057 (شرح حال حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)) ; ج 4، ص 1954، شماره 4204 (شرح حال ام کلثوم). استیعاب تصریح مى کند که امّ کلثوم قبل از وفات رسول خدا(صلى الله علیه وآله) متولد شد; اسدالغابة، ج 6، ص 387، شماره 7578 ; ارشاد مفید، ج 1، ص 354 )، طبرى و ابن شهر آشوب علاوه بر آن، محسن را نیز از فرزندان آن دو بزرگوار مى دانند که در کودکى سقط شد و وفات یافت.( تاریخ طبرى، ج 5، ص 153 ; مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 89).نام امّ کلثوم در موارد متعدد و حساس از تاریخ امیرمؤمنان تا زمان امام حسین(علیهما السلام) به چشم مى خورد. از جمله: در شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم که سحرگاهش امیرمؤمنان على(علیه السلام) ضربت خورد، آن حضرت افطار را مهمان دخترش امّ کلثوم بود(بحارالانوار، ج 42، ص 226) و هنگامى که خبر شهادت پدر را از زبانش شنید، بى تاب شد و گریه کرد و امیرمؤمنان(علیه السلام)وى را دلدارى داد.(همان مدرک، ص 223).در سفر تاریخى امام حسین(علیه السلام) به سمت کوفه و حادثه عاشوراى سال 61 هجرى نیز همراه برادرش بود و آنجا که امام حسین(علیه السلام) براى خداحافظى به خیمه آمد و از زنان حرم خداحافظى کرد، از امّ کلثوم، همراه با سکینه، فاطمه و زینب نام برد و فرمود: (یا سکینة، یا فاطمة، یا زینب، یا امّ کلثوم علیکنّ منّى السّلام).( بحارالانوار، ج 45، ص 47).در ماجراى اسارت نیز نام امّ کلثوم دیده مى شود. او در کوفه پس از زینب کبرى(علیها السلام) براى مردم خطبه خواند و آنها را سرزنش کرد(همان مدرک، ص 112) و در شام، پس از رسوایى یزید و آنگاه که یزید به ظاهر درصدد جبران جنایات خود بر آمد و به امّ کلثوم گفت: این اموال را در برابر آن مشکلات و سختى ها از ما بگیر; پاسخ داد: «یا یزید، ما أقلّ حیاءک وأصلب وجهک، تَقتُل أخی وأهل بیتی وتُعطینی عوضهم; اى یزید چقدر بى حیا و بى شرمى! برادر و خاندان ما را مى کشى و اکنون مى خواهى عوض آن ها را به ما بپردازى (و با اموال، آن جنایت عظیم را جبران کنى؟!)».( همان مدرک، ص 197).مطابق برخى از نقل هاى تاریخى ام کلثوم در زمان حکومت معاویه و امارت سعید بن عاص بر مدینه (قبل از سال 54) وفات یافت.( اعیان الشیعه، ج 3، ص 485) ابن عبدالبرّ و ابن حجر نیز وفات او را زمان امام حسن(علیه السلام) مى دانند(الاستیعاب، ج 4، ص 1956; اسدالغابة، ج 6، ص 387) ولى با پذیرش حضور ام کلثوم در حوادث کربلا باید وفات وى سال 61 هجرى به بعد بوده باشد و لذا بعضى وفات او را چهارماه پس از بازگشت اسرا از شام دانسته اند. (اعلام النساء، ص 238-247).
دوم: سخن دانشمندان پیرامون این ازدواج
ماجراى ازدواج آن حضرت با خلیفه دوم، همواره در میان نویسندگان و مورّخان مطرح بوده است و ابعاد آن مورد بررسى قرار گرفته است. بعضى آن را منکر شده اند(شیخ مفید در یک کتاب ازدواج امّ کلثوم را رد کرده است (المسائل السرویة، ص 86)، ولى در کتابى دیگر آن پذیرفته است و آن را بر اساس ضرورت مى داند (المسائل العکبریة، ص 62-61). علاّمه سیّد ناصر حسین موسوى هندى نیز در کتاب إفحام الاعداء والخصوم این ازدواج را ردّ کرده است)،وبرخى وقوع آن را پذیرفته اند، یعقوبى و طبرى سال آن را هفدهم هجرى دانسته اند(تاریخ طبرى، ج 4، ص 69 ; تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 149) و بعضى نیز براى او فرزندى از عمر ذکر کرده اند به نام زید بن عمربن الخطاب(تهذیب الاحکام، ج 9، ص 362، ح 15) و برخى دخترى به نام رقیه را نیز افزوده اند. (طبقات الکبرى، ج 3، ص 14 ; الاصابة فى معرفة الصحابة، ج 8 ، ص 465 ; الاستیعاب، ج 4، ص 1956).غالب مورّخان اهل سنت نظر اخیر را پذیرفته اند و در کتاب هاى تاریخى و حدیثى خود آن را ذکر کرده اند (که در لابه لاى بحث هاى آینده خواهد آمد) و در کتاب هاى فقهى (بحث چگونگى ایستادن امام در نماز میّت در برابر جنازه زن و مرد) نیز به آن استناد کرده اند.( المجموع نووى، ج 5، ص 224 ; مغنى المحتاج، ج 1، ص 348; المبسوط (سرخسى)، ج 2، ص 65 ; مغنى ابن قدامه، ج 2، ص 395). سیّد مرتضى معتقد است این ازدواج پس از تهدیدها وکشمکش هاى فراوان اتفاق افتاد و در حال اختیار و با رغبت نبوده است. (رسائل المرتضى، ج 3، ص 149).علامه شوشترى نیز در قاموس الرجال اصل ازدواج را مى پذیرد.( قاموس الرجال، ج 12، ص 215-216).ابومحمد نوبختى معتقد است که امّ کلثوم کوچک بود (هر چند عقد واقع شد، ولى) پیش از وقوع زفاف، عمر از دنیا رفت.( بحارالانوار، ج 42، ص 91). بنابراین، چهار نظر درباره این ازدواج وجود دارد: نخست آنکه حضرت دخترى به نام امّ کلثوم نداشت. دوم اینکه دخترى به این نام داشت، ولى با خلیفه دوم ازدواج نکرد. سوم آنکه ازدواج کرد، ولى به عروسى منتهى نشد. چهارم اینکه ازدواج به صورت کامل انجام شد، ولى طبق نظر جمعى، تحت فشار و اجبار بود.
سوم: تأمّلاتى پیرامون ازدواج
هر چند جمعى تحقّق این ازدواج را پذیرفته اند و از نظر روایتى و تاریخى آن را قبول کرده اند، ولى از نظر درایتى و محتواى خبر، امورى نقل شده است که تأمّل برانگیز است:
1. افسانه سرایى و زشتى هاى خبر
پیرامون ازدواج و مقدمات آن، در کتاب هاى اهل سنت مطالبى نقل شده است، که بسیار زشت و زننده و دور از شأن یک مسلمان متشرّع است. نمونه هایى از آن را نقل مى کنیم:
الف) ابن عبدالبر در استیعاب نقل مى کند: «عمر به على(علیه السلام)گفت: امّ کلثوم را به همسرى من در بیاور، که من مى خواهم با این پیوند به کرامتى که احدى به آن نرسیده است، دست یابم!! على(علیه السلام) فرمود: من او را به نزد تو مى فرستم… امام(علیه السلام) امّ کلثوم را همراه با پارچه اى نزد عمر فرستاد و فرمود از طرف من به او بگو: این پارچه اى است که به تو گفته بودم. امّ کلثوم نیز پیام امام(علیه السلام) را به عمر رساند. عمر گفت: به پدرت بگو، من پسندیدم و راضى شدم، خدا از تو راضى باشد! آنگاه عمر دست بر ساق امّ کلثوم نهاد و آن را برهنه کرد!!
امّ کلثوم گفت: چه مى کنى؟ اگر تو خلیفه نبودى، بینى ات را مى شکستم! آنگاه نزد پدر برگشت و گفت: مرا نزد پیرمرد بدى فرستادى!».( الاستیعاب، ج 4، ص 1955؛ فراموش نکنید که این سخن از یکى از منابع معروف اهل سنت نقل شده است).
ب) در نقل دیگرى از ابن حجر عسقلانى آمده است که: امّ کلثوم ناراحت شد و خطاب به عمر گفت: اگر تو خلیفه نبودى به چشمت ضربه اى مى زدم (آن را کور مى کردم!).( الاصابة، ج 8، ص 465).
ج) خطیب بغدادى زشت تر از این را در کتاب خود نقل کرده و مى نویسد: در پى درخواست عمر، على(علیه السلام)دخترش را آرایش کرد و او را سوى عمر روانه کرد; وقتى که عمر او را دید، برخاست و ساق پایش را گرفت و گفت: به پدرت بگو من پسندیدم (سه بار تکرار کرد). وقتى دختر به نزد پدر آمد، گفت: عمر مرا به سوى خود خواند و هنگامى که برخاستم، ساق پایم را گرفت و گفت: از جانب من به پدرت بگو، من پسندیدم!!( تاریخ بغداد، ج 6، ص 180).
راستى این نقل ها چقدر ناخوشایند است! پدرى مانند على(علیه السلام)دخترش را بدین صورت نزد بیگانه اى بفرستد و پس از آنکه دختر، برخورد زشت او را نقل مى کند، پدر نیز آرام باشد!!
آیا این عدّه از علما معتقدند عدالت عمر با چنین حرکاتى همچنان صدمه نمى بیند و سدّ محکم «عدالت صحابه!» با این نوع کارها رخنه اى نمى پذیرد که آن را در کتاب هاى معروف خود آورده اند؟!
سبط بن جوزى که این نقل ها را دیده، بسیار برآشفته و مى نویسد: «به خدا سوگند این کار قبیح است، حتى اگر آن دختر، کنیزکى بود نیز چنین کارى جایز نبود (چه برسد که او حرّه بود). سپس مى افزاید: به اجماع مسلمانان لمس زن اجنبى جایز نیست، پس چگونه آن را به عمر نسبت مى دهند».( تذکرة الخواص، ص 321)
روشن است که چنین نقل هایى را نه شیعیان مى پذیرند و نه عالمان منصف و حق جوى اهل سنّت; ولى جمعى از جاعلان تاریخ، براى صدمه زدن به چهره قدسى امیرمؤمنان على(علیه السلام) به این نوع نقل هاى رکیک روى آورده و پیرامون این ازدواج داستان سرایى ها کرده اند!
2. سنّ امّ کلثوم به هنگام ازدواج
همان گونه که نقل شد، یعقوبى و طبرى سال ازدواج امّ کلثوم با عمر را سال هفدهم هجرى دانسته اند.( ابن سعد نیز در طبقات مى نویسد: «تزوّجها عمر بن الخطاب و هى جاریة لم تبلغ; عمر با امّ کلثوم ازدواج کرد، در حالى که هنوز امّ کلثوم به سنّ بلوغ نرسیده بود». (طبقات الکبرى، ج 8، ص 338). ابن جوزى نیز در المنتظم (ج 4، ص 237) مى نویسد: عمر در حالى با ام کلثوم ازدواج کرد که وى به سنّ بلوغ نرسیده بود. هر چند ذهبى ولادت او را سال ششم هجرى نوشته است (سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 500)، و در نتیجه سال هفدهم باید سنّ او 11 سال باشد، ولى با توجه به سخن على(علیه السلام) که او را کودک دانست و سخن دیگر مورّخان که گفته اند او به سنّ بلوغ نرسیده بود، نقل ذهبى نادرست است و نباید سنّ او به 9 سال (زمان بلوغ دختران) رسیده باشد)، و لذا امّ کلثوم در آن سال، کمتر از نُه سال سن داشت; آیا پذیرفتنى است که على(علیه السلام) دختر هشت ساله خود را ـ با رضایت ـ به نکاح پیرمردى 57 ساله ـ با فاصله سنى حدود 50 سال ـ درآورد؟!! در پاره اى از تواریخ نیز نقل شده است که على(علیه السلام) در پى درخواست عمر گفت: «إنّها صبیّة; او کودک است».( طبقات الکبرى، ج 8 ، ص 339) آیا با این حال راضى به این ازدواج شد؟ سخت مى شود آن را باور کرد!(هر چند فاصله سنّى پیامبر(صلى الله علیه وآله)با برخى ازهمسرانش نیز زیاد بود، ولى مى دانیم آنها با افتخار به همسرى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در مى آمدند و گاه پیشنهاد ازدواج از طرف خود آنان مطرح مى شد و با ازدواج مورد بحث، که على(علیه السلام) با آن موافق نبود و عمر با اصرار از امّ کلثوم خواستگارى کرد، (که بحث آن خواهد آمد) تفاوت دارد).
3. تندخویى
تندخویى عمر زبانزد خاصّ و عام بود و در کتب اهل سنّت به طور گسترده نقل شده است تا آنجا که وقتى به خلافت رسید، نخستین کلماتى که ـ مطابق نقل طبقات ابن سعد ـ بر روى منبر بر زبانش جارى ساخت این بود: «أللّهم إنّی شدید ]غلیظ[ فلیّنی، وإنّى ضعیف فقوّنی، وإنّی بخیل فسخّنی; خدایا من تندخویم پس مرا نرم و ملایم قرار ده! و من ضعیفم، پس مرا قوى ساز! و من بخیلم پس مرا سخى گردان».( همان مدرک، ج 3، ص 208).ولى گویا این حالات ـ طبق نقل روایات اهل سنّت ـ همچنان در او باقى ماند; زیرا از تاریخ استفاده مى شود که به همین دلیل، برخى از زنان حاضر به همسرى وى نمى شدند.طبرى نقل مى کند که عمر، امّ کلثوم دختر ابوبکر را از عایشه خواستگارى کرد، در حالى که او کوچک بود. عایشه ماجرا را با خواهرش امّ کلثوم در میان گذاشت. امّ کلثوم گفت: من نیازى به او ندارم! عایشه گفت: نسبت به خلیفه بى میلى؟ پاسخ داد: «نعم، إنّه خشن العیش، شدید على النّساء; آرى، زیرا او در زندگى سخت گیر است و نسبت به زنان نیز با خشونت برخورد مى کند».( تاریخ طبرى، ج 4، ص 199، این مطلب در کامل ابن اثیر (ج 3، ص 54) نیز آمده است)، مشاهده مى کنیم حتى دختر کوچکى مانند امّ کلثوم فرزند ابوبکر نیز از خشونت وى با خبر بود.
مطابق نقل دیگر: امّ کلثوم دختر ابوبکر به خواهرش عایشه گفت: تو مى خواهى من به ازدواج کسى در آیم که تندى و سخت گیرى او را در زندگى مى دانى؟! سپس افزود: «والله لئن فعلتِ لأخرجنّ إلى قبر رسول الله(صلى الله علیه وآله) ولأصیحنّ به; به خدا سوگند اگر چنین کنى من کنار قبر پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) مى روم و در آنجا فریاد مى زنم».( الاستیعاب، ج 4، ص 1807)،همچنین مطابق نقل بلاذرى، طبرى و ابن اثیر، هنگامى که یزید بن ابوسفیان از دنیا رفت، عمر از همسرش امّ ابان ـ دختر عتبه ـ خواستگارى کرد، وى نپذیرفت و گفت: «لأنّه یدخل عابساً ویخرج عابساً، یغلق أبوابه ویقلّ خیره; او عبوس و خشمگین وارد منزل مى شود و عبوس و عصبانى خارج مى شود، درِ خانه را مى بندد و خیرش اندک است»(انساب الأشراف، ج9،ص 368 ; تاریخ طبرى،ج 4،ص 400; کامل ابن اثیر، ج 3، ص 55.)بنابراین، چگونه مى شود امام على(علیه السلام) ـ با رضایت و طیب خاطر ـ دخترش را به او داده باشد؟
4. انگیزه این ازدواج
ابن حجر در کتاب خود نقل مى کند که عمر، امّ کلثوم را از على(علیه السلام)خواستگارى کرد. آن حضرت فرمود: «من دخترانم را براى فرزندان [برادرم] جعفر نگه داشته ام». عمر اصرار کرد و گفت: «او را به ازدواج من درآور، که هیچ مردى مانند من از او مراقبت نخواهد کرد». على(علیه السلام)نیز پذیرفت و عمر به نزد مهاجران آمد و گفت: به من تبریک بگویید! گفتند: چرا؟ گفت: به خاطر تزویج با دختر على(علیه السلام). زیرا پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: «کلّ نسب و سبب سیقطع یوم القیامة إلاّ نسبی وسببی; هر نسب و سببى در روز قیامت قطع خواهد شد، مگر نسبت و خویشاوندى با من» لذا خواستم با این ازدواج از این موهبت بهره مند شوم».( الاصابة، ج 8، ص 467. همچنین ر.ک: الاستیعاب، ج 4، ص 1955)، ابن اثیر این عبارت را آورده است که عمر گفت: من پیش از این با آن حضرت (به خاطر آنکه پدر زن او بودم) نسبت پیدا کردم، و اکنون دوست داشتم داماد این خاندان شوم.( اسدالغابة ، ج 6، ص 387)،مطابق نقل یعقوبى، عمر علّت این درخواست را به خود على(علیه السلام)نیز گفت.( تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 149)،بیان این انگیزه از سوى خلیفه دوم نیز بعید است و تصوّر نمى کنیم که وى را چنین انگیزه اى وادار به خواستگارى از امّ کلثوم کند; زیرا مطابق نقل بلاذرى در انساب الأشراف: هنگامى که على(علیه السلام) براى بیعت با ابوبکر حاضر نشد، عمر به سوى خانه آن حضرت حرکت کرد، در حالى که فتیله اى آتشین در دست داشت. فاطمه را نزدیک درِ خانه ملاقات کرد; فاطمه(علیها السلام) وقتى عمر را با آتش دید، فرمود: «یابن الخطّاب! أتراک محرقاً علىَّ بابی; اى پسر خطّاب تو مى خواهى درِ خانه مرا بسوزانى؟!» عمر با صراحت گفت: آرى.( انساب الاشراف، ج 1، ص 586. ابن عبد ربّه (ج 4، ص 259) شبیه همین ماجرا را آورده است)، مطابق نقل دانشمند معروف اهل سنت ابن قتیبه دینورى: عمر دستور داد هیزم بیاورند و آنها که در منزل فاطمه اجتماع کرده بودند را تهدید کرد، از خانه بیرون بیایند و بیعت کنند و گرنه خانه را آتش مى زنم. به او گفته شد: «یا ابا حفص! إنّ فیها فاطمة; اى اباحفص (کنیه عمر است) فاطمه داخل این خانه است!» «فقال: وإن; گفت: هر چند فاطمه آنجا باشد».( الامامة والسیاسة، ج 1، ص 30)، طبرى نیز حمله به خانه على(علیه السلام) و تهدید به سوزاندن خانه را آورده است.( تاریخ طبرى، ج 3، ص 202)، آیا آزردن فاطمه و بى احترامى به آن حضرت، با ازدواج با دخترش به انگیزه نجات اخروى سازگار است؟! آن هم آزردن کسى که آزار و رنجش او آزار رسول خدا(صلى الله علیه وآله)است (فاطمة بضعة منّی یؤذینی ما آذاها).( مسند احمد، ج 4، ص 5 ; شبیه به آن صحیح بخارى، ج 6، ص 158)، بنابراین، به فرض که ازدواجى هم صورت گرفته باشد، به یقین براى انتساب به خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله) جهت روز رستاخیز نبوده است; بلکه انگیزه هاى دیگرى داشته است!
چهارم: بررسى اسناد این خبر در کتب اهل سنّت و امامیه
کتب اهل سنت به طور گسترده این ماجرا را به گونه هاى مختلف نقل کرده اند که بخش هایى از آن گذشت. برخى از محققان اسناد آن را بررسى کرده و روشن ساخته اند که اسناد همه آنها ـ طبق معیارهاى خود اهل سنت نیز ـ ضعیف است.( ر.ک: ازدواج ام کلثوم با عمر، نوشته آیت الله سید على حسینى میلانى)، در صحیح بخارى نیز اشاره اى به این ماجرا شده است.( صحیح بخارى، ج 3، ص 222، کتاب الجهاد والسّیر)، بسیارى از عالمان اهل سنّت همه آنچه در این کتاب آمده است را صحیح مى دانند، ولى در سند این حدیث در صحیح بخارى ابن شهاب زُهرى واقع شده است که هر چند او از نظر علماى رجال اهل سنّت توثیق شده است، ولى از نقل هاى تاریخى بر مى آید که او با بنى امیه و دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) همکارى نزدیک داشته و احتمال جعل در خبر وى وجود دارد و شاید به همین علّت ماجراى این ازدواج در صحیح مسلم ـ با آنکه پس از صحیح بخارى نوشته شده ـ نیامده است. علاوه بر آنکه صحیح بخارى به آن علّت که حدیث متواتر غدیر را در کتاب خود نیاورده و حدیث متواتر ثقلین را از قلم انداخته (با آنکه دیگر کتب صحاح آورده اند) مورد انتقاد اندیشمندان منصف و صاحب نظران غیر متعصب است. تلاش بخارى همواره بر آن است که حوادث صدر اسلام را کاملا آرام نشان دهد و آنچه از ستم بر اهل بیت(علیهم السلام)گذشته را نادیده بگیرد. جفاهاى او نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) براى همه اندیشمندان منصف روشن است. او در حالى که در کتابش حتى یک حدیث از امام حسن(علیه السلام) نیاورده است، همچنین از امام صادق(علیه السلام) تا امام عسکرى(علیه السلام)حدیثى نقل نکرده، از عمران بن حطّان (از رؤساى خوارج و از خطباى آنان) و از عمرو بن عاص و مروان بن حکم و معاویه روایاتى نقل مى کند. به هر حال، یک محقّق منصف نمى تواند به همه آنچه که بخارى نقل کرده اعتماد کند.
در کتاب هاى روایى امامیه این ماجرا اینطور نقل شده است: کلینى در کافى از معاویة بن عمار نقل مى کند که از امام صادق(علیه السلام)پرسیدم: درباره زنى که شوهرش از دنیا رفت، آیا در همان خانه عدّه وفات نگه دارد و یا هر جا خواست مى تواند برود؟ امام صادق(علیه السلام)فرمود: «مى تواند هر جا خواست برود». آنگاه افزود: «إنّ علیّاً لمّا تُوفِّى عُمر أتى اُمّ کلثوم فانطلق بها إلى بیته; على(علیه السلام) پس از مرگ عمر، آمد و ام کلثوم (همسر عمر) را به خانه برد».( کافى، ج 6، ص 115، ح 1)، شبیه همین روایت را سلیمان بن خالد نیز از امام صادق(علیه السلام) نقل مى کند(همان مدرک، ح 2); ولى روشن نیست که آیا این امّ کلثوم فرزند على(علیه السلام) بوده است، یا ربیبه آن حضرت و یا دخترى که تحت کفالت او بزرگ شده بود؟به هر حال، با فرض پذیرش این دو روایت، در دو روایت دیگر کتاب کافى سبب این ازدواج ذکر شده است که بررسى خواهد شد.
پنجم: تهدیدها و ضرورت ها
با صرف نظر از تأمّلاتى که پیرامون جزئیات این ماجرا ذکر شد، اگر اصل ازدواج هم پذیرفته شود، هرگز به معناى وجود رابطه نیکو میان امیرمؤمنان على(علیه السلام) و خلیفه دوم نیست. روایاتى که از شیعه و سنّى نقل شده است، نشان مى دهد خلیفه دوم به سبب موقعیت خود در جایگاه خلافت مسلمین از تهدید استفاده مى کرد (که شرح آن خواهد آمد). و البته نیک مى دانست طرف او مردى است که براى هدف مهم تر یعنى حفظ اصل اسلام و میراث نبوى(صلى الله علیه وآله)، تحمّل و بردبارى مى نماید; انسانى است شریف، که به درگیرى و نزاع اقدام نمى کند; همانگونه که مراد و مقتداى او رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در برابر مخالفت عمر و دوستانش با نوشتن وصیت نامه و اهانت به آن حضرت، تحمّل و بردبارى به خرج داد و براى ممانعت از نزاع ودرگیرى وصیت نامه مهم خود را ننوشت. به یقین ازدواج امّ کلثوم، از امامت و خلافت مهم تر نبود! امیرمؤمنان(علیه السلام) پس از مقاومت و مخالفت، آنگاه که سقیفه نشینان مصمّم شدند به هر قیمتى خلافت را به چنگ آورند و آن را از اهلش دور نگه دارند، به صبر و تحمّل روى آورد و حتّى براى پیشبرد اسلام از دادن مشورت به خلفاى وقت دریغ نداشت. امیرمؤمنان(علیه السلام) درباره کناره گیرى از خلافت ـ پس از کشمکش ها ـ مى فرماید: «… فسدلتُ دُونَها ثوباً، وطویتُ عنها کَشْحاً; من در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آنها تهى کردم (و خود را کنار کشیدم)».( نهج البلاغه، خطبه سوم (خطبه شقشقیه) ; الغارات، ج 2، ص 768)، در این مسیر، به صبرى جانکاه روى آورد; آنجا که مى فرماید: «فصبرتُ وفى العین قذى وفى الحلق شجا أرى تراثى نهباً; من شکیبایى کردم در حالى که گویى چشم را خاشاک پر کرده و استخوان، راه گلویم را گرفته بود، چرا که مى دیدم میراثم به غارت مى رود».( نهج البلاغه خطبه سوم (خطبه شقشقیه); الغارات، ج 2، ص 768.)،
ارتداد بسیارى از قبایل و سر برآوردن جمعى از یهود و نصارا و منافقان پس از ارتحال رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را بسیارى از مورّخان ذکر کرده اند. (السیرة النبویة (ابن هشام)، ج 2، ص 665 ; تاریخ طبرى، ج 3، ص 225)، در این صورت دامن زدن امام على(علیه السلام) به کشمکش و درگیرى، اصل اسلام و دین پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را در خطر عظیم ترى قرار مى داد.
اکنون به سراغ تهدیداتى مى رویم که در ماجراى ازدواج امّ کلثوم صورت گرفت:
مطابق نقل ابن جوزى هنگامى که على(علیه السلام) در پى خواستگارى از امّ کلثوم فرمود: او کودک است; عمر (با ناراحتى) گفت: «إنک والله ما بک ذلک، ولکن قد علمنا ما بک; به خدا سوگند! این که مى گویى عذر نیست (و بهانه است) و ما مقصود تو را مى دانیم (که با ما خوب نیستى)».(المنتظم، ج 4، ص 238) در این تعبیرات، ناخوشایندى عمر از جواب ردّ على(علیه السلام)آشکار است.در المعجم الکبیر طبرانى و مجمع الزوائد هیثمى آمده است که على(علیه السلام) با عقیل، عباس و حسین(علیه السلام) درباره درخواست خلیفه دوم مشورت کرد. آنگاه در برابر سخن عقیل فرمود: «والله ما ذاک من نصیحة،ولکن دِرّة عمر أحرجته الى ماترى; این سخن او از سر خیرخواهى نبود، بلکه تازیانه عمر او را به آنچه مى بینى واداشته است».( المعجم الکبیر، ج 3، ص 44-45 ; مجمع الزوائد، ج 4، ص 271)،در منابع روایى امامیه، تهدید به صورت روشن تر بیان شده است. در روایتى که هشام بن سالم از امام صادق(علیه السلام)نقل مى کند، آمده است: هنگامى که عمر امّ کلثوم را از على(علیه السلام) خواستگارى کرد، حضرت فرمود: او کودک است (و جواب ردّ به او داد); عمر، عباس عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله) را ملاقات کرد و ماجرا را براى وى بیان کرد و آنگاه عباس را تهدید کرد: «أما والله لأُعوِّرنَّ زمزم ولا أدعُ لکم مَکْرُمةً إلاّ هدمتُها، ولأُقیمنّ علیه شاهدَیْن بأنّه سَرق، ولأَقطعنَّ یمینه; به خدا سوگند! من چاه زمزم را (که افتخار سقایت آن با توست) پر خواهم کرد و تمامى کرامتى که براى شماست از بین خواهم برد و دو شاهد براى اتّهام سرقت بر ضدّ او اقامه مى کنم و دستش را قطع خواهم کرد!». عبّاس به محضر على(علیه السلام) آمد و تهدیدات عمر را بازگو کرد و از آن حضرت خواست که امر ازدواج را به عهده او بگذارد و على(علیه السلام)نیز به دست او سپرد.( کافى، ج 5، ص 346، ح 2) و عباس آن را سامان داد و امّ کلثوم را به تزویج عمر درآورد.(بحارالانوار، ج 42، ص 93)،فشرده همه این تهدیدات را امام صادق(علیه السلام) در یک جمله کوتاه و پرمعنا این گونه بیان فرمود: «إنّ ذلک فرج غُصبناه; این ماجرا (ازدواج عمر با امّ کلثوم) ناموسى بود که از ما غصب شد».( کافى، ج 5، ص 346، ح 1)،با روحیه اى که از خلیفه دوم در ماجراى تهدید حمله به خانه حضرت زهرا(علیها السلام) و انجام آن نشان داریم، مى توان باور کرد که در این ماجرا نیز تهدیدش را عملى سازد. ابن ابى شیبه به سند صحیح از زید بن اسلم از پدرش اسلم نقل مى کند: پس از درگذشت پیامبر(صلى الله علیه وآله) هنگامى که براى ابوبکر بیعت گرفته مى شد، على(علیه السلام) و زبیر بر فاطمه ـ دختر رسول خدا ـ وارد مى شدند و با وى درباره کارشان مشورت مى کردند. این خبر به گوش عمربن خطّاب رسید. وى آمد و بر فاطمه وارد شد و گفت: «… به خدا سوگند! اگر این چند نفر همچنان به کار خویش ادامه دهند، آن محبوبیت (تو نزد ما) مانع نخواهد شد که خانه را بر آنان آتش نزنم!». در ادامه اسلم نقل مى کند که پس از بیرون رفتن عمر، فاطمه(علیها السلام)به آنان (على و زبیر و …) گفت: مى دانید عمر نزد من سوگند خورده است که اگر شما (براى مشورت و ادامه مخالفت) به نزد من بیایید، خانه را بر شما آتش بزند» سپس افزود: «وایم الله لیمضینّ لما حلف علیه; به خدا سوگند! او سوگندش را عملى خواهد کرد».( مصنف ابن ابى شیبه، ج 8، ص 572، ح 4)، این سوگند صدیّقه طاهره است که از روحیه وى خبر مى دهد و معتقد است، او چنین تهدیدى را عملى خواهد کرد! بنابراین، در اینجا نیز عمر مى توانست تهدیدش را عملى کند، به ویژه آنکه او در آن زمان خلیفه رسمى بود و قدرت فراوانى داشت! در نتیجه، اگر ازدواجى صورت گرفته باشد، امیرمؤمنان على(علیه السلام)به اضطرار، به آن رضایت داد و طبیعى است که در چنین صورتى هرگز پیوند مزبور نشانه وجود مودّت و محبّت نبوده است، نظیر این قضیه را خداوند در قرآن کریم از قول لوط پیامبر(علیه السلام) نقل مى کند که آن حضرت در برابر قوم کافر خود که به قصد مهمانانش به منزل وى هجوم آوردند، فرمود: «(هَؤُلاَءِ بَنَاتِى إِنْ کُنْتُمْ فَاعِلِینَ); اگر مى خواهید کار صحیحى انجام دهید، این دختران من حاضرند (که با آنها ازدواج کنید)».( حجر، آیه 71)، در نتیجه، اگر ازدواجى تحت شرائط خاصّ صورت گیرد و امامى همانند امیرمؤمنان(علیه السلام) به سبب مصلحتى مهم به این امر رضایت دهد، نه اشکالى بر آن حضرت وارد است; و نه علامت مودّت و دوستى است. باید از کسانى که این بحث را طرح کرده اند سپاسگزارى نمود که با طرح این بحث بُعد دیگرى از مظلومیت امیرمؤمنان على(علیه السلام) را آشکار نمودند و خود در اشکال تازه اى قرار گرفتند. همان گونه که آن حضرت در پاسخ به معاویه که بر آن حضرت طعنى زد که تو کسى بودى که همچون شتر افسار زده، کشان کشان براى بیعت بردند، فرمود: «وقلت: انّى کنتُ أُقاد کما یُقاد الجملُ المخشوش حتى أُبایِع، ولعمرُ اللهِ لقد أردتَ ان تَذمَّ فمدحتَ، وأن تفضح فافتضحتَ; و تو گفته اى: مرا همچون شتر افسار زدند و کشیدند که بیعت کنم. به خدا سوگند! خواسته اى مرا مذمّت کنى، ناخودآگاه مدح و ثنا کرده اى; خواسته اى مرا رسوا سازى، ولى رسوا شده اى».
آنگاه جایگاه مظلوم را در ادامه این پاسخ ترسیم مى کند که مظلومیت و تحمل کردن براى مصلحتى مهم تر ایرادى نیست، آنچه نقص و عیب است، آن است که مسلمان دچار شک و تردید در دین خود شود. لذا در ادامه نوشت: «وما على المسلم من غَضاضة فی أن یکون مظلوماً ما لم یکن شاکّاً فی دینه، ولا مرتاباً بیقینه; این براى یک مسلمان نقص نیست که مظلوم واقع شود، مادام که در دین خود تردید نداشته باشد و در یقین خود شک نکند».( نهج البلاغه، نامه 28)، آرى، اگر امام(علیه السلام) در این ماجرا نیز مظلوم بود و تن به این ازدواج داد، نقص و عیبى بر آن حضرت نیست، بلکه بر آنان است که امیرمؤمنان على(علیه السلام) را در چنین شرایطى قرار دادند و آن امام مظلوم بار دیگر مجبور شد براى مصلحتى مهم تر و مراقبت از نهال اسلام، از درگیرى و نزاع اجتناب ورزد و این پیشنهاد را همچون جام زهرى بنوشد و صبر و تحمّل نماید.
جمع بندى و نتیجه بحث
امّ کلثوم دختر امیرمؤمنان و فاطمه زهرا(علیهما السلام) است. ازدواج او مورد توجه مورّخان و عالمان فریقَیْن قرار گرفت، چرا که در تاریخ آمده است او به همسرى خلیفه دوم درآمد; این در حالى است که عالمان اهل بیت(علیهم السلام) معتقدند عمر بن خطّاب در دور ساختن على(علیه السلام) از خلافت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و همچنین حمله و یورش به خانه فاطمه(علیها السلام)نقش محورى داشت; بنابراین، این پرسش مطرح شد که آیا چنین ازدواجى صورت گرفت؟ و آیا در صورت تحقّق چنین ازدواجى نمى توان نتیجه گرفت که میان على(علیه السلام) و عمر رابطه حسنه اى وجود داشت؟ و آیا مى تواند ضرورت و مصلحت مهم تر سبب پذیرش این ازدواج شده باشد؟
گفته شد: برخى از عالمان، وجود دخترى به نام امّ کلثوم را براى حضرت فاطمه(علیها السلام) منکر شده اند. برخى دیگر ازدواج را قبول ندارند.برخى دیگر اصل عقد را پذیرفته اند، ولى زفاف را مردود مى دانند. و جمعى آن را از روى اضطرار و ضرورت دانسته اند. و بعضى علاوه بر پذیرش ازدواج، یک فرزند و برخى دو فرزند را براى امّ کلثوم از عمر نقل کرده اند.
ما ضمن بررسى اخبارى که در این زمینه از اهل سنّت وارد شده، تأمّلاتى پیرامون آن ذکر کرده ایم که اصل ازدواج را مورد تردید قرار مى دهد، و بحث سندى را در اخبار اهل سنّت مطرح ساخته و آنها را مورد تردید قرار داده ایم; و با فرض صحّت ماجرا، آن را نشانه محبّت میان امیرمؤمنان على(علیه السلام) و خلیفه دوم ندانسته ایم; زیرا روشن شد که به سبب تندخویى و تهدیدات خلیفه و خویشتن دارى و بردبارى مولاى متقیان على(علیه السلام) براى مصلحتى مهم تر و براى جلوگیرى از نزاع داخلى و تضعیف کیان اسلام، امیرمؤمنان على(علیه السلام) به آن رضایت داد. در حقیقت داستان این ازدواج، برگ دیگرى از دفتر قطور مظلومیت على(علیه السلام) است.
4)تعیین مبدا تاریخ (هجری قمری)
در این رابطه هم باید گفت که عمر تاریخ هجری قمری را اسقرار بخشید اما مبتکر آن نبود بلکه مبتکر آن شخص پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود اما عمر آنرا هم به کمال وقاحت به نام خود ثبت کرد، جالب اینجاست که هر چند در این امر از نظرات حضرت امیر هم بهره ها برد اما در نهایت نظر امیرالمومنین را رد کرده به همان شیوه جاهلیت تاریخ را ثبت نمود. توضیح مطلب:
در عصر جاهلییعنی زمانی که هنوز پیامبر اکرم به پیامبری مبعوث نشده بود, مردم آن زمان ماه محرم را به عنوان نخستین ماه سال قرار داده بودند و سال جدید نزد آنان با شروع ماه محرم آغاز میگردید. علت انتخاب ماه محرم اینبود که مردم پس از انجام اعمال حج به خانه و سرزمین خود باز میگشتند و قریش نیز از میزبانی حاجیان فارغ و اموال تجارتی خود را نیز در این ایام فروخته آماده تجارتی جدید میشدند.
با هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه در سال سیزدهم بعثت که در ماه ربیعالاول اتفاق افتاد، این حادثه تاریخی و این ماه مبدأ تاریخ مسلمانان قرار گرفت. بنابراین از همان سالِ نخستینِ هجرت این واقعه مبدأ تقویم مسلمانان گردید.(تاریخ طبری,ج3، ص923) در ابتدا این تقویم به صورت ماه شماری بود به این معنا که مثلا میگفتند: «فلان واقعه، چهل و نه ماه پس از هجرت بوقوع پیوست»
شیوه تاریخ گذاری بر اساس «شمارش ماهها» قبل از هجرت حضرت محمد(ص) سابقه نداشته و پس از هجرت نیز دیری نپاییده و در سالهای پنجم و ششم هجرییا کمی دیرتر به تدریج منسوخ شد و تا حدودی جای خود را به شیوه تاریخ نگاری بر اساس: «سال شماری» داد اما بدلیل آنکه بسیارکم مورد استفاده قرار میگرفت این شیوه نیز داشت به دست فراموشی سپرده میشد.
گسترش اسلام به مناطق امپراطوری ایران و روم، و بستن پیمانهای متعدد نظیر صلح، خراج، جزیه و… نیاز به تاریخی دقیق را مورد توجه قرار داد. این مسائل «عمر بن خطاب» را بر آن داشت برای رسمیت بخشیدن به تاریخی منظم و دقیق جلسهای مشورتی برگزار نماید. به نوشته «طبری» تاریخ نویس مشهور جهان اسلام: «عمر بن خطاب اصحاب پیامبر را گردهم آورد و گفت: مبدأ تاریخ را چه روزی قرار دهیم؟ امیرمومنان علی بنابیطالب(ع) فرمود: مبدأ تاریخ مسلمانان را باید از روزی قرار داد که پیامبر مهاجرت کرد و سرزمین شرک را ترک نمود». پیشنهاد امام این بود که که ماه ربیعالاول به عنوان مبدا تقویم و روز اول ربیعالاولیعنی همان روزی که حضرت محمد (ص) از مکه خارج شدند به عنوان اولین روز تقویم رسمیتیابد. اصل پیشنهاد که: «تقویم مسلمانان هجری،یعنی بر اساس هجرت باشد» باشد مورد قبول همگان واقع میشود اما عمر بن خطاب بر اساس «رسوم عهد جاهلیت» مبدأ تاریخ را محرم همان سالی قرار میدهد که پیامبر در آن سال هجرت فرمودند که از لحاط زمانی دو ماه و دوازده روز زودتر از رسیدن پیامبر به مدینه بود.(تاریخ طبری,ج3، ص926)
در نتیجه عمر با اینکه می توانست روش پیامبر و حضرت امیر را در تاریخ هجری قمری به کار ببرد اما متاسفانه بدعتی دیگر به جا گذاشت و به روش اعراب مشرک جاهلی تاریخ هجری را بنا نهاد.
5)جانشینی حضرت علی علیه السلام
در مورد این مطلب هم باید گفت در اصل جانشینی بین مورخین اختلاف شدیدی وجود دارد که صحت ماجرا را با تردید شدیدی مواجه می کند و آنرا از اعتبار ساقط می کند. مثلا طبری قائل است که امیرالمومنین علی علیه السلام هنگامی که عمر برای فتح فلسطین و بیت المقدس عازم آن مناطق شد به جای عمر نشسته و جانشین وی شد اما مقدسی و یعقوبی و دیگر مورخان بزرگ تاریخ، نظر دیگری دارند و قائلند که عثمان جانشین عمر در فتح بیت المقدس و فلسطین بوده است.(البدا و التاریخ، ج 5، 185؛تأریخ الیعقوبی، ج 2، صص 36 37.)
از مطالبی که ذکر شد به روشنی دریافتید که تمام شبهاتی که شبهه افکنان در این کتاب به کار بسته اند دروغها و فریبهایی است که آنان برای تخریب اذهان پاک به کار گرفته اند اما با این فریبها به جایی نخواهند رسید چرا که حق هیچگاه از بین رفتنی نیست.
قسمت دوم:
پرسش:
علمای رافضی برای دعا کردن و برای مستجاب شدن آن، بسوی قبر ائمه خود پناه می برند و ایشان را واسطه قرار میدهند ولی در قرآن میخوانیم که حتی دعای ابلیس بدون واسطه بوده و البته قبول نیز شده است، در سوره اعراف آیات14/15 و سوره حجر آیه36 و سوره ص آیات79/80/81 آمده که ابلیس گفت: خدایا مرا تا قیامت مهلت ده و خداوند نیز قبول میکند و ابلیس تا قیامت مهلت می یابد، همینطور دعای مردم ناسپاس و کافری که در سوره لقمان آیه 32 و سوره اسراء آیه 67 و سوره یونس آیات 22/23 آمده هنگامی که در طوفان در حال غرق بوده اند، در آن حال تنها خداوند را خواندهاند (نه اینکه واسطه بیاورند و مثلا به حضرت یونس متوسل شوند!) و خداوند هم دعای آنان را قبول کرده است، ولی پس از نجات دوباره خداوند را فراموش میکرده اند. حال چطور است که شما خود را از ابلیس و کفار کمتر میدانید؟!!
پاسخ:
وسیله به معنی تقرب جستن و یا چیزی است که باعث نزدیکی به دیگری از روی علاقه و رغبت می شود . (تفسیر نمونه، ج4، ص 464.) خداوند به مقتضای لطف و رحمت بی انتهای خویش، اسباب هدایت مردم را فراهم کرده که یکی از آنها فرستادن پیامبران و نزول کتب آسمانی و راهنمایی رهبران دینی است. هر چند خداوند می تواند بدون واسطه، فیض خود را به موجودات برساند، ولی سنت الهی بر این تعلق گرفته که جهان هستی را بر اساس نظام اسباب و عوامل قرار دهد و فیض خود را تنها از راه علل عطا کند.
امام صادق(ع) می فرماید: «ابی الله أن یجری الاشیاء الا بالأسباب؛ (کافی،ج1، ص 183.) خداوند امور و اشیا را از طریق علل و سببش جاری می سازد».
بر این اساس انسان در همه کارهای زندگی به اسباب و وسایل توسل می جوید.
خداوند برای اعطای فیض خویش ، راهها و اسبابی را مشخص کرده است، مانند نماز ، روزه ، نیکی به یتیم و خدمت به مردم.
از جمله اسباب و عوامل نزول فیض و رحمت الهی ، وجود انسانهای به حق رسیده (امامان و پیامبران) هستند.
امام علی (ع) در روایتی وسائلی ذکر کرده که برای نزدیک شدن انسان به خدا می توان از آنها بهره جست، مانند ایمان به خدا و پیامبر و جهاد در راه خدا و کلمه اخلاص (لا اله الا الله) و نماز و زکات و روزه و حج و عمره و صله رحم و انفاق و کارهای نیک.( نهج البلاغه ، خطبه 109 ، فیض الاسلام) همان طوری که امور برشمرده ، وسیله نزدیکی به خداوند هستند، استمداد از ارواح مطهر پیامبران و اولیای الهی نیز وسیله تقرب به خداوند است که در قرآن و روایات بدان اشاره شده است. قرآن مجید می فرماید: «ولو انهم اذظلمواانفسهم جاوءک فاستغفروالله و استغفر لهم الرسول لوجدوالله توابا رحیما(نساء(4) ، آیه 64.)؛ اگر به هنگام ستم برخویش نزد تو آیند «اى پیامبر» واستغفار کرده و تو نیز براى آنان استغفار کنى، خدا را توبه پذیر و مهربان خواهند یافت».
پیامبر اکرم (ص) در مورد شیوه توسل فرمود: «اللهم انّی أسألک و أتوجه الیک بنبیک نبی الرحمة».( سنن ابن ماجه، ج1، ص 441.)
بنابراین توسل ، لازمة زندگی انسان در جهان هستی است که بر آن قانون اسباب و عوامل حکمفرما است.
در این میان ، پیامبران و امامان به جهت نزدیکی و قرب به خداوند، نیز به خاطر این که صفات الهی در آنان به گونة کامل تر از دیگر موجودات تجلی یافته است ، مورد توسل قرار می گیرند. اینان تجلی گاه صفات خداوندند، یعنی همان گونه که خداوند رحمان و رحیم و جبار و سمیع و علیم است، در حد نازل تر، صفات و اسمای الهی در این انسانهای به خدا پیوسته ، تجلی یافته است. پس شایسته ترین افراد برای توسل و شفاعت و رسیدن به خداوند اینان هستند.
آدمی با توسل به پیامبران و امامان، به وجود الهی تمسک و توسل یافته است.
اضافه می کنیم که توسّل یعنى کسى را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دادن.
البته آدمى مى تواند و مجاز است که مستقیماً از خداوندحاجت خود را بخواهد؛ ولى اگر بتواند در این مسیر دعاى دیگران، به خصوص مقرّبان به درگاه الهى را همراه خودسازد، احتمال تأثیر فزون ترى در کار خواهد بود، ولى اگر خداوند به طور کلى فراموش گردد و تنها واسطهها دیده شوند،بدیهى است که این امر با آموزه هاى دینى و قرآنى سازگارى ندارد.
در قرآن کریم هم شواهد بسیاری وجود دارد: به طور مثال خداوند در قرآن فرموده است: «وابتغوا الیه الوسیله(مائده، آیه 35)؛ به سوى خداوند وسیله برگیرید». وسیله مى تواند اعمال صالح باشد و مى تواند شخص صالح و وجیهى باشد، زیرا انسان آلوده و گنهکار چون ازساحت قرب الهى دور است با طلب شفاعت از محبوبان درگاه خدا تضمین بهترى براى درخواست خود مى یابد.
نیز آیاتى در مورد توسل به اولیا آمده است. فرزندان یعقوب هنگام پشیمانى از گناه خود به یعقوب(ع) گفتند: «یا ابانااستغفرلنا؛ (یوسف (12) آیه 97) ؛ اى پدر! براى ما طلب آمرزش نما».
بنابراین واسطه قرار دادن پیامبر و امامان (ع) و انسانهای مقرب الهی ، شریک قرار دادن برای خداوند نیست ، بلکه آنان وسیله ای هستند که خداوند مقرر نموده است.
خلاصه هیچ فردی انکار نمی کند که خواندن خداوند بدون واسطه ممکن و خداوند متعال به ایشان نزدیک است، درعین حال این معنا منافات ندارد که بعضی افراد و اشخاص به خداوند نزدیک تراست ودعای آنها و همچنین دعای دیگری درباره انسان امید اجابتش بیشتر باشد بلکه این کامل ترین راهی است بسوی رحمت و رأفت خداوند متعال و به قولی: اثبات الشی نفی ما عدا را نمی کند .( تاریخ و نقد وهابیت : ص 429-430)
قسمت سوم:
پرسش:
در سوره مائده آیه67 خطاب به پیامبرصآمده که پیام نازل شده را ابلاغ کن و خداوند ترا از گزند مردم نگاه میدارد. روافض معتقدند که مطلب مورد نظر در واقع همان خلافت الهی حضرت علی بوده است، پس چرا در جریان حدیث قرطاس (قلم و دوات) که علمای رافضی شدیدا معتقدند پیامبرص قصد داشته خلافت علی ع را کتابت کند و عمر مانع اینکار شده، پس در آنجا نیز پیامبرص باید این مطلب را ابلاغ میکرده و از گزند اطرافیان نمی ترسیده چون خداوند، حفظش میکرده است، پس چرا دائم میگویید که عمر و صحابه کودتا کرده بودند و متوجه شده بودند که پیامبرص قصد دارد خلافت علی ع را کتابت کند و به همین خاطر مانع او شدند!! پیامبرص باید مطلب را در جلوی همه و براحتی و بی هیچ ترسی بیان میکرده، چون گزندی به او نمیرسیده است.
پاسخ:
اولا- این آیه (مائده/67) در رابطه با قضیهی غدیر خم نازل شده وربطی به قضیهی وصیت پیامبر(ص) ( قضیهی قلم و دوات ) ندارد
ثانیا- پیامبر گرامی در طول عمر بیست و سه سا له رسا لت نسبت به خلافت حضرت امیر سلام الله علیه مطالبی بیان فرموده اند از حدیث دار که بعد از نزول آیه انذار در سال سوم هجرت آغاز شد و پس از آن در مناسبتهای مختلف این مسأله را مطرح کردند و اوج آن در همایش بزرگ غدیر خم با شرکت بیش از یکصدهزار نفر از صحابه مسأله ولایت امری حضرت علی را مطرح و از همهء مردم برای او بیعت گرفتند و بر این باور بودند که دیگر مسأله تمام شده است و هیچ کسی کوچکترین عذری در رابطه با ولایت حضرت علی (ع) ندارد
ولی پس از آمدن به مدینه احساس فرمودند توطئه هایی در کار است تا خلافت را از امیرالمؤمنین به سوی دیگران بکشانند که حدیث صحیفه ملعونه در کتب شیعه و حدیث اصحاب العقدة در کتب اهل سنت گواه بر این ادعا است و لذا نبی مکرم تصمیم گرفتند وصیت نامه ای را بنویسند که در آن نام علی بن ابی طالب را با صراحت بیان کنند و قطعا این تصمیم حضرت به امر خداوند متعال بود که می گوید ما ینطق عن الهوای ان هو الا وحی یوحی ولی پس از آنکه با برخورد زشت و قبیح و دور از ادب برخی از صحابه مواجه شدند از تصمیم خود صرفنظر کردند و این نیز قطعا به امر الهی بوده و پس از آنکه قائله فیضله پیدا کرد عباس عموی پیغمبر می گوید:
من به حضرت گفتم آیا الان نمی خواهی چیزی بنویسی ؟
حضرت پاسخ داد: بعد از آن برچسب ناروایی که آن مرد به من زد؟!
یعنی اگر چیزی هم مینوشت فایده نداشت بقول شاعر بر سیه دل خواند وعظ چه سود نرود میخ اهنین بر سنگ
خلاصه اینکه پیامبر (ص) خواست تا وصیت نامه بنویسد که امت بعد از او به آن عمل کنند واز راه حق منحرف نشوند اما عده ای از اطرافش مانع شدند که قضیه به مشاجره واختلاف کشیده شد و به پیامبر (ص) نسبت دادند آنچه را که حکایت از بی ادبی و جسارت آنهادارد مثل اینکه (پیامبر (ص ) هزیان میگوید و …) و در نتیجه نگذاشتند پیامبر(ص) آنچه را که میخواست بنویسد نه اینکه پیامبر ترسیده باشد.
به عبارتی وقتی پیامبر (ص) میدید که در حیاتش و در حضورش با او مخالفت میشود و دستور قرآن که میفرماید : ما اتاکم الرسول… یعنی آنچه رسول خدا شما را به آن میخواند اطاعت کنید و از آنچه نهی میکند دوری جوئید نادیده گرفته میشود پس در نوشتن وصیت نامه چه سود؟یعنی اگر چنانچه چیزی هم نوشته شود مخالفان ولایت حضرت امیر (ع) او را زیر سؤال خواهند برد یکی از بزرگترین حکمت این قضیه این است که پیغمبر اکرم به همگان ثابت کرد که بحث عدالت صحابه که در آینده به صورت یک چماقی تبدیل خواهد شد و دکانی در برابر اهل بیت خواهد بود جز افسانه چیز دیگری نیست مخالفت و یا موافقت صحابه نمی تواند ملاک حقانیت یا بطلان چیزی باشد و آن چه ملاک حقانیت است قرآن و اهل بیت است که نبی مکرم تا آخرین لحظه حیات خود مردم را به این دو سفارش کرده اند.
قسمت چهارم:
پرسش:
«اى پیامبر آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده ابلاغ کن و اگر نکنى پیامش را نرسانده اى و خدا تو را از (گزند) مردم نگاه مى دارد آرى خدا گروه کافران را هدایت نمى کند» این ابلاغ، چه چیزی بوده که بیان نشده؟ (اگر خلافت علی بوده به زعم شیعه) نعوذبالله خود خداوند از بیان آن ترسیده و خودداری نموده ولی از پیامبرص انتظار داشته که از مردم نترسد و آن مطلب را بیان کند؟!! و جالب است که پیامبرص نیز برای بیان خلافت، ترسیده و از کلمه ای استفاده نموده که دارای ابهام فراوانی است و صریحا مقصود را نرسانده (منظور کلمه مولی در حدیث غدیر خم است که شیعه قصد دارد معنای خلافت را از آن بیرون بکشد و آنرا بدین آیه مرتبط می سازد!!!) در یک کلام: خدا نگفته و پیامبر هم با کلمه ای در پرده ابهام گفته! این است طریق اثبات مهمترین اصل دین به زعم شما؟!!
پاسخ:
در رابطه با آیه ی ابلاغ …
در آیه ی ابلاغ که خداوند فرمود: ای پیامبر ابلاغ کن …
جواب : اولا مقصود از ما انزل ( چیزی که به تو نازل کردیم )نمیتواند مجموع آیات قران و مجموع دستورات الهی باشد زیرا ناگفته پیداست که هرگاه پیامبر…مجموع دستورات را ابلاغ نمیکرد رسالت خود را انجام نداده بود و یک چنین امر بدیهی و روشن نیاز به گفتن و نزول آیه ندارد بلکه مقصود از آن ابلاغ موضوع خاص است که ابلاغ آن مکمل رسالت شمرده میشود و تا ابلاغ نگردد وظیفه ی خطیر رسالت رنگ تکامل به خود نمیگیرد ، بنابر این باید مورد ماموریت، یکی از اصول مهم اسلامی باشد که با دیگر اصول و فروع اسلامی پیوستگی داشته و بسان یگانگی خدا و رسالت خود پیامبر…امر عظیم و خطیر شمرده بشود.
ثانیا از نظر محاسبات اجتماعی پیامبر… احتمال میدادند که در طریق انجام این ماموریت ممکن است از جانب مردم آسیبی به او برسد و یا او را در این انتخاب به قوم و خویش گرائی متهم کنند و از طرفی هم جانشینی شخصی مانند علی که بیش از 33 سال از بهار عمر او نگذشته بود بر گروهی که به مراتب از نظر سن و سال از او بالاتر بودند ، بسیارسخت و دشوار بود (خصوصا در میان ملت عرب که پیوسته مناصب بزرگی ازآن پیران بود …) و مخصوصا برای آن عده از افراد که دور پیامبرگرفته ولی خون بستگان آنان در صحنه نبرد با شمشیر علی† ریخته شده بود و حکومت چنین فردی بر یک ملت کینه توز بسیار گران بود، لذا خداوند برای تقویت اراده ی پیامبر و رفع نگرانی از آن حضرت میفرماید : والله یعصمک من الناس ، خداوند تو را از گزدند مردم حفظ میکند ای پیامبر آنچه را که از پروردگارت بر تو فرود آمده برسان و اگر نرسانی رسالت خداوند را بجای نیاوردی و خداوند تو را از گزند مردم حفظ میکند .
همچنین محدثان شیعه و همچنین 30 نفر از محدثان اهل تسنن( که در کلام علامه امینی نام و خصوصیات این 30 تن در الغدیر ص 196-209 به طور گسترده بیان شده است وهمین بس که درمیان آنان افرادی مانند طبری ، ….. به چشم میخورد) میگویند که آیه در روز غدیر نازل گردید، روزی که خداوند به پیامبر… ماموریت داد که علی † را به عنوان مولای مسلمانان معرفی کند.
ولایت و جانشینی امام از پیامبر… از موضوعات خطیر و پر اهمیت بود که جا داشت ابلاغ آن مکمل رسالت گردیده و خود داری در بیان آن مایه ی نقص در امر رسالت شمرده شود.
گواه بر این مطلب این تکه از تاریخ است که پس از پایان خطبه و سخنان پیامبر… ابوبکر و عمر آمدند و به حضرت علی † ( بخ بخ …) گفتند و این تهنیت و تبریک نشان میدهد که رسول خدا حضرت علی † را در منصب جدیدی معرفی فرموده است.( تاریخ مدینه دمشق ابن عساکر؛ مناقب علی بن ابی طالب † ابن مغازلی شافعی ص 18 حدیث 24(
و اگر تنها ابلاغ دوستی و محبت به آن حضرت بود ،تهنیت و شاد باش لازم نبود ،زیرا امت پیش از این موظف به دوستی به یکدیگر بوده اند.
شاهدی دیگر داستان بن نعمان فهری است که اگر از سخنان آن حضرت دوستی و محبت استفاده کرده بودند عقده در دل او پدید نمی آمد و از سفارش نسبت به محبت حضرت علی † رنج نمیبرد که آنطور رسول خدا را مورد خطابی به ادبانه قرار دهد و با کمال جسارت بر ان حضرت اعتراض کند و تقاضای نزول عذاب [2]( ایه 1-3 سوره معارج) کند(شواهد التنزیل حاکم الحسکانی حنفی ج 2 ص 286)
پس اینها همه تایید میکنند که بطور یقین نامبرده از سخنان پیامبر امامت و خلافت استفاده نموده بود که آنطور ناراحت و مشوش شده بود،در نتیجه در مورد شأن نزول آیه هیچگونه ابهام وجود ندارد مگر اینکه افرادی مانندکبک سر خود را زیر برف کنند و حقائق را نادیده بگیرند و یا اینکه از روی عناد انکار کنند و …( سوالات ما ص 182-198)
قسمت پنجم:
پرسش:
در کتاب کافی حدیثی هست مبنی بر اینکه امامان از زمان مرگ خود باخبرند و حتی به اختیار خویش می میرند، سوال ما این است که پس تقیه برای چیست؟! چون مدعیان تشیع بسیاری از رفتارهای امامان خود را حمل بر تقیه میکند و میدانیم که تقیه برای حفظ جان است و چنانچه امامان از زمان مرگ خویش باخبرند و میدانند قاتل کیست و حتی به اختیار خویش می میرند، پس دیگر برای چه تقیه میکرده اند؟!!
پاسخ:
این شبهه نیز تنها به این مطلب پرداخته که تقیه چیست، چرا امام تقیه می کرد؟
تقیه و معنای آن:
تقیه در لغت:
تقیه، مصدر باب «اتقی یتقی» به معنای صیانت، خودنگهداری و محافظت از خویش است.
فیروز آبادی از لغت شناسان بزرگ(متوفای817هـ) میگوید: اتقیت الشی ء، وتقیته أتقیه…حذرته. از چیزی تقیه کردم یعنی «از آن خود را حفظ کردم». (الفیروزآبادی، محمد بن یعقوب (متوفای: 817 هـ)، القاموس المحیط، ج 1 ص 1731، ناشر: مؤسسة الرسالة – بیروت).
جوهری دیگر لغت شناس بزرگ میگوید: والتقاة: التقیّة. کلمه «تقاة» (که در قرآن آمده) به معنی تقیه است. (الجوهری، إسماعیل بن حماد، (متوفای393هـ)، الصحاح تاج اللغة وصحاح العربیة، ج6، ص2527)
از مجموع کلمات اهل لغت استفاده میشود که معنای لغوی تقیه؛ صیانت، حفاظت و نگهداری چیزی از ضرر، آزار و اذیت مورد دیگر است و این همان معنای اصطلاحی تقیه نزد شیعه است که در ذیل خواهد آمد.
تقیّة در اصطلاح:
تقریباً تمامی علمای شیعه و سنی از عبارتهای مشابهی برای شناساندن تقیه استفاده کردهاند. در این قسمت ابتدا نظر اندیشمندان شیعه و سپس سنی را نقل میکنیم.
تعریف تقیه از دیدگاه پیروان اهل بیت علیهم السلام:
علما و فقهای شیعه در تعریف تقیه، عبارات متفاوتی دارند؛ اما از نظر مضمون تقریباً همه به یک مطلب اشاره دارند.
شیخ مفید رضوان الله تعالی علیه (متوفای413هـ) در تعریف تقیه میگوید: تقیه مخفی کردن حق و مخفی نگاه داشتن اعتقاد به حق است؛ و پرده پوشی از مخالفان؛ و اینکه در مقابل ایشان کاری را که به دین یا دنیای تو ضرر میرساند انجام ندهی. وجوب تقیه زمانی است که بدانی یا گمان قوی داشته باشی که به تو ضرری برسد؛ اما اگر چنین احتمالی نباشد، تقیه واجب نیست. امامان عدهای از طرفدارانشان را وادار به مخفی نگه داشتن عقائد و عدم اظهار حق در مقابل دشمنان کردهاند تا آنان را دشمن شناسائی نکند؛ و البته این روش برای آنان بهتر بوده است. و از طرفی دیگر گروهی را نیز فرمان دادهاند تا با دشمنان سخن گفته و حق را برای آنان اظهار نمایند و آنان را به حق دعوت نمایند؛ زیرا میدانستند که در اظهار حق ضرری ایشان را تهدید نمیکند؛ پس تقیه در بعضی موارد واجب و در بعضی از موارد جایز نیست. (الشیخ المفید، متوفای413 هـ، تصحیح اعتقادات الإمامیة، ص 66 ).
امین الإسلام طبرسی (متوفای548هـ) تقیه را این گونه تعریف میکند: تقیه آن است که با زبان چیزی را اظهار کنی که قلب آن را پنهان کرده است؛ زیرا بر جان خویش میترسی. (الطبرسی، متوفای548هـ، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص 272). و …
تعریف تقیه از دیدگاه علمای اهل سنت:
جالب است بدانید که با نگاهی به نظرات اهل سنت در این زمینه متوجه می شوید که آنان هم تقیه را قبول دارند اما متاسفانه معلوم نیست به چه جهت در چندو چون آن با شیعیان به مخالفت برخواسته اند:
محمد بن جریر طبری در تفسیرش نظر ضحاک را این گونه بیان میکند: … از ضحاک شنیدم که در مورد کلام خداوند «إلا أن تتقوا منهم تقاة» میگفت: تقیه با زبان آن است که شخصی را به گفتن چیزی که نافرمانی خدا است وادار کنند، و وی آن را به خاطر ترس بر جان خویش بگوید؛ ولی دلش نسبت به عقیده درست آرامش دارد که در این صورت گناهی بر وی نیست. (الطبری، متوفای310هـ، جامع البیان عن تأویل آی القرآن، ج 3، ص 229)
شمس الدین سرخسی، فقیه مشهور احناف (متوفای483 هـ) تقیه را این گونه تعریف میکند: تقیه آن است که شخص خود را با تظاهر به چیزی از عقوبت حفظ نماید، اگر چه در باطن مخالف آن را اعتقاد دارد. عدهای از مردم این روش را قبول نداشته و آن را نفاق میدانند؛ و صحیح آن است که این کار جایز است؛ زیرا خداوند میفرماید «إلا أن تتقوا منهم تقاة». و یکی از موارد تقیه جاری ساختن کلمات شرک آلود از روی اجبار بر زبان است؛ در حالی که اعتقاد قلبی چیز دیگری است که بر آن ثابت و استوار باقی مانده باشد. (شمس الدین السرخسی، متوفای483هـ، المبسوط، ج 24، ص 45).
دلایل مشروعیت تقیه
علاوه بر دلیل عقلی که برای مشروعیت تقیه اقامه میشود، از دلایل نقلی از جمله: آیاتی از قرآن کریم، احادیث نبوی که شیعه و سنی آن را نقل کردهاند، اجماع فقها و… میتوان سود برد که به طور اختصار در این باره بحث خواهیم کرد.
مشروعیت تقیه از نگاه عقل:
شکی نیست که اظهار عقیده و تبلیغ آن در میان دیگر اقوام، ارزش بسیاری دارد؛ اما اگر از اظهار آن فایده مهمی حاصل نشود و بلکه همراه با ضرر احتمالی مادی و یا معنوی باشد، عقلای عالم از اظهار آن چشم پوشی خواهند کرد و اجازه کتمان و یا اظهار خلاف عقیده را میدهند و حتی در برخی موارد واجب میشمارند.
و اگر چنین شخصی با این که میداند اظهار عقیده برای او ضرر دارد، در عین حال خود را در معرض این ضرر قرار دهد، قطعاً عقلا وی را مذمت و کار او را غیر عاقلانه میدانند.
و نیز هرگاه مکلف در یک زمان، دو تکلیف فعلی داشته باشد که نتواند هر دوی آن را انجام دهد، عقل او حکم میکند که بین آن دو، مصلحت سنجی نموده و هرکدام را که اهمیت و مصلحت بیشتری دارد، انجام داده و دیگری را ترک کند که در اصطلاح فقهی از آن با عنوان «تقدیم اهم بر مهم» یاد میشود.
یکی از دانشمندان معاصر شیعه در این باره میگوید: عقل سلیم به طور فطری حکم میکند که اگر بین عمل به وظیفه فردی، با شوکت و عزت و قدرت اسلام تقابل و تزاحم باشد، یا بین حفظ جان و عملی واجب یا حرام تقابل صورت گیرد، در این هنگام وظیفه فردی ساقط میشود؛ و تقیه چیزی جز این نیست. (سید محمد صادق روحانی، (معاصر)، فقه الصادق (علیه السلام)، ج 11، ص 376).
بنابراین خواستگاه اصلی تقیه و مهمترین دلیل بر مشروعیت آن، حکم عقل و سیره عملی عقلای عالم؛ اعم از مسلمان و غیر مسلمان است.
به عبارت دیگر: تقیه، حکمی نیست که شریعت مقدس اسلام آن را وضع کرده باشد؛ بلکه حکمی است عقلی و عقلائی که اسلام آن را تأیید و امضاء کرده و قواعد و شرائطی برای آن وضع کرده است تا با قانونمند شدن این قاعده عقلی و فطری، از آن برای حفظ و دفاع از کیان اسلام، جلوگیری از فتنه و فساد در جامعه، حفظ جان، آبرو، ناموس و اموال مسلمانان و مدارا با دیگران و… استفاده شود.
ادلّه قرآنی مشروعیت تقیه:
هر چند که به آیات زیادی بر اثبات مشروعیت تقیه میتوان استدلال کرد، اما در این جا فقط به چند آیه که دلالت واضح تری دارند، اکتفا می کنیم.
دلیل اول، آیه شریفه: لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنینَ وَمَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَلَیْسَ مِنَ اللَّهِ فی شَیْ ءٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَیُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللَّهِ الْمَصیر. آل عمران / 28.
افراد با ایمان نباید به جاى مؤمنان، کافران را دوست خود انتخاب کنند و هر کس چنین کند، هیچ رابطه اى با خدا ندارد (و پیوند او به کلّى از خدا گسسته مى شود) مگر این که از آنها بپرهیزید (و به خاطر هدفهاى مهمترى تقیّه کنید). خداوند شما را از (نافرمانى) خود، بر حذر مى دارد و بازگشت (شما) به سوى خداست.
در آیات بسیاری و نیز در ابتدای همین آیه خداوند تمامی مؤمنین را از برقراری ارتباط دوستانه با کفار (چه مشرک باشد و چه اهل کتاب) منع میکند و حتی تهدید میکند که اگر کسانی از مؤمنین دست به چنین کاری بزنند، ارتباطشان با خداوند و خدا پرستان به طور کلی گسسته شده و از تحت ولایت خداوند خارج میشوند؛ اما از این قاعده کلی، یک مطلب را استثنا کرده میفرماید: إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً. مگر این که از شرّ آنها بپرهیزید و بخواهید به خاطر رسیدن به اهداف مهمتری، تقیه نمایید.
بنابراین تردیدی نیست که این آیه مبارکه بر جواز و مشروعیت تقیه صراحت دارد و ثابت میکند که تقیه از ایمان است و سبب نخواهد شد که شخص تقیه کافر و یا منافق بشود. این مطلبی است که مفسران شیعه و سنی به آن تاکید کرده اند.
دلیل دوم، آیه شریفه: مَنْ کَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إیمانِهِ إِلاَّ مَنْ أُکْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإیمانِ وَلکِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَلَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ. النحل / 106.
کسانى که بعد از ایمان کافر شوند- به جز آنها که تحت فشار واقع شده اند در حالى که قلبشان آرام و با ایمان است- آرى، آنها که سینه خود را براى پذیرش کفر گشوده اند، غضب خدا بر آنها است و عذاب عظیمى در انتظارشان .
شأن نزول آیه: این آیه در باره جماعتی از مسلمانان؛ از جمله: عمار و پدر و مادرش یاسر و سمیه، صهیب، بلال و خباب نازل شده است که کفار قریش آنها را به خاطر اسلام آوردنشان به سختی شکنجه میکردند؛ تا این که یاسر و همسر او از شدت شکنجه جانشان را از دست دادند و نخستین شهدای اسلام لقب گرفتند. اما عمار که در آن زمان جوان بود، بر اثر شکنجههای طاقت فرسا، طاقتش طاق شد و بالأخره هر آن چه را که کفار میخواستند به زبان آورد و جانش را حفظ کرد.
عمار با چشم گریان خدمت رسول خدا رسید و قصه را بازگو کرد. رسول خدا فرمود: اگر بار دیگر نیز تو را مجبور کردند، همین کار را انجام بده. این جا بود که این آیه نازل شد و کار عمار یاسر مورد تأیید خداوند قرار گرفت.
دلیل سوم، آیه شریفه: وَقالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إیمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ یَقُولَ رَبِّیَ اللَّهُ وَقَدْ جاءَکُمْ بِالْبَیِّناتِ مِنْ رَبِّکُمْ وَإِنْ یَکُ کاذِباً فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَإِنْ یَکُ صادِقاً یُصِبْکُمْ بَعْضُ الَّذی یَعِدُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّاب . غافر / 28.
و مرد مؤمنى از آل فرعون که ایمان خود را پنهان مى داشت گفت: «آیا مى خواهید مردى را بکشید بخاطر اینکه مى گوید: پروردگار من «اللَّه» است، در حالى که دلایل روشنى از سوى پروردگارتان براى شما آورده است؟! اگر دروغگو باشد، دروغش دامن خودش را خواهد گرفت و اگر راستگو باشد، (لا اقل) بعضى از عذابهایى را که وعده مى دهد به شما خواهد رسید خداوند کسى را که اسرافکار و بسیار دروغگوست هدایت نمى کند.
این آیه نیز از آیاتی است که بر جواز و مشروعیت تقیه صراحت دارد؛ زیرا در صدد بیان داستان مؤمن آل فرعون است که از نزدیکان حضرت موسی بود و ایمان آوردنش را به آن حضرت از فرعون و اطرافیان وی مخفی کرده بود.
همین مطلب باعث شد که او بتواند جان حضرت موسی علیه السلام را نجات دهد. هنگامی که احساس کرد که به زودی آتش خشم فرعون، جان موسی را خواهد گرفت، مردانه پا پیش نهاد و با سخنان سنجیده و حساب شده خود از آن حضرت دفاع جانانه و صد البته عاقلانه کرد. این جا است که ارزش تقیه بیش از پیش روشن میشود. وقتی تقیه میتواند جان پیامبران را نجات دهد، چه دلیلی میتواند مانع مشروعیت آن باشد؟ چه دلیلی بهتر از این میتوان برای مشروعیت تقیه اقامه کرد؟ آیا اگر این شخص ایمان خود را علنی میکرد، بازهم میتوانست از موسی دفاع کند؟
دلیل چهارم: قضیه اصحاب کهف، خداوند در داستان اصحاب کهف میفرماید: فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدینَةِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکى طَعاماً فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَلْیَتَلَطَّفْ وَلا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَداً. إِنهَُّمْ إِن یَظْهَرُواْ عَلَیْکمُ ْ یَرْجُمُوکمُ ْ أَوْ یُعِیدُوکُمْ فىِ مِلَّتِهِمْ وَلَن تُفْلِحُواْ إِذًا أَبَدًا. الکهف 19 و 20.
اکنون یک نفر از خودتان را با این سکّه اى که دارید به شهر بفرستید، تا بنگرد کدام یک از آنها غذاى پاکیزه ترى دارند، و مقدارى از آن براى روزى شما بیاورد. امّا باید دقّت کند، و هیچ کس را از وضع شما آگاه نسازد. چرا که اگر آنان از وضع شما آگاه شوند، سنگسارتان مى کنند یا شما را به آیین خویش بازمى گردانند و در آن صورت، هرگز روى رستگارى را نخواهید دید!.
مفسران شیعه و سنی تصریح کردهاند که مراد از « وَلْیَتَلَطَّفْ» تقیه است که وقتی یکی از اصحاب کهف بعد از بیدار شدن قصد کرد که به شهر برود و برای آنها غذا تهیه کند، دوستان او توصیه کردند که احتیاط کند تا مبادا دشمنان از مخفیگاه آنها آگاه شوند و جان آنها به خطر بیفتد.
نتیجه: تقیه امری است جایز که هم قرآن کریم و هم پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بر جواز آن تاکید دارند و جالب این است که خود علمای اهل سنت هم اقرار بر صحت آن دارند اما اینکه چرا با آن مخالفت می ورزند امری است که خود هم علت آن را نمی دانند درحالی که ما می بینیم که در زندگی پیامبر اسلام(ص) که دوست و دشمن در شهامت و شجاعت و تدبیر او تردید ندارند، مسایلی وجود دارد که در کمال پنهان کاری انجام شده است همانند سه سال دعوت مخفیانه و همچنین هجرت آن حضرت که در کمال استتار صورت گرفت، به طوری که آن حضرت در کمال پنهان کاری از حلقه محاصره دشمن گذشت و بدون آنکه متوجه شوند از مکه خارج گردید. شبها در راه مدینه پیاده روی می فرمود روزها با همراهان مخفی می شدو یا اختفا در غار ثور. همه این موارد شکلهایی از تقیه و کتمان اعتقاد یا عمل است.
پیامبر برای فتح مکه نقشه ای در نهایت اختفاطرح ریزی کرد که حتی نزدیک ترین اصحاب آن حضرت از آن اطلاع نداشتند و موارد دیگری مانند اینها دلیل روشن بر استفاده از تقیه در سیره آن حضرت است و نمی توان گفت فقط ائمه تقیه نموده و امر به آن می کردند. تقیه یکی از مؤثرترین روشها برای رسیدن به اهداف و پیروزی نهایی است و از آنجایی که زمان و دوران ائمه با اختناق، زور، جبر و سفاکی توأم بوده است، ائمه(علیهم السلام) برای پیشبرد اهداف و زنده ماندن اسلام ومحفوظ ماندن یاران امر به تقیه می نمودند.
قسمت ششم:
پرسش:
پس از رحلت نبی اکرم ص انصار و مهاجرین در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و با شورای ایجاد شده، حضرت ابوبکر را به خلافت برگزیدند. روافض دائم بر این تجمع صحابه زبان اعتراض میگشاید و آنرا توطئهای علیه حضرت علی ع جهت غصب خلافت الهی میداند!! چنانچه به علما و مراجع رافضی بگویی چرا حضرت علی ع در سقیفه حاضر نشد تا از حق خود دفاع کند؟ در پاسخ میگویند که حضرت علی ع مشغول تدفین و غسل دادن پیامبر اسلامص بوده و داشته به وصیت ایشان عمل می نموده و بنابراین نتوانسته در سقیفه بنی ساعده حاضر شود (و در معقولترین حالات میگویند ایشان نمیدانستند، که در این صورت مساله علم غیب و سایر قضایا پیش میآید!) و اما سوال ما این است: چرا امام حسین ع حج خود را رها کرد و آنرا نیمه تمام گذاشت تا به دعوت مردم کوفه به آنجا برود و به زعم شما خلافت الهی خود را از یزید غاصب پس بگیرد؟!! حضرت علی ع هم میتوانست غسل و تدفین نبی اکرمص را رها کند و به سقیفه برود تا از حق الهی خود دفاع کند. آیا فریضه حج، کمتر از غسل پیامبرص بود که دیگری نیز میتوانست آنرا انجام دهد؟ چنانچه پاسخ دهند که حضرت علی ع داشته به وصیت پیامبرص عمل میکرده است در پاسخ میگوئیم که وصیت و امر الهی در این مهمترین اصل دین (ولایت و خلافت به زعم شما) مهمتر است یا تدفین و غسل دادن بدن پیامبرص؟!! شما امامت و خلافت حضرت علی ع را دستوری الهی و بسیار مهم میدانید و حتی فجایعی چون عاشورا و شهادت امامان و غیبت امام زمان و گمراهی مسلمین امروزی را بخاطر همان غصب خلافت در سقیفه میدانید، خوب جلوگیری از به وجود آمدن این همه انحرافات در اسلام، مهمتر بوده یا غسل دادن پیامبرص؟!!! آیا هیچکس دیگر در آنجا نبود که پیامبر را غسل کند؟ ما میدانیم که پیکر پیامبرص پس از سه روز دفن میگردد و بنابراین حضرت علی ع میتوانسته براحتی به سقیفه برود و سپس برای غسل و تدفین پیامبرص بازگردد. حتی حضرت علی ع میتوانسته لااقل یک نایب از جانب خود به سقیفه بفرستد تا از حقش دفاع کند یا حتی خود به سقیفه می رفت و یک نایب در خانه پیامبرص میگذاشت، ولی هیچکدام از این کارها انجام نشده است. امام حسین ع حج خود را رها میکند، حج که عبادت و عملی فردی است، ولی تدفین پیامبرص را دیگران نیز میتوانسته اند انجام دهند. به عقیده رافضیان، حضرت علی ع مجهز به علم غیب بوده و بنابراین به راحتی و از قبل میتوانسته متوجه توطئه صحابه شود و با تدبیری هوشمندانه و با استفاده از امدادهای غیبی و علم بی نهایت ولایت و کمک فرشتگان و کرامات و معجزات بیشمار و داشتن علوم گذشته و آینده، جلوی غصب خلافت الهی در سقیفه را بگیرد و چنانچه علمای رافضی طبق معمول بگویند که امام، همه جا به علم غیب خود رجوع نمیکند!! (یک طنز عجیب!) در پاسخ میگوئیم میشود بفرمائید چه جایی مهمتر از اینجا میباشد؟!! چطور امام زمان شما در وسط بیابان برای یک نفر شیعه ظاهر میشود؟!! و یا امامان دیگر برای یک نفر شیعه انواع کارها و معجزات عجیب را انجام میدهند؟!! ولی در جایی به این مهمی که خلافت برای همیشه غصب میشده و باعث فجایعی چون عاشورا و شهادت امامان و گمراهی امت اسلامی میشده، میبینیم که حضرت علی ع از علم خود استفاده نکرده؟!! آیا لطیفه ای به این بامزگی شنیده بودید؟!!!! شما فقط سه پاسخ دارید یا بگویید حضرت علی نمیدانسته که علم غیب و عصمت منتفی میشود (ضمنا این سؤال پیش میآید که چطور ابوبکر و عمر که کنار علی بودند فهمیدند؟) و یا بگویید میدانسته ولی نرفته که میفهمیم خلافتی در کار نبوده! یا اینکه بگویید شستن پیکر پیامبر اسلامص (که صدها نفر دیگر برای اینکار صف کشیده بودند!) مهمتر بوده که من فکر نمیکنم در عصر حاضر، مغز مردم چنین پاسخهایی را قبول کند!
پاسخ:
در پاسخ به این شبهه که چرا حضرت علی در سقیفه …علاوه بر مطالبی که در شبهه های قبل در مورد تقیه عرض کریم، می گوییم:
با اینکه امامان و پیشوایان معصوم‰ از حوادث و گرفتاری ها آگاه بودند و علم غیب داشتند اما نباید مشکلات زندگی خود را با استفاده از این سلاح غیبی برطرف سازند و علل و انگیزه ی حوادث ناگوار را با استفاده از این علم و آگاهی خنثی کنند و گره خصومت و اختلاف با افراد را با این آگاهی بگشایند و از این ابزار برنده و قوی زمانی میتوانند استفاده کنند که با اذن و اراده ی الهی توام و همراه باشد و اذن الهی غالبا در زمانی است که ولی زمان با اعمال این ابزار،نبوت وپیوند خود را با مقام ربوبی ثابت و مبرهن سازد نه در هر کار شخصی و… مثلا یک مامور انتظامی به سلاحهایی مانند تفنگ و مسلسل مجهز است ولی حق ندارد این سلاحها را به جز در موارد خاصی که به او اجازه داده شده است بکار ببرد و…
چنانچه در رابطه با حالات پیامبر… آمده است که پیامبر… در مسجد بود به وی خبر دادند که حال فرزند عزیزش ابراهیم وخیم است پیامبر به خانه آمد و فرزند خود را در آغوش گرفت و درحالی که چشم به چهره ی او دوخته بود چنین گفت: ابراهیم عزیز کاری از من برای تو ساخته نیست تقدیر الهی نیز بر نمیگردد،چشم پدرت در مرگ تو گریان و دل او محزون و اندوهگین است ،ولی هرگز سخنی که موجب خشم خدا گردد بر زبان جاری نمیسازم و …( مناقب ابن شهر آشوب چاپ قدیم ج 2 ص 261)
و پیامبر در دوران رسالت خود 3 سلاح ماوراء طبیعی در اختیار داشت که هرکدام میتونست در لحظات حساس و در پیشامدهای ناگوار اوضاع را دگرگون سازد و با استفاده از آنها میتوانست سلامت فرزند خود را باز گرداند ولی هرگز ازاین سلاحها استفاده نفرمود.
این سه سلاح عبارتند از 1- اعجاز 2- دعای مستجاب 3- آگاهی غیبی
پیامبر…میتوانست از طریق اعجاز و ولایتی که دارد(همان ولایتی که حضرت مسیح† برای تصرف در جهان طبیعت داشت و در زنده کردن مردگان و باز گرداندن سلامتی به بیماران صعب العلاج از ان استفاده میکرد ) به فرزند خود سلامت و بهبودی بازگرداند،پیامبر… میتوانست به برکت دعای مستجاب که به وی داده شده بود و هر موقع دعا میکرد دعای او مستجاب میشد وضع فرزند خود را دگرگون سازد و…
پیامبر… میتوانست از طریق آگاهی غیبی عوامل بیماری را قبلا در نطفه خفه سازد تا اصلا فرزند او گرفتار چنین بیماری نگردد.
اما پیامبر در این مورد و موارد دیگر از این سه سلاح برنده استفاده نکرد و گام از مجاری طبیعت و اسباب عادی بیرون ننهاد، چرا؟ برای اینکه این اسباب و ابزار غیر عادی برای اهداف دیگری به پیامبر… داده شده است.
و هکذا درباره ی زندگی معصومین زمانی که مشاهده میکنیم ،میبینیم که راه ورسم زندگی آنان با افراد دیگر چنان تفاوتی نداشته است،همانند آنان مریض و بیمار میشدند به تجویزهای پزشکی و داروهای آنان متوسل میگشتند و در مسائل اجتماعی و در نبرد و جهاد از ابزار طبیعی و علوم عادی استفاده میکردند و پیوسته گروهی را اعزام میکردند تا جریانها را برای انها گزارش کنند ،این همه به خاطر این است که استفاده از وسیله ی اعجاز ومانند ان جز در موارد خاص مجاز نبوده است.
پیشوایان بزرگ اسلام ‰ در سخنان خود مارا متوجه به این موضوع ساخته که از باب شاهد بر مطلب یک نمونه یاد آور میشویم:
1- عبدالله بن رافع منشی امیر المؤمنین علی †میگوید :که امام ،ابو موسی اشعری را برای حاکمیت و داوری به دومة الجندل اعزام نمود وبه او چنین فرمود: احکم بکتاب الله و لا تجاوزه و….
یعنی به کتاب خداوند داوری کن و از دستورات آن پا فراتر مگذار و ..، وقتی ابوموسی راه افتاد امام † فرمود : میبینم که او فریب خواهد خورد.
ابو رافع میگوید به امام † عرض کردم : چرا او را میفرستید در حالی که میدانید او فریب خواهد خورد ؟ امام † فرمودند: یا بنی لو عمل الله فی خلقی بعلمه…( پرسشها و پاسخهای ایت الله جعفرسبحانی ص161-164)،فرزندم اگر بنا باشد خدا درباره ی بندگان خود به علم خویش عمل کند نباید با اعزام پیامبران به آنها احتجاج نماید (زیرا او میداند که گروهی هستند که خواه بر آنان پیامبر بفرستند یا نفرستند به او ایمان نخواهند آورد،با این حال پیامبرانی اعزام میکند)
امیرالمؤمنین† با یاد آوری علم و آگاهی پایان ناپذیر خدا متذکر میگردد که من موظفم در زندگی عادی خود، از در اسباب و علل عادی وارد شوم و آگاهی ماوراءطبیعی من ملاک نیست و …( شرح نهج البلاغه ابن ابی حدید ج 1 ص 174)
2-جواب دیگر اینکه در قضیه ی سقیفه بنی ساعده که حق مسلم آن حضرت را غصب کردند و تمام امتیازات
آن حضرت را نادیده انگاشتند حکایت از مظلومیت آن حضرت دارد چنانچه خود آن حضرت پس از گذشت 25 سال از ماجرای سقیفه در یکی از خطبه هایی که که پس از شهادت محمدابن ابوبکر (حاکم مصر به دست ایادی معاویه به وقوع پیوست ) ایراد نموده پرده از این حقیقت برداشت و چنین فرمود:
فنظرت فاذا لیس لی معین الا اهل بیتی ….
یعنی نگاه کردم دیدم که برای گرفتن حق خود یاوری جز خاندان خویش ندارم و اگر اقدام میکردم همه کشته میشدند و لذا به مرگ انان راضی نشدم ،چشمهای پر از خاشاک را بستم و با همان گلویی که گویا در آن استخوان گیر کرده بود(جرعه ی حوادث)را نوشیدم و با اینکه تحمل گلوگرفتگی و نوشیدن جرعه ی حوادث از حنظل هم برای من تلخ تر بود اما شکیبایی کرده و صبر نمودم.
این عبارت اگرچه خیلی کوتاه و مختصر است ولی حکایت از عمق فاجعه و شدت ناراحتی آن در دوران پس از شهادت پیامبر… را میکند،چنانچه ابن ابی حدید در رابطه با عمر به این مطلب اعتراف نموده و میگوید: عمر همان کسی است که پایه های خلافت ابوبکر را محکم کرد و مخالفین او را در هم شکست او بود که شمشیر زبیر را هنگامی که از غلاف بیرون کشیدوگفت خلافت باید به اهلش برسد،شکست، و نیز به سینه ی مقداد کوبید و سعد بن عباده را در سقیفه زیر لگد گرفت و گفت سعد را بکشید که خدا او را بکشد و بنی حباب بن منذر را له کرد ،و او بود که هاشمیون را که در خانه فاطمه‡ پناهنده شده بودند تهدید کرد و آنان را از خانه خارج نمود واگر او نبود کار ابوبکر و امور او روبراه نمیگردید(سوالات ما ،دکتر حسین تهرانی ص182-206)
سوال ما از شما شبهه گر(وهابیت) این است که چرا یکطرفه به قاضی میروید؟ آیا در این مطلب فکر کرده اید که چرا در شورای سقیفه بنی ساعده به علی † خبر ندادند و از آن حضرت طلب مشورت نکردن مانند جاهای دیگر که وقتی کارشان به بن بست میرسید از حضرت راه چاره جویا میشدند و…
آیا غیر از این است که میخواستند حق مسلم آن حضرت را غصب کنند و…؟
و چرا حرمت پیامبر را حفظ نکردند در حالیکه جنازه ی مبارک پیامبر… به خاک سپرده نشده بود اهل بیت آن حضرت را رها کردن و دنبال مقام و ریاست و هواهای خود رفتند؟ و چراهای دیگر.
و چرا یزید و دستگاه اموی آن قدر اوضاع را برای امام حسین نامساعد ساخت که امام حسین† برای اینکه حرمت حرم شکسته نشود و خونش توسط جاسوسان و ماموران مخفی یزید در حرم امن خداوند ریخته نشود حجش را تبدیل به عمره نمود و مکه را ترک کرد درحالیکه دیگران بسوی حج می آمدند و….
قسمت هفتم:
پرسش:
ما حدیث متواتری داریم (که راوی آن نیز در برخی اسانید، حضرت علی ع هستند!)که پیامبر اسلامص در آن فرموده اند: ابوبکر و عمربسالار و سید سالخوردگان بهشتند. علمای کلامی(بازی با کلمات) شما مناقشه میکنند که: مگر در بهشت کسی پیر است که ابوبکر و عمربسید و سالار آنها باشند؟ خوب ما هم در مورد حدیث مورد ادعای شما مناقشه میکنیم: حسن و حسینب، سید و سالار جوانان اهل بهشتند. سؤال ما اینجاست: مگر در بهشت، پیرمرد و بچه و میانسال و…. داریم که پیامبرص فرموده اند: حسن و حسینب سید جوانان اهل بهشتند؟ پس پیامبرص باید می فرمودند: حسن و حسینب سید اهل بهشتند! و اگر این معنا را بگیریم نعوذ بالله این شبهه پیش میآید که آیا آنها سید و سالار پیامبر اسلامص و حضرت علی ع هم هستند؟ حداقل علمای شما معتقد به برتری پیامبر اسلام و حضرت علی بر سایر ائمه هستند؟ هر پاسخی که با بازی با کلمات بدهید ما همان پاسخ را در خصوص حضرت ابوبکر و عمر به خود شما میدهیم!
پاسخ:
روایتی که اهل سنت در فضیلت دو خلیفه اول ذکر کرده اند از جمله احادیث دروغ و جعلی است که دروغ بودن آن واضح و آشکار است چون در این حدیث اگر کمی فکر و تأمل کنیم ظاهر عبارت آن میرساند که این عبارت از رسول خدا(ص) نمیباشد چونکه از مسلمات است در بهشت شیوخ و پیران نمی باشند و در آنجا مانند این دنیا سیر تکاملی وجود ندارد که آدمی از جوانی به سن پیری برسد تا به کمال سیادت نائل آید در روایات ما و شما ( هر دو فرقه ) اخبار بسیاری در مصداق این معنا است که از جمله قضیه اشجعیه است که زن پیری آمد خدمت رسول اکرم (ص)حضرت در ضمن صحبت فرمود : ان الجنة لا تدخلها عجائز ، یعنی عجائز و پیران داخل بهشت نمیشوند! آن زن متاثر شد ناله کنان عرض کرد یا رسول الله پس من وارد بهشت نمیشوم این را گفت و از خدمت حضرت بیرون رفت حضرت (ص) فرمودند: اخبروها لیست یومئذ بعجوز ، خبر دهید اورا که در آن روز پیری نخواهید بود بلکه همه ی پیران را خلعت جوانی بپوشانند و داخل بهشت نمایند آنگاه آیه ی 36سوره واقعه را قرائت نمود که خداوند میفرماید: انا انشاناهن انشاء فجعلناهن ابکارا)(ما آنها را آفرینش نوینی بخشیدیم و همه را دوشیزه قرار دادیم و…) علاوه بر دلیلی که ذکر کردیم، به بیان نقادین و علمای خودتان که اربات جرح و تعدیل هستند این حدیث از موضوعات است چون در سند حدیث ( ابوبکر و عمر سیدا کهول اهل الجنة) یحیی بن عنبسه میباشد و ذهبی گفته یحیی از جمله ضعفا است و ابن دجال گفته یحیی وضع حدیث می نموده و واقعا احتمال قوی است که از مجعولات بکریون و یا بنی امیه باشد، چه آنکه برای رد و تضعیف بنی هاشم و عترت و اهل بیت رسول الله در مقابل هر حدیثی از احادیث ثابته عندالفریقین در مدح و عظمت خاندان رسالت حدیثی جعل می نمودند و مردمانی ابوهریره و امثال آنها برای قرب به دستگاه فاسد بنی امیه پیوسته در این باره جدیت می نمودند زیرا از کینه و عداوت که بر آل محمد (ص) داشتند در مقابل حدیث شریف ثابتی که علاوه بر اجماع علماء شیعه أکابر علماء شما نیز نقل کرده اند ، این حدیث را که رسول خدا فرموده : الحسن (ع) و الحسین(ع) سیدا شباب اهل الجنة ابوهما خیر منها) یعنی حسن و حسین (ع) آقای جوانان اهل بهشت هستند و پدر مادر آنها از آنها بهتر است. وبسیاری ازعلما ی عامه این حدیث را نقل نموده اند خطیب خوارزمی در مناقب ومیرسید علی همدانی درمودت هشتم از ینابع الموده وامام نسائی سه حدیث در خصائص علوی وابن صباغ مالکی درص 159 الفصول مهمه و بلخی حنفی دربا ب 54 درینابع الموده ازترمذی وابن ماجه وامام احمد بن حنبل وسبط ابن جوزی درتذکره و امام احمد ابن حنبل درمسند وترمزی درسنن و محمد بن یوسف گنجی شافعی در با ب 98 کفایه الطا لب بعد از نقل این حدیث گوید امام اهل حدیث ابوالقا سم طبرانی در معجم الکبیر درشرح حال امام حسن (ع) جمع نموده است جمیع طرق این حدیث شریف را از بسیاری از صحابه پیغمبر(ص) از قبیل امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) و خلیفه ی ثانی عمربن خطاب و حذیفه یمانی و ابوسعید خدری و جابربن عبدالله انصاری و ابوهریره و عسامه بن زید و عبدالله بن عمر ، آنگاه محمد بن یوسف اظهار نموده گوید : این حدیثی است حسن ، که رسول اکرم فرمود : الحسن(ع) و الحسین (ع)…. یعنی حسن (ع)و حسین (ع) دو سید جوانان اهل بهشت هستند و پدر آنها بهتر و افضل از آنها میباشد( شبهای پیشاور جلسه پنجم ص304-307 اخبار در فضیلت خلفاء) پس با دقت در این مطالب شبهه باقی نمی ماند مگر اینکه در دل او مرضی باشد چون حدیثی که میگوید عمر و ابوبکر سالار پیران بهشت هستند یک حدیث جعلی است حتی بنابر گفته ی بزرگانی از علمای عامه و حدیثی که میگوید حسن و حسین سید و سالار جوانان اهل بهشت هستند با سندهای معتبر حدیث صحیحی استو. حال چرا این شبهه گر سعی دارد با تخریب یک حدیث صحیح السند به احیای یک حدیث جعلی چنگ زند معلوم نمی باشد؟
قسمت هشتم:
پرسش:
درباره ی حدیث قرتاس: مطلبی را که پیامبرص قصد بیان آنرا داشته از دو حالت نمیتوانسته بیرون بوده باشد، یا اینکه این مطلب جزء وحی و خود آیات قرآنی بوده و یا اینکه سخن خود نبی اکرم ص بوده است. بطور حتم مورد اول مد نظر هیچکس نیست چون نمیتوان گفت آیه قرآنی بوده است، قرآن نزد شیعه و سنی همین قرآن فعلی است که در آن بحثی نیست و تنها میتوان گفت آن مطلب سخن نبی اکرم ص بوده است، خوب آیا این نوعی اهانت به قرآن نیست؟ چطور سخن پیامبرص میتوانسته امت را از گمراهی نجات دهد ولی خود قرآن و کلام الهی نمیتوانسته چنین کاری بکند؟!! (در ضمن نمیتوانید این سخن و مطلب مهم را براحتی جزء حدیث کنید چون احادیث، ظنی الصدورند ولی قرآن قطعی است و در میان احادیث موارد جعل بسیارند ولی وعده حفظ قرآن در خود قرآن آمده و بنابراین مطلبی که جلوی گمراهی امت را میگیرد باید در قرآن ذکر شود و البته آیهای پیرامون خلافت حضرت علی در قرآن نیست). – اینکه جملهای میتواند مردم و امت را از گمراهی برهاند یعنی چه؟ اگر چنین جملهای وجود داشت خود خداوند آنرا در قرآن بیان می نمود تا همه هدایت شوند. هر کس باید خودش ایمان بیاورد و هدایت لطفی الهی است و امری اختیاری است نه جبری و یا اکراهی. – شیعه معتقد است دو ماه قبل از این جریان پیامبرصدر غدیر خم به دستور الهی حضرت علی ع را به خلافت برگزیده و حتی بیش از صد هزار نفر در آنجا با او بیعت کرده اند. خوب آیا اگر مردم بیعتی بدان مهمی را فراموش کرده اند پس چه اهمیتی به یک نوشته میداده اند؟!! تازه نوشته ای که جلوی عدهای خاص بیشتر نبوده و نه جلوی صد هزار نفر!! – اگر این مطلب جزء دین بوده پس چطور پیامبرص بخاطر سخن یک نفر آنرا بیان نکرده است؟!! مگر جانشینی یکی از اصحاب از شکستن بتها و موارد دیگر مهمتر بوده؟!! چطور پیامبرص در مکه و در محاصره کفار و مشرکین نهراسید و سخنان الهی را بیان نمود؟! چطور از ابوجهل و ابولهب نترسید و همه سخنان خود را گفت ولی اینجا بخاطر سخن یک نفر سکوت کرده و امر الهی را نرسانده است؟!!!! این سخن مخالف با این آیه است(یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرین ) در این آیه آمده که مطلب را ابلاغ کن و تاکید شده که از گزند مردم حفظ میشوی، بنابراین چنانچه دستوری پیرامون خلافت علی ع بوده قطعا پیامبرصآنرا بیان میکرده است، ولی رافضیان میگویند پیامبرص بخاطر سخن عمر ع سکوت کرده و ابلاغ و دستور پیرامون خلافت الهی علی را مسکوت گذاشته و مکتوب نکرده است!! – آیا پیامبرص پس از 23 سال زحمت و مجاهدت تازه میخواسته مطلبی بگوید که امت گمراه نشوند؟!! پس شما گمان دارید پیامبرص در این 23 سال چه میکرده است؟!! – به تاخیر انداختن چنین مطلب مهمی تا آن لحظه و در بستر بیماری نمیتواند منطقی بوده باشد. – در این حدیث، پیامبر امیص میفرماید: أکتب، یعنی برایتان بنویسم در صورتیکه باید میگفته: املی، یعنی برایتان املاء کنم. بیان چنین مواردی، کل نبوت را زیر سوال خواهد برد چون اسلام ستیزان نیز همین عقیده را دارند که پیامبر اسلامص نزد اهل کتاب و دیگران می رفته و این آیات الهی را از آنها آموخته است، یعنی در واقع امی نبوده است!! (دقت کنید که حضرت علی ع پیامبر اسلامص را افصح عرب میدانسته). – پیامبرص با لغت اهل حجاز صحبت میکردند و الفاظی که در حدیث است بطور هلمّوا، صیغه جمع استعمال شده، مخالف با عادت و روش ایشان است زیرا که اهل حجاز کلمه هلمّ (صیغه مفرد) را برای تثنیه و جمع بطور یکسان استعمال میکردند ولی در حدیث، صیغه هلمّوا که لغت بنی تمیم است بکار رفته است. – پیامبرص شخصی بوده که فرماندهی هشتاد غزوه و جنگ را بر عهده داشته و حتی نظر شخصی خود را نیز بیان میکرده چه برسد به دستورات الهی و امور مربوط به دین، پس چرا باید بترسد یا قهر کند و نگوید! – آیا پیامبرص فرموده میخواهم برایتان مطلبی بگویم ولی در انتها آن مطلب را نگفته؟! پس یعنی امت گمراه شده اند چون آن مطلب بیان نشده است و در واقع هم اکنون نیز ما گمراه هستیم!!!! – ابن عباس راوی حدیث در آن زمان کم و بیش، حدود 10 سال داشته که وجود این طفل در آن اتاق و بین کبار صحابه و در محضر پیامبرصکه بیمار بوده و لحظات آخر زندگی خود را میگذرانده، غیر معقول است. – حدیث قرطاس جزء اخبار واحد است و خبری واحد برای امری بدین مهمی قابل پذیرش نیست. – شیعیانی که میگویند: چرا اصحاب صدایشان را در محضر پیامبرص بلند کردند؟ و چرا پیرامون این قضیه در مقابل پیامبرص با یکدیگر مشاجره کردند؟ خوب در اینصورت حضرت علی ع و یارانش نیز در برابر پیامبرص با اصحاب دیگر مشاجره کرده اند و بنابراین آنها نیز مقصر هستند و ایراد شما به خود شما بر میگردد. – شیعیان به حضرت عمر اعتراض دارند که او متوجه مقصود پیامبرص شده و فهمیده که ایشان میخواهند جانشینی و خلافت حضرت علی ع را کتابت کنند و به همین خاطر جلوی وقوع این امر را گرفته است!!! ما میگوییم حضرت عمر ع از کجا متوجه این موضوع شده؟!! مگر علم غیب داشته؟!! مگر از افکار و ضمیر انسانها آگاهی داشته است؟!!!! – چرا حضرت علی و یا یکی از طرفدارانش قلم و دوات را نیاورده اند؟!! لابد همه از عمر می ترسیده اند؟!!!! شما که میگویید عمر ترسو بوده و در جنگها فرار میکرده، چرا اینجا آنهمه شجاع از این انسان ترسو می ترسند؟!!! – این مطلب مهم در انتها بیان نشده است، پس هیاهوی شما برای چیست؟! شاید اصلا خلافت حضرت ابوبکر مد نظر بوده و یا مطلبی دیگر بوده است. فراموش نکنید نمیتوانید بگویید در کتب دیگری از شیعه آمده که پیامبرص پس از بیرون کردن اصحاب آن مطلب را به حضرت علی ع و دوستان خاص خود گفته است، چون فعلا بحث پیرامون این حدیث کتب صحیحین است که دائما مورد استناد شماست. – خلافت و امامت موجود در تشیع از مهمترین اصول دینی است که حتی از نبوت هم بالاتر است، پس چنین اصل مهمی میبایست در قرآن بیان شود (مثل اصولی چون توحید، نبوت و معاد) تا حجت بر همه تمام گردد نه اینکه در لحظات آخر عمر و در بستر بیماری باشد و تازه در انتها بیان نشود. – در حدیث مورد استناد شما آمده بعضی چنین گفتند که قرآن ما را بس است (قال بعضهم) پس شما چگونه این مطلب را به حضرت عمر نسبت میدهید؟!!! – اگر شما مخالفت صحابه را برای کتابت دلیل بر عدم ایمان ایشان میدانید پس حضرت علی ع هم در جریان صلح حدیبیه حاضر نشد به دستور پیامبرص عمل نموده و نام ایشان را پاک کند.
پاسخ:
شبهاتی که در این بخش به آن پرداخته شده بسیار زیاد است چرا که شبهه گر از هر دری صحبت کرده بدون اینکه حتی یک منبع برای مطالب خود ذکر کند و متاسفانه به طرزی فریب کارانه سعی در القاء مطالبی دروغ به مخاطب بر آمده است لذا در حد امکان به بررسی مطالب موجود در این شبهه می پردازیم:
اینک پاسخ به شبهه ها:
حدیث قرطاس و اسناد آن؟ مگر حضرت علی آنجا نبود پس چرا گذاشت چنین جسارتهایی صورت بگیرد؟ سن ابن عباس و بحثهای دیگر پیرامون آن
(قبل از پاسخ به این شبهه لازم است به یک مطلب اشاره شود و آن اینکه قرطاس با طاء است نه با ت که شبهه گر به آن گونه نوشته است و این نشان از بی سوادی شبهه گر است که حتی از سواد نوشتاری نیز متاسفانه بی بهره است)
حدیث قرطاس در منابع اهل سنت با توضیحات مطالب و بررسی احادیث:
در روزهاى پایانى عمر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) آن حضرت به جمعى از اصحاب که به عیادتش رفته بودند، فرمود: «قلم و دواتى برایم حاضر کنید تا براى شما نامه اى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید». ولى بعضى از صحابه به مخالفت برخاستند و مانع نوشتن این نامه شدند!
این حدیث در شش مورد از صحیح بخارى(صحیح بخارى، کتاب العلم، باب 39 باب کتابة العلم، ح 4; کتاب الجهاد والسیر; باب 175، ح 1; کتاب الجزیة، باب 6، ح 2; کتاب المغازى، باب 84 باب مرض النبى ووفاته، ح 4; همان باب، ح 5; کتاب المرضى، باب 17 باب قول المریض قوموا عنى، ح 1 .) و سه مورد از صحیح مسلم(صحیح مسلم; کتاب الوصیة،باب6، ح 6; همان باب، ح 7; همان باب، ح 8.) که هر دو از معتبرترین کتب روائى اهل سنت است، آمده .
بخش نخست این ماجرا مطابق نقل «مسلم» در کتاب صحیح خود چنین است: سعید بن جبیر مى گوید: ابن عباس گفته است: پنج شنبه و چه روز پنجشنبه سختى بود!( این حادثه در روز پنج شنبه اتفاق افتاد و مطابق نقل طبرى آن حضرت در روز دوشنبه (چهار روز بعد) وفات یافت. طبرى در حوادث سنه یازدهم هجرى مى نویسد: «روزى که رسول خدا رحلت فرمود همه مورخین اتفاق دارند که روز دوشنبه بوده است». در فتح البارى نیز ابن حجر مى نویسد: آن حضرت روز پنج شنبه بیمار شد و روز دوشنبه رحلت کرد. (ج 7، ص 739)) آنگاه ابن عباس گریست و سیل اشک او را دیدم که همچون رشته مروارید بر گونه هایش جارى شد. سپس ادامه داد: رسول خدا فرمود: «براى من کاغذ و قلمى بیاورید تا براى شما نوشته اى بنگارم که پس از آن هرگز گمراه نشوید…».( صحیح مسلم، کتاب الوصیة، باب 6، ح 7)
در بدو امر چنین به نظر مى رسد که باید همه اصحاب که حضور داشتند با شنیدن این خواسته رسول خدا(صلى الله علیه وآله)، با شوق و علاقه فراوان قلم و دواتى حاضر بکنند، تا پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) وصیت نامه اش را بنویسد; زیرا از یک سو اطاعت فرمان رسول خدا (صلى الله علیه وآله) واجب است و از سوى دیگر، این نوشته به هدایت جاویدان و ترک ضلالت آنان پیوند مى خورد; و از سوى سوم ، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در بستر بیمارى و رحلتش نزدیک بود و طبعاً کلماتى جامع و هدایت ویژه اى را عرضه مى کرد; از این رو ، باید براى دریافت این دستورالعمل از سوى پیامبر و پیشواى خود ، سر از پا نشناسند و بدون فوت وقت ، قلم و دوات حاضر کنند; ولى شگفت آور آنکه جمعى از صحابه با آن به مخالفت برخاستند!
مطابق این روایت، در حضور آن حضرت نزاع و درگیرى شد! برخى گفتند: قلم و دوات را حاضر کنید و برخى گفتند نیازى نیست. در پاره اى از روایات، نام آنان که مخالفت کرده اند، نیامده است(صحیح بخارى، کتاب الجهاد و السیر، باب 175، ح 1; کتاب الجزیه، باب 6، ح 2; کتاب المغازى، باب 84 باب مرض النبى و وفاته، ح 4 و 5; صحیح مسلم، کتاب الوصیة، باب 6، ح 6 و 7); ولى در پاره اى از روایات تصریح شده است که «عمر» به مخالفت برخاست.
از جمله در صحیح بخارى آمده است که پس از درخواست رسول خدا(صلى الله علیه وآله) براى مهیا ساختن قلم و دوات، «عمر» گفت: «إنّ النّبیّ غلب علیه الوجع!!، وعندکم القرآن، حسبنا کتاب الله; بیمارى بر پیامبر چیره شده است (که چنین سخنانى مى گوید)، قرآن نزد شماست و کتاب خدا ما را کافى است!».( صحیح بخارى،کتاب المرضى،باب17باب قول المریض قوموا عنى،ح1)
بخارى در جاى دیگر از کتابش نیز همین سخن را با اندکى تفاوت از عمر نقل کرده است; او مى نویسد: ابن عباس مى گوید; وقتى که بیمارى پیامبر شدت یافت، فرمود: «ائتونى بکتاب اکتب لکم کتاباً لا تضلّوا بعده، قال عمر: إنّ النبىّ(صلى الله علیه وآله)غلبه الوجع، وعندنا کتاب الله حسبنا; براى من کاغذى حاضر کنید، تا براى شما نامه اى بنویسم که پس از آن گمراه نشوید! عمر گفت: بیمارى بر پیامبر چیره شده و کتاب الهى که ما را کافى است، نزد ماست».( همان مدرک، کتاب العلم، باب 39 باب کتابة العلم، ح 4)
صحیح مسلم نیز در یک مورد (از سه مورد) نام معترض را عمر ذکر کرده است.( صحیح مسلم، کتاب الوصیة، باب 6، ح 8)
ولى با توجه به شباهت دیگر گفتارها با یکدیگر، در مخالفت عمر با سخن رسول خدا(صلى الله علیه وآله)تردیدى نیست و اگر در نقل هایى آمده است «فقالوا»( صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب 84، ح 4 و صحیح مسلم، کتاب الوصیة، باب 6، ح 6 و 7) و یا آمده «فقال بعضهم»( صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب 84، ح 5) معلوم است که یکى از مخالفت کنندگان با نوشتن وصیت نامه، عمر بوده است.
و همان گونه که قبلا اشاره شد، این ماجرا را بخارى شش بار و مسلم سه بار در کتاب خود آورده اند و از این احادیث استفاده مى شود که بعد از مخالفت عمر، بعضى به حمایت از او و جمعى به مخالفت با او برخاستند.
این ماجرا را بسیارى دیگر از دانشمندان اهل سنّت نیز در کتاب هاى خود نقل کرده اندبه طور مثال رجوع کنید: رجوع کنید به: مسنداحمد، ج 1، ص 222، 293، 324، 325 و 355; ج 3، ص 346; مسند ابى یعلى، ج 3، ص 395; صحیح ابن حبان، ج 8، ص 201; تاریخ طبرى، ج 3، ص 193; کامل ابن اثیر، ج 2، ص 185 وکتب دیگر.
ولى ما تنها احادیثى را که در صحیح بخارى و مسلم است ـ که صحیح ترین کتاب نزد برادران اهل سنت محسوب مى شود ـ مورد بررسى قرار مى دهیم.
بعد از اینکه معلوم شد عمر،به مخالفت با امر پیامبر پرداخته، اکنون به کلماتى که در مخالفت با فرمان حضرت بیان شده است، مى پردازیم. باز تکرار مى کنیم همه اینها در صحیح بخارى و مسلم(مهمترین کتب اهل سنت) است.
در یک مورد آمده است: «فقال بعضهم: إنّ رسول الله قد غلبه الوجع، وعندکم القرآن، حسبنا کتاب الله».( صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب 84، ح 5)
در تعبیر دیگر آمده است: «فقال عمر: انّ رسول الله قد غلب علیه الوجع، وعندکم القرآن، حسبنا کتاب الله».( صحیح مسلم، کتاب الوصیة، باب 6، ح 8)
در تعبیرى شبیه به همان آمده است: «فقال عمر: إنّ النّبى قد غلب علیه الوجع، وعندکم القرآن، حسبنا کتاب الله».( صحیح بخارى، کتاب المرضى، باب 17، ح 1)
و در جاى دیگر نیز به این صورت نقل شده است: «قال عمر: إنّ النّبى غلبه الوجع، وعندنا کتاب الله، حسبنا».( همان مدرک، کتاب العلم، باب 39 باب کتابة العلم، ح 4)
مطابق این تعبیرات، عمر براى جلوگیرى از نوشتن نامه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) گفته است: «بیمارى بر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) چیره شده (و نعوذ بالله نمى داند چه مى گوید!) و قرآن که نزد شما هست، براى هدایت ما و شما کافى است».
در پنج مورد واژه «هجر» (نعوذ بالله هذیان گفتن) به کار رفته است، البته در پاره اى موارد به صورت استفهامى و یک مورد به صورت اخبارى.
در یکجا آمده است: «فقالوا: أهجر رسول الله».( صحیح بخارى، کتاب الجهاد و السیر، باب 175، ح 1 ) در دو مورد آمده است: «فقالوا: ما شأنه؟ أهجر؟ استفهموه».( همان مدرک، کتاب المغازى، باب 84، ح 4 و صحیح مسلم، کتاب الوصیة، باب 6، ح 6 .) اهل لغت نیز «هجر» را وقتى که به بیمار نسبت داده شود، به معناى هذیان گویى دانسته اند.
«فیومى» در «مصباح المنیر» مى نویسد: «هجر المریض فى کلامه هجراً ایضاً خلط وهذى; مریض در کلامش هجر گفت یعنى نامیزان حرف زد و هذیان گفت و به پرت و پلاگویى افتاد».( مصباح المنیر، واژه هجر.)
در لسان العرب نیز آمده است: «الهَجْر: الهذیان والهُجْر بالضم: الاسم من الاهجار وهو الافحاش وهَجَر فى نومه ومرضه یهجُر هجراً: هذى; «هَجر» به معناى هذیان گویى است و «هُجر» که اسم مصدر است به معناى سخن زشت است و هنگامى که این واژه به آدم خوابیده و یا بیمار نسبت داده شود ، مفهومش این است که او در خواب و یا حالت بیمارى هذیان گفت و حرف هاى نامربوط زد».( لسان العرب، واژه هجر.)
به راستى چگونه مى توان درباره حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) که فرستاده خدا و رابط میان خدا و خلق شمرده مى شود، این کلمات و سخنان را بر زبان جارى کرد؟!! در حالى که قرآن در شأن او مى گوید: «(وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى); او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گوید»( نجم، آیه 3) و نیز قرآن مى گوید: «(وَمَا آتَاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا); آنچه را رسول خدا براى شما آورده بگیرید (و اجرا کنید)، و از آنچه نهى کرده خوددارى نمایید»( حشر، آیه 7) و نیز مى فرماید: «(فَلْیَحْذَرْ الَّذِینَ یُخَالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِیبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ یُصِیبَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ); آنان که فرمان او را مخالفت مى کنند، باید بترسند از اینکه فتنه اى دامنشان را بگیرد، یا عذابى دردناک به آنها برسد!».( نور، آیه 63)
حدیث قرطاس در منابع شیعه:
1. سلیم بن قیس که از تابعین رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم بوده نقل می کند:
أبان بن أبی عیاش عن سلیم ، قال : إنی کنت عند عبد الله بن عباس فی بیته وعنده رهط من الشیعة . قال : فذکروا رسول الله صلى الله علیه وآله وموته ، فبکى ابن عباس ، وقال : قال رسول الله صلى الله علیه وآله یوم الاثنین – وهو الیوم الذی قبض فیه – وحوله أهل بیته وثلاثون رجلا من أصحابه : ایتونی بکتف أکتب لکم فیه کتابا لن تضلوا بعدی ولن تختلفوا بعدی . فمنعهم … فقال : ( إن رسول الله یهجر )
فغضب رسول الله صلى الله علیه وآله وقال : ( إنی أراکم تخالفونی وأنا حی ، فکیف بعد موتی ) ؟ فترک الکتف . قال سلیم : ثم أقبل علی ابن عباس فقال : یا سلیم ، لولا ما قال ذلک الرجل لکتب لنا کتابا لا یضل أحد ولا یختلف .
فقال رجل من القوم : ومن ذلک الرجل ؟ فقال : لیس إلى ذلک سبیل . فخلوت بابن عباس بعد ما قام القوم ، فقال : هو عمر . فقلت : صدقت ، قد سمعت علیا علیه السلام وسلمان وأبا ذر والمقداد یقولون : ( إنه عمر ) . فقال : یا سلیم ، اکتم إلا ممن تثق بهم من إخوانک ، … .
ابان بن ابی عیاش از سلیم نقل می کند: به اتفاق جمعی از شیعیان در خانه عبد الله بن عبّاس بودیم که یادی از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم و هنگام وفات آن حضرت شد که به این جهت ابن عبّاس به گریه افتاد و گفت: رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم در روز دوشنبهای که جان به جان آفرین تسلیم کرد در حالی که اهل بیتش و سی نفر از اصحابش نزد او حاضر بودند فرمود: برایم کتف( گوسفندی ) بیاورید تا برایتان چیزی بنویسم که بعد از آن گمراه نشده و با هم اختلاف نکنید.
در این حال بود که فرعون این امّت آنها را از این کار بازداشت و گفت: رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم هذیان میگوید.
این جا بود که حضرت غضبناک گردید و فرمود: شما را میبینم که در حالی که من هنوز زنده هستم و در میان شمایم با من مخالفت میکنید معلوم است که بعد از من چگونه خواهید بود. این بود که آوردن کتف به فراموشی سپرده شد. سلیم گفت: ابن عبّاس به من روی کرد و گفت: ای سلیم ! اگراین سخن از آن شخص صادر نشده بود آن حضرت برای ما مطلبی نوشته بود که هیچ کس گمراه نمیشد و به اختلاف نمیافتاد.
شخصی از حاضران گفت: شخصی که از این اقدام رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم ممانعت نمود چه کسی بود؟ ابن عبّاس گفت: راهی برای افشاء این سرّ وجود ندارد. امّا چون بعد از رفتن دیگران با ابن عبّاس خلوت نمودم و از او در باره آن شخص سئوال نمودم گفت: آن شخص عمر بود. ومن به او گفتم : راست میگوئی چون از علی علیه السلام و سلمان و اباذر و مقداد شنیدم که آنها نیز میگفتند: آن شخص عمر بود. آنگاه ابن عبّاس گفت: ای سلیم ! این راز را نزد کسی باز گو نکن مگر ابن که به او اطمینان داشته باشی، چون دلهای مردم از محبت این دو نفر (ابوبکر و عمر) سیراب گشته همان طور که قلوب بنی اسرائیل از محبت گوساله و سامری سیراب گشته. (کتاب سلیم بن قیس(از تابعین) ، تحقیق محمد باقر أنصاری ، ص 325 و رواه الطبرسی فی الاحتجاج والمجلسی فی البحار عن کتاب سلیم بن قیس . الاحتجاج: ج 1 ، ص 223، بحار الأنوار: ج 31 ، ص 425 و ج 36 ، ص 277.)
نعمانی در کتاب الغیبه مطلب فوق را با همان سند و با اختلاف اندکی این گونه آورده است:
علی علیه السلام در حدیثی طولانی که در آن مهاجرین و انصار با یکدیگر به فضایل و مناقب خویش افتخار و مباهات مینمودند به طلحه فرمود: ای طلحه! آیا تو شاهد نبودی که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم از ما خواست که برایش کتف گوسفندی بیاوریم یا مطلبی بنویسد که امّت گمراه نشده و به اختلاف مبتلا نشود؟امّا دوست و همنشینت گفت آنچه را که گفت : که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم هذیان میگوید. و این سخن موجب ناراحتی آن حضرت شد و از خواسته خود منصرف گردید. طلحه گفت: آری من شاهد بودم.
آنگاه علی علیه السلام فرمود: امّا چون شما اصحاب از نزد آن حضرت خارج گشتید رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم مرا نسبت به آن مطلبی که قصد نموده بود که بنویسد و گروهی از مردم نیز بر آن شهادت دهند با خبر ساخت. و این مطلبی بود که جبرئیل آن حضرت را از آن با خبر ساخته بود چون او به خوبی میدانست که این امّت به زودی به اختلاف و گمراهی مبتلا خواهند شد.
لذا از من صحیفهای در خواست نمود و بر روی کتف مطالبی را برای من املاء نمود و بر این مطلب گروهی از جمله : سلمان فارسی و ابوذر و مقداد شاهد بودند. و در آن صحیفه از امامانی که مؤمنان را بر اطاعت از آنها امر نموده نام آورد که من اوّلین آنها و بعد از من فرزندم حسن و بعد از او حسین و سپس نه فرزندان اویند.
ای اباذر و تو ای مقداد آیا شما دو نفر بر این مطلب شاهد نبودید؟ آنها گفتند :آری ما این مطلب را از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم شاهد بودیم.
طلحه گفت: به خدا سوگند که من از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم شنیدم که به ابوذر ی فرمود: آسمان بر کسی سایه نیافکند و زمین به زیر پای کسی گسترده نشد که صادق تر و صریح الهجه تر از ابوذر باشد. من نیز شهادت میدهم که آن دو نفر به حقّ شهادت دادهاند. و تو یا علی از آن دو نفر نیز صادق تری!
کتاب الغیبة ، محمد بن إبراهیم نعمانی(380 هق) ، ص 85 .
محمد بن جریر طبری از علمای بزرگ شیعه مینویسد:
آیا این رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم نبود که در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود فرمود: برایم صحیفه و دواتی بیاورید تا برایتان مطلبی بنویسم که بعد از من گمراه نشوید؟ و این جا بود که دوّمی گفت: رسول خدا هذیان میگوید. و سپس گفت: کتاب خدا برای ما کافی است. و او در این گفتارش به خداوند بزرگ کفر ورزید. چرا که خداوند متعال میفرماید: آنچه را که رسول برایتان آورده اخذ کرده و قبول نمائید و آنچه از آنچه که شما را نهی نموده دوری ورزید.
امّا عمر به گمانش رسید که به آنچه که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم فرموده نیازی نیست چون به خوبی میدانست که آن حضرت قصد نموده تا بر خلافت علی علیه السلام تاکید ورزد لذا از این عمل ممانعت به عمل آورد و الا اگر احتمال میداد که آن حضرت قصد دارد تا برای او و دوستش (ابوبکر) مطلبی بنویسد حتماً به آوردن دوات و قلم مبادرت میورزید. (المسترشد – محمد بن جریر الطبری (شیعی، وفات قرن 4 هق) – ص 681 به بعد ).
مرحوم شیخ مفید می فرماید:
تنها موردی که در نقل آن عامّه و خاصّه (شیعه و سنّی ) اتّفاق و اجماع نمودهاند سخن آن حضرت در آخر عمر شریفشان است که فرمودند برایم صحیفهای بیاورید تا برایتان مطلبی بنویسم که بعد از من به هیچ وجه گمراه نشوید. و در این جا بود که عمر گفت: آن مرد هذیان میگوید.(أوائل المقالات ، شیخ مفید (413 هق) ، ص 406.)
وی در کتاب ارشاد خود اینچنین آورده است:
بعضی از کسانی که در مجلس حاضر بودند درخواست دوات و قلم و کتفی که بر روی آن بنویسند نمودند که در این جا عمر به او گفت: برگرد ! این مرد هذیان میگوید و آن شخص نیز بازگشت. و آن شخصی که میخواست برای آوردن دوات و قلم اقدام نماید نیز به خاطر جلوگیری از سروصدا از قصد خود منصرف گردید و آن گروه یکدیگر را نکوهش نموده و گفتند: انا لله و انا الیه راجعون از مخالفت با رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم خوف داریم . و چون حال آن حضرت افاقه نمود برخی گفتند: ای رسول خدا! آیا برایتان کتف برای نوشتن بیاوریم؟ دور باد آن جیزی که گفتید . نه نیاز یه آوردن نیست ، لکن من شما را به نیکی با اهل بیتم توصیه میکنم. و آنگاه بود که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم از آن گروه روی برگرداند و آنها نیز از آتجا خارج شدند و فقط عبّاس و فضل و علی علیه السلام و اهل بیتش نزد آن حضرت ماندند. (الإرشاد ، شیخ مفید (413 هق) ، ج 1 ص 184 .)
همچنین در کتاب امالی نوشته است:
عبدالله بن عبّاس میگوید: زمانی که وفات رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم فرا رسید در خانه آن حضرت گروهی حاضر بودند که از جمله آنها عمر بن خطّاب بود. آن حضرت فرمودند: برایم صحیفهای بیاورید تا برایتان مطلبی بنویسم که بعد از من هرگز گمراه نشوید . عمر گفت: چیزی برای او نیاورید که درد و بیماری بر او غالب گردیده و بین شماها قرآن موجود است و برای ما کتاب خدا کفایت میکند. (الأمالی ، شیخ مفید (413 هق) ، ص 36 ). همچنین بسیاری دیگر از علمای شیعه این روایت را در کتبشان ذکر کرده اند که به جهت اختصار تنها به ذکر منابع اکتفا می شود:التعجب ، أبو الفتح کراجکی(449 هق) ، ص 90؛ مناقب آل أبی طالب ، ابن شهر آشوب(588 هق ) ، ج 1، ص 199 . و ج 1، ص 203 ؛سعد السعود ، سید ابن طاووس(664 هق)، ص 266 ؛کشف المحجة لثمرة المهجة ، سید ابن طاووس(664 هق)، ص 65 .
الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف ، سید ابن طاووس ( 664 هق)، ص 432؛ مجمع الفائدة، محقق أردبیلی(993هق)، ج 3، ص 217 ؛ الرواشح السماویة ، میرداماد محمد باقر الحسینی الأستر آبادی( 1041 هق) ، ص 211؛ بحار الأنوار ، علامه مجلسی( 1111 هق) ، ج 16 ، ص 135 و…)
شبهه دیگر این بود که اگر حضرت علی در آن واقعه حضور داشت چرا اجازه داد چنین جسارتهایی صورت بگیرد؟
اینکه امیرمؤمنان علیه السلام در قضیه قرطاس حضور داشته است، قطعى است؛ چراکه آن حضرت در زمان بیمارى رسول خدا صلى الله علیه وآله هیچگاه از آن حضرت جدا نشدند؛ مگر ضرورتى پیش مىآمد؛ چنانچه از روایاتی که ذکر کردیم این مطلب روشن شد مثل روایت شیخ مفید رضوان الله تعالى علیه .
بنابراین اصل حضور آن حضرت در قضیه قرطاس قطعى است؛ اما چرا آن حضرت در مقابل اهانت کنندگان به پیامآور خدا سکوت کرد و جواب آنها را نداد؟
در جواب به این سوال، به چند نکته باید توجه کرد:
حرمت پیشی گرفتن بر رسول خدا صلی الله علیه وآله:
طبق آیه اول سوره حجرات، پیشى گرفتن بر رسول خدا صلى الله علیه وآله حرام است و مسلمانان حق ندارند در حضور آن حضرت بر ایشان پیشى بگیرند:
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمیعٌ عَلیم . الحجرات/1.
اى کسانى که ایمان آورده اید! چیزى را بر خدا و رسولش مقدّم نشمرید (و پیشى مگیرید)، و تقواى الهى پیشه کنید که خداوند شنوا و داناست .
و امیرمؤمنان علیه السلام همواره تابع محض و دنبالهرو رسول خدا صلى الله علیه وآله بوده و هرگز نه در گفتار و نه در عمل بر پیامبر خدا پیشى نگرفته است؛ چنانچه خود آن حضرت در نهج البلاغه مىفرماید:
شما موقعیّت مرا نسبت به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم در خویشاوندى نزدیک، در مقام و منزلت ویژه مى دانید، پیامبر مرا در اتاق خویش مى نشاند، در حالى که کودک بودم مرا در آغوش خود مى گرفت، و در بستر مخصوص خود مى خوابانید، بدنش را به بدن من مى چسباند، و بوى پاکیزه خود را به من مى بویاند، و گاهى غذایى را لقمه لقمه در دهانم مى گذارد، هرگز دروغى در گفتار من، و اشتباهى در کردارم نیافت.
از همان لحظه اى که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را از شیر گرفتند، خداوند بزرگ ترین فرشته (جبرئیل) خود را مأمور تربیت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم کرد تا شب و روز، او را به راه هاى بزرگوارى و راستى و اخلاق نیکو راهنمایى کند،
و من همواره با پیامبر بودم چونان فرزند که همواره با مادر است،«» پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم هر روز نشانه تازه اى از اخلاق نیکو را برایم آشکار مى فرمود، و به من فرمان مى داد که به او اقتداء نمایم. (نهج البلاغه (صبحى صالح)، ص300، خ192.)
و در خطبه 197 مىفرماید:
اصحاب و یاران حضرت محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که حافظان اسرار او مى باشند، مى دانند که من حتى براى یک لحظه هم مخالف فرمان خدا و رسول او نبودم، بلکه با جان خود پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را یارى کردم. در جاهایى که شجاعان قدم هایشان مى لرزید، و فرار مى کردند، آن دلیرى و مردانگى را خدا به من عطا فرمود. (نهج البلاغه (صبحى صالح)، ص311، خ197.)
حال چگونه امکان دارد که امیرمؤمنان علیه السلام قبل از این که رسول خدا صلى الله علیه وآله سخنى بگوید، شروع به سخن گفتن و با نص صریح آیه قرآن کریم مخالفت نماید؟
طبق آیهاى که ذکر شد، پیشى گرفتن بر رسول خدا صلى الله علیه وآله حرام بوده است و امیرمؤمنان علیه السلام اگر پیش از رسول خدا سخن مىگفت در حقیقت با نص صریح این آیه مخالفت مىکرد.
بلى اگر رسول خدا دستور مىدادند که دهان اهانت کنندگان را ببندد، قطعا امیرمؤمنان اطاعت و با تمام وجود از آن حضرت دافع مىکرد؛ اما زمانى که رسول خدا حضور دارد و ایشان هنوز اقدامى نکرده است، چگونه امکان دارد که امیرمؤمنان بر آن حضرت پیشى بگیرد و اقدامى بر خلاف نص قرآن کریم نماید؟
حرمت نزاع در حضور رسول خدا صلی الله علیه وآله:
خداوند در آیه 46 سوره انفال هر نوع نزاع و درگیری؛ آنهم در حضور رسول خدا صلى الله علیه وآله را حرام اعلام کرده است:
وَأَطیعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ ریحُکُمْ وَاصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرین . الأنفال/46.
و (فرمان) خدا و پیامبرش را اطاعت نمایید! و نزاع (و کشمکش) نکنید، تا سست نشوید، و قدرت (و شوکت) شما از میان نرود! و صبر و استقامت کنید که خداوند با استقامت کنندگان است!
و در آیه دیگر مىفرماید:
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَلا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُکُمْ وَأَنْتُمْ لا تَشْعُرُون . الحجرات/2.
اى کسانى که ایمان آورده اید! صداى خود را فراتر از صداى پیامبر نکنید، و در برابر او بلند سخن مگویید (و داد و فریاد نزنید) آن گونه که بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى کنند، مبادا اعمال شما نابود گردد در حالى که نمى دانید!
و در روایت بخارى نیز آمده است:
فَاخْتَلَفُوا وَکَثُرَ اللَّغَطُ قال قُومُوا عَنِّی ولا یَنْبَغِی عِنْدِی التَّنَازُعُ.
دعوا کردند و سر و صدا بلند شد؛ پیامبر فرمودند: از نزد من برخیزید که سزاوار نیست در نزد پیامبرى دعوا کنند!
البخاری الجعفی، ابوعبدالله محمد بن إسماعیل (متوفای256هـ)، صحیح البخاری، ج1، ص54، ح114، کِتَاب الْعِلْمِ، بَاب کِتَابَةِ الْعِلْمِ، تحقیق د. مصطفی دیب البغا، ناشر: دار ابن کثیر، الیمامة – بیروت، الطبعة: الثالثة، 1407 – 1987.
و در روایت دیگر آمده است:
فَتَنَازَعُوا ولا یَنْبَغِی عِنْدَ نَبِیٍّ تَنَازُعٌ.
دعوا کردند با اینکه سزاوار نیست در نزد پیامبران دعوا کنند!
البخاری الجعفی، ابوعبدالله محمد بن إسماعیل (متوفای256هـ)، صحیح البخاری، ج3، ص1111، ح2888، کِتَاب الْجِهَادِ وَالسِّیَرِ، بَاب جَوَائِزِ الْوَفْدِ، ج3، ص1155، ح2997،أبواب الخمس، بَاب إِخْرَاجِ الْیَهُودِ من جَزِیرَةِ الْعَرَبِ؛ ج4، ص1612، ح4168، کِتَاب الْمَغَازِی، بَاب مَرَضِ النبی، تحقیق د. مصطفی دیب البغا، ناشر: دار ابن کثیر، الیمامة – بیروت، الطبعة: الثالثة، 1407 – 1987.
اگر امیرمؤمنان علیه السلام جواب آنها را مىداد و بر آوردن دوات و قلم اصرار مىورزید، مجبور بود که با آنها به نزاع بپردازد و نزاع و درگیرى در حضور رسول خدا صلى الله علیه وآله شایسته نبود؛ از این رو امیرمؤمنان علیه السلام منتظر فرمان رسول خدا صلى الله علیه وآله ماند و از نزاع و درگیرى با اهانت کنندگان و بلند کردن صداى خود در حضور رسول خدا صلی الله علیه وآله خوددارى کرد. یعنى پاسخ دادن (در حضور رسول خدا) عملى ناپسند بود و امیرمومنان قطعا چنین عمل ناپسندى را انجام نمىدادند.
این دو پاسخ، پاسخهاى اصلى شیعیان به کسانى است که این شبهه را مطرح مىکنند!
گروهی از حاضران در خانه از موافقان نوشتن وصیت:
در متن روایت قرطاس آمده است:
منهم من یقول قَرِّبُوا یَکْتُبْ لَکُمْ النبی صلى الله علیه وسلم کِتَابًا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدَهُ وَمِنْهُمْ من یقول ما قال عُمَرُ.
گروهی میگفتند که (کاغذ را) پیش آورید که پیامبر (ص) برای شما کتابی بنویسد که بعد از ایشان گمراه نشوید، عدهای نیز سخن عمر را تکرار میکردند!
البخاری الجعفی، ابوعبدالله محمد بن إسماعیل (متوفای256هـ)، صحیح البخاری، ج4، ص1612، کِتَاب الْمَغَازِی، بَاب مَرَضِ النبی؛ ج5، ص2146، ح5345، کِتَاب المرضی، بَاب قَوْلِ الْمَرِیضِ قُومُوا عَنِّی؛ ج6، ص2680، ح6932، کِتَاب الِاعْتِصَامِ بِالْکِتَابِ وَالسُّنَّةِ، بَاب کَرَاهِیَةِ الاختلاف، تحقیق د. مصطفی دیب البغا، ناشر: دار ابن کثیر، الیمامة – بیروت، الطبعة: الثالثة، 1407 – 1987.
در صورتى که اهل سنت ادعا دارند، پاسخ دادن به عمر، عملى نیک بوده است و عمر اشتباه کرده است، از ایشان مىپرسیم به چه دلیل مىگویید که در این فرض، امیرمومنان علیه السلام جزو پاسخ دهندگان نبوده است؟ با توجه به تبعیت بى چون و چراى امیرمؤمنان علیه السلام از رسول خدا صلى الله علیه وآله و اصرار ایشان بر انجام کار نیک، قطعا یکى از کسانى که اصرار بر آوردن نامه داشتند آن حضرت بود.
بنابراین اگر اهل سنت مىگویند که باید امیرمؤمنان علیه السلام جواب اهانت کنندگان را مىداد و این کار، کار نیکویى بوده است، قطعا امیرمؤمنان علیه السلام جزء کسانى بوده است که با آوردن دوات و قلم موافق بوده و بر این امر اصرار داشته است.
افشای چهره کسانی که ادعای خلافت داشتند:
احتمال دیگر این است که شاید هدف رسول خدا صلى الله علیه وآله از این دستور، افشاى چهره کسانى بود که ادعاى جانشینى آن حضرت را داشتند و تمام تلاش خود را براى به دستآوردن آن از مدتها پیش آغاز کرده بودند.
رسول خدا صلى الله علیه وآله مىخواست به مسلمانان بفهماند کسانى که به ایشان نسبت هذیان ـ نستجیر باللهـ مىدهند، صلاحیت و شایستگى اداره جامعه اسلامى را ندارند و نمىتوانند مرجعیت علمى و سیاسى جامعه اسلامى را به عهده بگیرند؛ به ویژه این که رسول خدا دستور داد که مخالفت کنندگان با دستورش از خانه خارج شوند و فرمود «قوموا عنی».
با توجه به ارتباط نزدیک امیرمؤمنان علیه السلام با رسول خدا صلى الله علیه وآله، قطعا از این مسأله آگاه بوده و به همین خاطر منتظر سخن گفتن رسول خدا ماند و از هر اقدامى خوددارى کرد.
اتمام حجت با مسلمانان:
هرچند که رسول خدا جانشینى امیرمؤمنان علیه السلام را از نخستن روز بعثت تا آخرین لحظات عمر شریفشان بارها و بارها اعلام کرده بود؛ اما از آن جایى که دوست نداشت که ثمره زحمات بیستسالهاش برباد رود؛ براى اتمام حجت باردیگر تصمیم گرفت که وصیتنامهاش را به صورت مکتوب در اختیار مسلمانان قرار دهد تا اگر در آینده جامعه اسلامى دچار مشکلاتى شد، کسى نگوید که چرا پیامبر خدا کوتاهى کرد و راه را به مردم نشان نداد؟
در حقیقت رسول خدا مىخواست عدم قابلیت صحابه را به همه مردم نشان دهد که آنها بودند که نگذاشتند اسلام مسیرى را طى کند که خدا و رسولش ترسیم کرده بودند؛ چنانچه ابن عباس با صراحت این مطلب را بیان کرده است:
پیامبر (ص) فرمودند از نزد من برخیزید؛ ابن عباس مىگفت: بیشترین مصیبت این بود که با اختلاف و سر و صدایشان، بین پیامبر و نوشتن این نامه، مانع شدند.
البخاری الجعفی، ابوعبدالله محمد بن إسماعیل (متوفای256هـ)، صحیح البخاری، ج5، ص2146، ح5345، کِتَاب المرضی، بَاب قَوْلِ الْمَرِیضِ قُومُوا عَنِّی؛ ج6، ص2680، ح6932، تحقیق د. مصطفی دیب البغا، ناشر: دار ابن کثیر، الیمامة – بیروت، الطبعة: الثالثة، 1407 – 1987.
ایراد به سن ابن عباس:
اگر ایرادب به سن ابن عباس وارد باشد می بایست با بیان این مطلب 7 حدیث از کتاب صحیح بخاری را تنها به این علت که ابن عباس یک کودک خردسال بوده و به او اجازه ورود به چنین مجلسی را نمیدادند و این روایت هم غیر از طریق ابن عباس نقل نشده، رد کرد، با توجه به این نکته که علمای اهل سنت بر این باورند که احادیث این کتاب قابل مناقشه نیستند.
اما گویا فراموش کردهاند کتب روایی اهل تسنن بیش از 1600 حدیث از ابن عباس نقل کردهاند و اگر قرار باشد ما این روایت را به دلیل سن ایشان در زمان شهادت حضرت رسول(ص) زیر سوال ببریم باید تمام آن 1600 حدیث نقل شده توسط ابن عباس در ابواب فقه، تاریخ و تفسیر که فقهای اهل سنت در گذر زمان به آنها استناد کردهاند، را نیز رد کنیم! آیا علمای اهل تسنن حاضر به انجام چنین کاری هستند؟! آیا بعد از این چیزی از فقه، تفسیر و … برای اهل سنت باقی میماند.
نکته دیگر اینکه ابن عباس در زمان شهادت نبی مکرم اسلام (ص) 15 ساله بودند. ابن حجر عسقلانی از ابن عباس نقل میکند: «زمانیکه رسول الله(ص) از دنیا رفتند من 15 سال داشتم.»( تهذیب والتهذیب جلد 5 ص 243 ) و اضافه میکند که این نظر، نظر احمد بن حنبل (امام فرقه حنابله) است.
ذکر این نکته در اینجا خالی از لطف نیست که محدثان بزرگ اهل سنت از کودکان 3 و 4 ساله احادیثی نقل کرده و آنها را معتبر میدانند:
مسلم در صحیحش از فردی که تنها 4 سال داشته است روایت نقل کرده و میگوید اگر یک کودک 4 ساله هم روایتی نقل کند برای ما حجت است.( شرح صحیح مسلم نووی ج15ص189)
شبیه این نظر را خطیب بغدادی (که از بنیانگزاران علم درایه اهل سنت است) دارد.
با توجه به مطالب گفته شده قطعا حدیث نقل شده توسط ابن عباس 15 ساله را باید علمای اهل سنت بپذیرند.
حتی اگر ابن عباس یک کودک 10 ساله میبود باز هم این ایراد وارد نبود زیرا ایشان در زمان حیات نبی مکرم اسلام (ص) از جایگاه علمی ویژهای برخوردار بودند. زیرا پیامبر (ص) در حق او اینگونه دعا کردند: «اللهم فقهه فی الدین وعلمه التأویل» (خدای او را فقیه در دین نما و تاویل در قرآن را به او بیاموز)( تفسیر ابن کثیر ج 1 ص 8 و ج 2 ص 11 ، تفسیر البغوی ج 1 ص 34 ، تفسیر آلوسی ج 7 ص 422 و 425 ، تفسیر قرطبی ج1 ص 66 و …)
ابن حجر عسقلانی از ابن عباس نقل میکند: «نزد رسول الله (ص) رفتم جبرئیل نیز در نزد ایشان(ص) بود و جبرئیل در مورد من گفت: إنه کائن حبر هذه الأمة فاستوص به خیرا»( تهذیب التهذیب ج 5 ص 244)
آیا این نهایت جفا و ظلم در حق کسی نیست که پیامبر(ص) برای او دعا کرده، جبرئیل او را «حبر امت» خوانده و دهها تن از صحابه از او علم آموختهاند، را زیر سوال برده و او را تضعیف کنیم؟
گذشته از اینها حدیث قرطاس از افراد دیگری نیز نقل شده است که ما به ذکر دو نمونه اکتفا میکنیم:
1- طبرانی در معجم اوسط از خلیفه دوم عمر بن خطاب نقل می کند:
عن عمر بن الخطاب قال: لما مرض النبی صلى الله علیه و سلم قال: «ادعوا لی بصحیفة و دواة، أکتب لکم کتابا لا تضلوا بعده أبدا»، فکرهنا ذلک أشد الکراهة، ثم قال: «ادعوا لی بصحیفة أکتب لکم کتابا لا تضلوا بعده أبدا»، فقال النسوة من وراء الستر: ألا تسمعون ما یقول رسول الله صلى الله علیه و سلم؟ فقلت: إنکن صواحبات یوسف، إذا مرض رسول الله صلى الله علیه و سلم عصرتن أعینکن، و إذا صح رکبتن عنقه فقال رسول الله صلى الله علیه و سلم: «دعوهن؟ فإنهن خیر منکم» (المعجم الاوسط للطبرانی ج 12 ص 75 ، مجمع الزوائد هیثمی جلد 8 ص 609 ش 14257 ، کنز العمال متقی هندی ج5 ص 859 ش 14133 ، طبقات الکبری ابن سعد ج 2 ص 243 (بیانها ممکن است متفاوت باشد.(
2- احمد بن حنبل از جابر بن عبدالله انصاری (صحابه عظیم الشان پیامبر) نقل میکند:
«ان النبی صلى الله علیه وسلم دعا عند موته بصحیفة لیکتب فیها کتابا لا یضلون بعده قال فخالف علیها عمر بن الخطاب حتى رفضها .»( مسند احمد بن حنبل ج3 ص 346 ح 14768 ، طبقات الکبری ابن سعد ج 2 ص 243(
پس بیان این مطلب که این حدیث به خاطر ناقل آن یعنی ابن عباس ضعیف و غیر قابل استناد است تنها نشان دهنده جهل گوینده این مطلب، حتی از منابع حدیثی خودشان است.
شبهه دیگر شبهه گر این بود که چرا حضرت رسول قبلاً این موضوع به فکرشان نرسیده و چیزی ننوشته اند واگر به فکرشان رسیده چرا آن را اینقدر به تعویق انداخته اند تا اینکه موفق به نوشتن آن چیز نشوند ویا دیگران جلوگیری کنند؟آیا در طول 23 سال هیچ مطلبی در مورد خلافت حضرت امیر گفته نشد؟
پیامبر گرامی در طول عمر بیست و سه ساله رسالت نسبت به خلافت حضرت امیر سلام الله علیه مطالبی بیان فرموده اند از حدیث دار که بعد از نزول آیه انذار در سال سوم هجرت آغاز شد و پس از آن در مناسبتهای مختلف این مسأله را مطرح کردند و اوج آن در همایش بزرگ غدیر خم با شرکت بیش از یکصدهزار نفر از صحابه مسأله ولایت امری حضرت علی را مطرح و از همهء مردم برای او بیعت گرفتند و بر این باور بودند که دیگر مسأله تمام شده است و هیچ کسی کوچکترین عذری در رابطه با ولایت حضرت علی (ع) ندارد
ولی پس از آمدن به مدینه احساس فرمودند توطئه هایی در کار است تا خلافت را از امیرالمؤمنین به سوی دیگران بکشانند که حدیث صحیفه ملعونه در کتب شیعه و حدیث اصحاب العقدة در کتب اهل سنت گواه بر این ادعا است و لذا نبی مکرم تصمیم گرفتند وصیت نامه ای را بنویسند که در آن نام علی بن ابی طالب را با صراحت بیان کنند و قطعا این تصمیم حضرت به امر خداوند متعال بود که می گوید ما ینطق عن الهوای ان هو الا وحی یوحی ولی پس از آنکه با برخورد زشت و قبیح و دور از ادب برخی از صحابه مواجه شدند از تصمیم خود صرفنظر کردند و این نیز قطعا به امر الهی بوده و پس از آنکه قائله فیضله پیدا کرد عباس عموی پیغمبر می گوید: من به حضرت گفتم آیا الان نمی خواهی چیزی بنویسی ؟ حضرت پاسخ داد: بعد از آن برچسب ناروایی که آن مرد به من زد؟!
یعنی اگر چنانچه چیزی هم نوشته شود مخالفان ولایت حضرت امیر (ع) او را زیر سؤال خواهند برد یکی از بزرگترین حکمت این قضیه این است که پیغمبر اکرم به همگان ثابت کرد که بحث عدالت صحابه که در آینده به صورت یک چماقی تبدیل خواهد شد و دکانی در برابر اهل بیت خواهد بود جز افسانه چیز دیگری نیست مخالفت و یا موافقت صحابه نمی تواند ملاک حقانیت یا بطلان چیزی باشد و آن چه ملاک حقانیت است قرآن و اهل بیت است که نبی مکرم تا آخرین لحظه حیات خود مردم را به این دو سفارش کرده اند.
شبهه دیگر این بود که چطور ممکن است که در طول کمتر از 70 روز از روز واقعه غدیر تا وفات پیامبر این تعداد انسانی که آنجا حضور داشتند این واقعه را فراموش کنند:
این سؤال یکى از مهم ترین مسائلى است که به ذهن هر مسلمانِ محقّق و منصف خطور مى کند؛ زیرا روایات فراوانى از زبان رسول اکرم(ص) در فضایل حضرت على(ع) آمده است. این روایات را اهل تسنن هم قبول دارند و کتاب هاى روایى آنها مملو از این احادیث است. حال با وجود اینهمه روایات و تاکیدها علّت رویگردانی بسیارى از مردم چه بوده بوده است؟در جواب می گوییم علت مى تواند چند چیز باشد:
1- حب قدرت و ریاست بسیارى از بزرگان مهاجرین و انصار؛ به عنوان نمونه غزالی ، عالم مشهور اهل سنت در باره پیمان شکنی عمر بن خطاب میگوید :از خطبههای رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه وآله وسلم) خطبه آن حضرت به اتفاق همه مسلمانان در روز عید غدیر خم است که در آن فرمود : هر کس من مولا و سرپرست او هستم ، علی مولا و سرپرست او است . عمر پس از این فرمایش رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به علی (علیه السلام) این گونه تبریک گفت :
«افتخار ، افتخار ای ابوالحسن ، تو اکنون مولا و رهبر من و هر مولای دیگری هستی .»
این سخن عمر حکایت از تسلیم او در برابر فرمان پیامبر و امامت و رهبری علی (علیه السلام) و نشانه رضایتش از انتخاب علی (علیه السلام) به رهبری امت دارد ؛ اما پس از گذشت آن روزها ، عمر تحت تأثیر هوای نفس و علاقه به ریاست و رهبری خودش قرار گرفت و استوانه خلافت را از مکان اصلی تغییر داد و با لشکر کشیها ، برافراشتن پرچمها و گشودن سرزمینهای دیگر ، راه امت را به اختلاف و بازگشت به دوران جاهلی هموار کرد و [مصداق این آیه قرآن شد :] پس، آن [عهد] را پشتِ سرِ خود انداختند و در برابر آن ، بهایى ناچیز به دست آوردند، و چه بد معامله اى کردند.( سر العالمین وکشف ما فی الدارین ، ابوحامد غزالی ، ج1 ، ص4 ، باب فی ترتیب الخلافة والمملکة )
2- وجود نفاق و اختلاف در میان بزرگان قوم؛ اوج این اختلافات را در میان خود اهالی سقیفه برای تعیین خلیفه می توان مشاهده کرد آنجا که قریشیان به سرکردگی ابوبکر و عمر در مقابل انصاربه سرکردگی سعد به مقابله پرداختند و بالاخره غالب هم شدند.
3- وجود اختلاف و کینه هایى از گذشته در بین مسلمانان؛ در این زمینه نقل شده: شخصی از طایفه بنی اسد از امام علی علیه السلام سؤال کرد :چگونه شما را که از همه سزاوارتر بودید از مقام خلافت کنار زدند ؟ حضرت در پاسخ فرمود : بدان که آن ظلم و خودکامگى که نسبت به خلافت بر ما تحمیل شد ، در حالى بود که ما را نسب برتر و پیوند خویشاوندى با رسول خدا (ص) استوارتر بود ؛ جز خودخواهى و انحصارطلبى چیز دیگرى نبود که : گروهى بخیلانه به کرسى خلافت چسبیدند ، و گروهى سخاوتمندانه از آن دست کشیدند ، داور خداست ، و بازگشت همه ما به روز قیامت است . (نهج البلاغة ، خطبة 162، نهج البلاغه محمد عبده ، ج2 ، ص64 و شرح ابن أبی الحدید ، ج9 ، ص 241 و علل الشرایع ، ج1 ، ص146 )
4- سست ایمانى تازه مسلمانان؛ بسیاری از مسلمانان در سالهای پایانی و بالاخص سال نهم و دهم هجرت که به علت همین سیل مسلمان شدن به عام الوفود نیز معروف شد مسلمان شده بودند و طبیعی بود که با امر رسول خدا به جانشینی امیرالمومنین چندان مانوس نباشند. خود امیر المؤمنین در اینرابطه می فرماید:
«به خدا سوگند اگر خطر ایجاد اختلاف و شکاف در میان مسلماناننبود و بیم آن نمی رفت که بار دیگر کفر و بت پرستی به سرزمین اسلام باز گردد واسلام محو و نابود شود. من موضع دیگری در برابر آنان می گرفتم، لکنا علی غیر ماکنالهم علیه».(شرح نهج البلاغه ابن ابیالحدید، ج1، ص 307، چاپ اول قاهره، دارالاحیاء الکتب العربیه، 1378 هجری قمری)بدیهی است که از چنین مجموعة که خطر ارتداد بسیار از آنان موجب سکوت حضرت گردید، توقعی حمایت و دفاع وایثار نخواهد بود). سیرة پیشوایان، مهدیپیشوائی، ص 63 – 72. چاپ دوم، مؤسسه امام صادق ـ علیه السّلام ـ، 1374 هجری قمری،قم(
5- وجود کینه ها و دشمنى هاى برخى با حضرت على(ع) (زیرا بسیارى ازبستگان نزدیک آنان در جنگ ها به دست حضرت على کشته شده بودند)؛ امیر المؤمنین علیه السلام خودش در این زمینه می فرماید: فَإِنَّهَا کَانَتْ أَثَرَةً شَحَّتْ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ . (نهج البلاغة ، خطبة 162 ). ابن أبی الحدید سنی معتزلیهم در این باره مینویسد :قریش با کینه های فروخفته و بیماری حسادت دست در دست یکدیگر به جنگ با امیر المؤمنین روی آورد همانگونه که در شروع و آغاز دعوت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) نیز به همین روش و سیره عمل کرده بود .( شرح نهج البلاغة ، ج 16 ، ص 151)
6- نگرانى گروهى ازاشراف از ادامه راه رسول اللّه به وسیله امیرالمؤمنین(ع) و عدالت وى؛ و همین عامل هم باعث شد تا مسلمان نماهایی چون خوارج ایشان را به شهادت برسانند.
7- حیله گرى وخدعه برخى از افراد و ایجاد جوّ متشنّج و آلوده بعد از پیامبر(ص) (به عنوان مثالتبلیغ مى کردند که ما على را براى جانشینى پیامبر قبول داریم ولى فعلاً جوان است(حدود 33 سال).
8- ریشه کن نشدن رسوم قبیله اى و عصبیت جاهلى (برخى از مورّخان براین نکته تأکید دارند که مردم با این که حرف هاى حضرت رسول(ص) را شنیده بودند، ولى باز منتظر آن بودند که شخصى طبق سنت قبیله اى براى خلافت برگزیده شود). عمدة مسلمانان و کسانی را که در کنار پیامبر حضور داشتند، – با توجه به ظهوراسلام در جزیرة العرب – مجموعة اعراب مسلمان مکه و مدینه (مهاجرین و انصار) تشکیلمی دادند. آنان علی رغم گرویدن به اسلام، علقه های قومی و فرهنگ قبیله محوری هنوزدر تصمیم گیری های آنان دخیل بود.
در اولین لحظات بعد از رحلت پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ گروه مهاجرین مکه و در رأس آنان ابوبکر و همفکرانش در برابرقبایل انصار به صف آرایی پرداختند و با اکثریت گروه انصار به پیشوایی سعد بن عبادهرئیس خزرجیان، به مقابله بر خواستند و سرانجام نیز با حیله های حساب شده و تهدید خلیفه دوم، در این رقابت پیروز گردیدند و قدرت را تصاحب نمودند. (پژوهشی عمیق پیرامون زندگی علی ـ علیه السّلام ـ، جعفر سبحانی، ص 201 – 209، چاپ سوم، 1366، انتشارات جهان آراء).
در چنین اوضاع و احوالی که رگه های جاهلیت قوم گرائی گل کرده بود و دو طایفة مهاجر و انصار بر سر خلافت پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به جنگ و ستیز برخواسته بودند، فقط عده اندکی از پیروان راستین پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ و رجال بنی هاشم به علی ـ علیه السّلام ـ وفادارماندند که این تعداد نیز بسیار کم و انگشت شمار بودند و در حدی نبودند که بتوانندحرکت جامعه را از وضعیت به وجود آمده تغییر دهند زیرا رنگ نفاق در چهره اکثر مدعیان تقرب پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مشهود بود همان هایی که بعداً جریان هاییمثل ناکثین و مارقین و … در برابر حضرت علی ـ علیه السّلام ـ پدید آورند.
البته براى هر یک از موارد هشتگانه شواهد تاریخى و دلایل کافى دیگری نیز وجود دارد که به جهت اختصار به همین موارد بسنده می کنیم.
همچنین نظیر این قضایا درقرآن نیز آمده و آن داستان موسى و هارون(ع) و سامرى است. بدین صورت که پیامبرى موسى(ع)براى بنى اسرائیل ثابت شده بود. عصاى او را دیده و ید بیضاى او را مشاهده کرده بودند. ساحران در مقابل چشمان آنان ایمان آوردند. هم چنین دیدند که چگونه عصاى موسى نیل را شکافت و خود آنها از آن عبور کردند و فرعون و انصارش غرق شدند و…با اینوجود وقتى موسى(ع)، هارون را به جانشینى خود نصب کرد و به دستور خدا به کوه طور رفت… مردم دوباره بت پرست شدند و جانشینى هارون را قبول نکردند و به نصایح او گوش فراندادند و گاوى را که سامرى با طلا و زیورآلات خود آنها ساخته بود، پرستیدند. این در حالى بود که پیامبرشان نمرده بود و فقط تأخیر کرده بود. (براى آگاهى بیشتر ر.ک: سوره طه، آیات 40 – 99). رسول خدا(ص) هم به حضرت على(ع) فرمودند: تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى و این شباهت درامور متعددى است که یکى از آنها عدم تبعیت مردم است.
شبهه دیگر این بود که چرا با وجود اهمیتی که ذکر نام حضرت علی داشته این مطلب در قرآن کریم ذکر نشده است؟
شیوه قرآن مجید در رابطه با ائمه هدى(ع) – به ویژه امیرالمومنین(ع) و خانواده آن حضرت – این است که به معرفى «شخصیت» ممتاز و برجستگى هاى آنان بپردازد، نه به معرفى «شخص». این شیوه حکمت هاى متعددى دارد که بعضى از آنها به اختصار بیان خواهد شد.
در اینجا دو زمینه براى گفت و گو وجود دارد:
یک. موارد و چگونگى معرفى شخصیت اهل بیت(ع) در قرآن قرآن مجید در موارد متعددى پرده از امتیازات و ویژگى هاى رفتارى ائمه هدى(ع) به ویژه امیرالمومنین(ع) برداشته است؛ از جمله: 1. «ویطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیما و اسیرا»؛ انسان (76)، آیه 9. مفسران بزرگ شیعه و سنى آورده اند که این آیه در شأن امیرالمؤمنین(ع) و خانواده ایشان است و مسأله روزه دارى حضرت على(ع) و… و دادن افطار خود به مسکین، یتیم و اسیر در سه شب متوالى را به طور متواتر نقل کرده اند. 2. «انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا»؛ احزاب (33)، آیه 33. در خصوص این آیه مقالات و کتاب هاى متعددى نگاشته شده و در اینکه شامل حضرت على(ع) و فاطمه(س) و حسن و حسین(ع) است، نزد شیعه و سنى هیچ اختلافى نیست، تنها اختلاف در شمول آن نسبت به همسران پیامبر(ص) است که با ادله متعددى علماى شیعه شمول آن را نسبت به همسران پیامبر(ص) رد کرده اند. 3. «انما ولیکم الله و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة و هم راکعون»؛ مائده (5)، آیه 55.. شأن نزول این آیه نیز در تمام تفاسیر معتبر شیعه و سنى، اختصاصا در رابطه با حضرت على(ع) مى باشد. البته آیات بسیار دیگرى نیز وجود دارد که در اینجا به همین سه مورد اکتفا مى کنیم. در آیه اول اوج ایثار در شدت نیاز و در آیه دوم طهارت مطلق از هر کژى و کاستى و عیب و گناه و در آیه سوم تلفیق دو عبادت بزرگ با یکدیگر همراه با اوج اخلاص و خدادوستى نمایان شده است. البته در آیه سوم نکته دیگرى وجود دارد که در قسمت بعد به آن اشاره خواهیم کرد.
دو. حکمت روش قرآن در معرفى اهل بیت(ع) شیوه ذکر شده حکمت هاى متعددى دارد؛ از جمله: 1. انگشت گذاشتن روى اشخاص در مواردى، چندان نقشى در روشنگرى ندارد؛ بلکه نهایتا به نوعى تبعیت و پیروى کورکورانه مى کشاند و البته این مانع آن نیست که در مورد لزوم، افراد نیز معرفى شوند؛ ولى اساساً معرفى شخصیت، معرفى الگوها است و در نتیجه جامعه را به جاى گرایش هاى تعصب آمیز جاهلانه، به سمت تعقل ژرف اندیشى و توجه به ملاک ها، فضایل و امتیازات واقعى سوق مى دهد. 2. معرفى شخصیت، زمینه ساز پذیرش معقول است، در حالى که معرفى شخص، در مواردى موجب دافعه مى شود. این روش به ویژه در شرایطى که شخص از جهاتى تحت تبلیغات سوء قرار گرفته باشد یا جامعه به هر دلیلى آمادگى پذیرش وى را نداشته باشد، بهترین روش است. این مسأله دقیقا در مورد امیرالمؤمنین(ع) و اهل بیت(ع) وجود داشته است. براى شناخت درست این مساله لازم است ابتدا شرایط و ویژگى هاى جامعه اسلامى زمان نزول قرآن را در نظرگیریم تادر پرتو جامعه شناسى آن زمان و روان شناسى اجتماعى خاص آنجامعه، بتوانیم به درک صحیحى از مساله نایل آییم. واقعیت آن است به استثناى اندکى از مؤمنان برجسته، اکثریت جامعه صدر اسلام نسبت به اهل بیت(ع) به ویژه امیرالمومنین(ع) پذیرش نداشتند و پیامبر(ص) نیز در مقاطع مختلف با دشوارى هاى زیادى آن حضرت را مطرح مى ساختند و در هر مورد با نوعى واکنش منفى و مقاومت روبه رو مى شدند، که دلایل آن را در شبهات گذشته ذکر کردیم.
اکنون این سوال پدید مى آید که آیا در چنین وضعیتى تا چه اندازه صلاح بوده است، نام آن حضرت و یا ائمه(ع) بعد از ایشان در قرآن به صراحت ذکر شود؟ ممکن است کسى با خود بیندیشد که اگر چنین شده بود، ریشه اختلافات از بن کنده مى شد و امت اسلامى یکپارچه و هم آوا مى شدند و راه هدایت را پیشه مى ساختند؛ زیرا قرآن مورد قبول همه است و بر آن اختلافى نیست. اما آیا واقعیت چنین است؟ خیر؛ زیرا این خطر به طور جدى وجود داشت که بر سر مسأله امیرالمؤمنین(ع)، حتى اساس اسلام و قرآن به خطر افتد و اگر نام آن حضرت به صراحت در قرآن مى آمد، این مشکل وجود داشت که طیف عظیمى که در جامعه، پایگاه تبلیغاتى وسیعى داشتند و در صدر اطرافیان پیامبر(ص) نیز بودند، اساساً رسالت آن حضرت و قرآن و… را یکسره نفى و انکار کنند و خطر جدى براى اساس اسلام و قرآن بیافرینند. شاید این مساله ابتدا اغراق آمیز جلوه نماید، در حالى که رخدادهاى مهم تاریخى به خوبى از این نکته پرده برگرفته اند. چنانکه در قضیه قرطاس به آن پرداخته شد و نشان داده شد که اصحاب نزدیک پیامبر تا چه حد مطیع حضرت بوده اند چه رسد به دیگران.
از همین جا روشن مى شود که سر شیوه قرآن چیست؟ یعنى، قرآن هم براى اهل فهم و درک و تعقل حرف خود را زده است و هم کارى کرده که فاقدان چنان خصوصیتى، یکسره از اصل دین جدا نشوند و انگیزه هاى سیاسى خاصى باعث نشود که به طور کلى مردم را از اصل دین و دیانت جدا سازند. جالب آن است که علاوه بر آیاتى که به گونه هاى مختلف، مسأله ولایت امیرالمؤمنین(ع) را مطرح ساخته اند، سومین آیه اى که در آغاز این نگاشته آورده ایم، بسیار روشن این پیام را داده و همراه با بیان امتیازات خاص آن حضرت، مسأله ولایت و رهبرى امت را گوشزد ساخته است. در اینجا یک سؤال باقى مى ماند و آن اینکه خداوند فرموده است: «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون»؛ بنابراین باتوجه به این آیه از آن خطرات چه باک؟ پاسخ آن است که حافظ بودن خداوند براى قرآن از راه اسباب و علل خاص آن است و یکى از آنها به کارگیرى همین شیوه است که انگیزه کنار زدن قرآن را به جهت یک سرى اهداف خاص از بین مى برد.
شبهه دیگر این بود که اگر عمر در نگارش وصیت نامه پیامبر حرف آن حضرت را گوش نکرده حضرت علی هم در صلح حدیبیه فرمایش پیامبر را عمل نکرده است؟
در جواب می گوییم متاسفانه وقتی اهل سنت با داستانهایی در مورد نافرمانی های عمر بن خطاب از پیامبر(ص) روبرو میشوند (از قبیل تمردش وقتی پیامبر (ص) تقاضای تکهای کاغذ کرد تا بعضی چیزها را بنویسید که مطمئن گردد بعد از او امت گمراه نشوند.) سعی میکنند برای مقابله از راههای استفاده می کنند من جمله می گویند: امام علی (ع) نیز از اطاعت پیامبر(ص) در حدیبیه سرباز زد و نصیحت او را گوش نکرد در جواب از این افراد می گوییم:
هیچ سند تاریخی معتبری در دست نیست که اثبات کند حضرت علی علیه السلام حتی در یک مورد از پیامبر صلی الله علیه و آله اطاعت نکرده و با ایشان مخالفت ورزیده باشد.
در جریان صلح حدیبیه نیز ما موردی نداریم که حضرت علی (ع) از پیامبر (ص) اطاعت نکرده باشد، بله وقتی مشرکان قبول نکردند که بعد از نام پیامبر (ص) عنوان و لقب (رسول الله) ذکر شود و خواستار پاک نمودن آن شدند و پیامبر (ص) نیز قبول کرد که حذف گردد. حضرت علی (ع) که نویسنده صلح نامه بودند عرض کرد: مرا یارای چنین جسارتی نیست که رسالت و نبوت تو از پهلوی نام مبارکت محو کنم. پیامبر (ص) از علی (ع) خواست که انگشت ایشان را روی آن بگذارد تا شخصاً آن را پاک کند. (ارشاد مفید ص 60)، (اعلام الوری ص 106)
حال اگر کسی ذره ای انصاف داشته باشد می گوید این در واقع نشان دهنده کمال ادب امام علی (ع) نسبت به ساحت پیامبر اکرم (ص) است نه مخالفت با آن حضرت.
قسمت نهم:
پرسش:
انسانها شدیدترین سرزنشهای خود را نثار کسانی میکنند که آنها را از همه بیشتر دوست دارند (کلینک.کریس ال 1381 انسان سالم زندگی سالم ترجمه علی محمد گودرزی. انتشارات رسا – تهران ) این نکته ای است که نه تنها از نقطه نظر علمی ثابت شده بلکه هر انسان عاقلی از صبح تا شب نمونههای فراوانی از آنرا در خصوص خودش و دیگران تجربه میکند. مانند پدر و مادری که فرزند خود را به خاطر خطایی کوچک سرزنش میکنند یا یک مربی که بر شاگرد خود به خاطر شدت علاقه، سخت میگیرد و… اکنون علمای رافضی نمونههای راست و دروغ متعددی را از تاریخ بیرون می کشند که مثلا خداوند و یا پیامبرص در فلان موقع و فلان محل و فلان واقعه، ابوبکر و عمرب را توبیخ و سرزنش کردند! خوب اگر این موارد راست باشد نشانه شدت علاقه پیامبرص و خداوند به آنها بوده و نه نشانه تنفر!
پاسخ:
درسوال مغالطه وجود دارد،مانندکسی که میگوید دیوارموش دارد،موش گوش دارد پس در نتیجه دیوارگوش دارد، معنای دوستی را در موردی تطبیق نموده که جا ندارد چون وقتی کسی که مورد توبیخ و سرزنش قرارمیگیرد، در وجود انسان نسبت به او و اعمال او یک حالت تنفر و انزجار ایجاد شده است ،که با سرزنش این حالت را به او اعلام میکند و لکن در عین حال آن صفت مهربانی ودلسوزی معلم مربی و….اجازه نمی دهد که این شخص را به حال خودش رها کند لذا آخرین تلاش و حربه را برای هدایت و نجات او بکار می برد همانطوری که یک معلم وقتی شاگردی از راه موعظه ونصیحت اصلاح نشد برای او تنبیه در نظر می گیرد،یا پزشک وقتی مریضی را می بیند که مریضی او پیشرفت پیدا کرده آخرین تلاش خود را بکار میبرد و او را جراحی میکند، دراینجا هم پیامبراکرم (ص)رحمت للعالمین است و طبیب و دوار.. مانند طبیب دلسوزی است که هر لحظه از مریض خودش سرکشی میکند و از بیمار خود غافل نیست لذا نهایت تلاش را برای سعادت ونجات انسان ها از ظلالت گمراهی به کارمی برد و تا حدی دلسوز و در فکر هدایت انسان است که وقتی تلاش و سعی او نتیجه نمی دهد غمگین و محزون میشود پس سرزنش و توبیخ نه تنها دلالت بر دوستی ندارد بلکه برعکس دلالت برتنفر و انزجار دارد.
ثانیا: اگراین مطلب درست باشد باید ثواب وعذاب که در قران برای افراد صالح و غیرصالح خداوند در نظرگرفته درست نباشد یعنی برای افراد خوب عذاب و برای افراد بد ثواب در نظر بگیرد در حالیکه می بینیم چنین نیست وخداوند برای افراد بد عقاب و عذاب و برای افراد خوب و نیک ثواب وعده داده است که از باب نمونه به چند آیه اشاره می شود. 1 – وبشرالذین امنوا ….آنهایی که ایمان اورده اند وعمل نیک انجام داده اند بشارت بده به نعمتهایی که برای آنها آماده شده است.(بقره/25)
2 ولاتقولوا لمن یقتلوا فی سبیل الله و….آنهایی که درراه خدا جان داده اند مرده مپندارید بلکه زنده انده ولکن شما درک نمی کنید.
3- ان الذین امنوا والذین هاجروا وجاهدوا و…..انان که ایمان اورده اند و از وطن خود هجرت نموده اند و در راه خدا جهاد کردند اینان منتظر رحمت خداوند باشند و…..(بقره /218)
4- ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین …خداوند پاکان وتوبه کننده گان را دوست دارد . (بقره/ 222 )
5- ان الذین کفروا و ماتوا و هم کفار …..یعنی آنهایی که کافر شدند و به عقیده کفر مرده اند البته برآن گروه است لعنت خداوند وملائکه وتمام مردمان . (بقره /161)
6- استغفرلهم او لا تستغفر لهم و…..یعنی ای پیامبر چه برای آنها طلب استغفارکنی وچه نکنی{حتی}اگرهفتاد باربرای انها استغفارکنی خداوند آنها را نمی بخشد چرا که انها خدا و پیامبرش را انکارکرده اند و… (توبه /80 )
7- آنهای که آخرت خود را به دنیا فروختند درعذاب آنها تخفیف نیست.( بقره 86 )
درنتیجه هیج جا دیده نشده که توبیخ وسرزنش دلالت بر رضایت ودوستی کند و تعریف وتوصیف دلالت برعدم رضایت کند چون این دو کلمه در مقابل هم هستند.
ثالثا :اگرچنین است که شما (وهابیت) میگویید اشکال این است که چرا روایاتی که درباره ی سرزنش خلفاء وارد شده با آنها مبارزه می کنید و حتی سعی دارید آنها را از کتابهای خود حذف کنید و روایاتی که در رابطه با فضیلت خاندان پیامبر(ص) به خصوص امام علی(ع) و توصیف دوستان آنها و مذمت دشمنان آنان وارد شده خود را به هزاران در میزنید تا راه فرار از آن درست کنید و چرا به یک مساله ی روانشناختی تمسک میکنید اما حرف پیامبر (ص) را درباره ی اهل بیت و خلافت امام علی(ع) او توجیح میکنید؟
قسمت دهم:
پرسش:
پیرامون رحلت نبی اکرم ص روایتی میباشد حاکی از چشیدن گوشت گوسفندی آغشته به زهر توسط پیامبرص که توسط زنی یهودی تهیه شده بود، ولی روافض، روایات دیگری نیز دارند و البته لطف بسیاری نسبت به اهل سنت نموده اند و آن روایات را در بطور علنی بیان نکرده اند تا مبادا به اتحاد مسلمین لطمه ای بخورد!! ولی از ته دل بدانها معتقدند و از آن روایات خوششان میآید. روایاتی که از مسموم شدن پیامبرص توسط نزدیکانش حکایت دارند، نزدیکانی چون عمر و ابوبکر و عایشه و….!!! و دلیل اینکار نزدیکان پیامبرص نیز ابلاغ خلافت الهی حضرت علی بوده است!!! سوال ما اینجاست که اگر این روایات صحت دارند پس تکلیف آیه 67 سوره مائده چیست؟ مگر در این آیه نیامده که خداوند در خصوص اعلام خلافت حضرت علی ترا از گزند و شر مردم نگاه میدارد؟ پس نعوذبالله سخن خداوند درست در نیامده و پس از ابلاغ آن مطلب یعنی خلافت الهی علی (به زعم روافض و مدعیان تشیع)میبینیم که پیامبر (ص) توسط نزدیکانش مسموم میشوند و حتی این مسمومیت در انتها باعث رحلت ایشان میشود.
پاسخ:
اولا: آنچه که از کتب معتبر شیعه و سنی به دست می آید این است که در وفات یا شهادت پیامبر اکرم(ص) اختلاف وجود دارد ولی اکثرا قائلند که آن حضرت با سم به شهادت رسیده و این سم به وسیله زنی یهودی به آن حضرت داده شده است و در هیچ یک از منابع معتبر شیعه روایت صحیحه ایکه خلفا و عایشه را با مسموم کردن پیامبر اکرم ارتباط داده باشند وارد نشده و این از تهمتهایی است که به پیروان اهل بیت علیهم السلام وارد کرده اند لذا برای روشن شدن موضوع ما تمام روایاتی را که از علمای شیعه و سنی در این زمینه نگاشته اند برایتان نقل می کنیم تا واقعیت با استفاده از منابع مهم و معتبر و نه مانند شبهه گران با ادعا و تهمت ثابت شود:
در رابطه با این موضوع ابتدا توجه به یک مطلب لازم است و آن اینکه بعضی از نویسندگان فقط به بیان این جمله که پیامبر مریض شد و از دنیا رفت اکتفاء کرده اند. و بعضی قائلند که حضرت مسموم شده و به شهادت رسیدند. که اکثرا هم همین قول دوم را قبول دارند.
در کتب تاریخی نقل شده است که یهودیان چندین مرتبه تصمیم گرفتند که پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ را به شهادت برسانند ولی هر مرتبه پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ توسط جبرییل از این توطئه آگاه می شد و یهودیان به مقصود خود نمی رسیدند و در پایان جنگ خیبر نیز گروهی از بزرگان قوم یهود زینب دختر حارث را که از اشراف یهود بود و پدر خود حارث و برادر خود مرحب و شوهر خود سلام بن مشکم را از دست داده بود تحریک کردند تا شاید به مقصود خود که نابودی رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ و در نتیجه نابودی دین تازه تأسیس اسلام بود نایل شوند ولی اگر چه این عمل نیز به شهادت آنی و فوری آن حضرت منجر نشد ولی باعث مسمومیت آن حضرت گردید و در نهایت در درازمدت به شهادت آن حضرت انجامید.
«محمد بن عمر واقدی» در کتاب مغازی، واقعه رحلت و شهادت پیامبر را چنین نقل می کند:
چون رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ خیبر را گشود و آرام گرفت، زینب، دختر حارث شروع به پرس و جو کرد که محمد کدام قسمت گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: شانه و سردست را، زینب گوسفندی را کشت، و سپس زهر کشندة تب آوری را که با مشورت یهود فراهم آورده بود به تمام گوشت و مخصوصاً شانه و سردست آن زد و آن را مسموم کرد. چون غروب شد و رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ به منزل خود آمد پس متوجّه زینب شد از او پرسید، کاری داری؟ او گفت: ای ابوالقاسم! هدیه ای برایت آورده ام ( اگر چیزی را به پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ هدیه می کردند از آن می خوردند و اگر صدقه بود از آن نمی خوردند) پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ دستور فرمود تا هدیه او را گرفتند و در برابر آن حضرت نهادند. آن گاه فرمود: نزدیک بیایید و شام بخورید! یاران آن حضرت که حاضر بودند نشستند و شروع به خوردن کردند. پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ از گوشت بازو خوردند و «بُشْر بن براء» هم لرزید. همین که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ و بشر لقمه های خود را خوردند، پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ به یاران خود فرمود: از خوردن این گوشت دست بردارید که این بازو به من خبر می دهد که مسموم است. و «بشر بن براء» گفت: ای رسول خدا، به خدا سوگند که من هم از همین یک لقمه فهمیدم، و علّت آن که آن را از دهان بیرون نینداختم برای این بود که خوراک شما را ناگوار نسازم، و چون شما لقمه خود را خوردید جان خودم را عزیزتر از جان شما ندیدم. وانگهی امیدوار بودم که این لقمه کشنده نباشد، بشر هنوز از جای خود برنخاسته بود که رنگش مانند عبای سیاه شد و یک سال بیمار بود و نمی توانست حرکت کند و بعد هم به همین علّت مرد. همچنین گفته اند که «بشر بن براء» هماندم مُرد و پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ پس از سه سال دیگر زنده ماندند.
رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ زینب را فرا خواندند و پرسیدند: شانه و بازوی گوسفند را مسموم کرده بودی؟ گفت: چه کسی به تو خبر داد؟ فرمود: خود گوشت. گفت آری. پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: چه چیزی تو را به این کار واداشت؟ گفت: پدر و عمو و همسرم را کشتی و بر قوم من رساندی آن چه رساندی. با خود گفتم اگر پیامبر باشد که خود گوشت به او خبر می دهد که چه کرده ام، و اگر پادشاه باشد از او خلاص می شویم.
در مورد سرنوشت زینب مطالب مختلفی نقل شده است. برخی از راویان گفته اند: رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ دستور فرمود تا او را کشتند و برخی از راویان گفته اند: پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ او را عفو فرمود. سه نفر هم دست بر طعام برده ولی چیزی از آن نخورده بودند. پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ به اصحاب خود دستور داد تا خون بگیرند و آنها میان سر خود را تیغ زدند و پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ هم زیر کتف چپ خود را خون گرفت و هم گفته اند که از پس گردن خود خون گرفت.
گویند: مادر بُشْر بن براء می گفت: در مرضی که منجر به مرگ پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ شد به دیدنش رفتم رسول خدا تب شدیدی داشت، پیامبر فرمود: همان طور که اجر و پاداش ما دو برابر است بلا و سختی ما هم دو چندان است. مردم می پندارند که من گرفتار ذات الجنب شده ام، و حال آن که چنین نیست و خداوند آن بیماری را بر من مسلط نکرده است و این ریشخندی شیطانی است. این اثر لقمه ای است که من و پسرت خوردیم، از آن روز بیماری در من ریشه دوانده است. تاکنون که پاره شدن رگ قلبم نزدیک شده است. بنابراین رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ از دنیا رفت در حالی که شهید بود… (محمد بن عمر واقدی، مغازی، ترجمه دکتر مهدوی دامغانی، نشر دانشگاهی، ج2، ص517 الی 519. )
علاوه بر «واقدی»، «ابن هشام»( ابن هشام، السیرهَ النبویّه، بیروت، دارالقلم، ج3، ص352)، «طبری»( محمد بن جریر طبری، تاریخ الطبری، دارالکتب العلمیه، ج2، ص138) و «ابن اثیر»( ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، دارالاحیاء التراث العربی، ج1، ص598ـ599؛ نویسنده در پاورقی این کتاب این واقعه را از قول دیگر مورّخان و محدثّان نیز نقل می کند بعد از نقل این مطلب که این روایت از ابن اسحاق می باشد می گوید: بیهقی در کتاب دلایل النبوه این مطلب را از طریق ابی نفره از جابر نقل می کند. و عبدالرزاق در تألیف خود از معمر از زهری و ابن حجر در الفتح و مسلم در کتب خود و النووی در شرح مسلم و… این حادثه را بیان می کنند (رجوع شود به پاورقی کتاب الکامل فی التاریخ، ج1، ص598 ) این واقعه را نقل کرده اند ولی این سه مورّخ بیان کرده اند که رسول خدا لقمه را بیرون انداختند و از آن گوشت چیزی تناول نکردند ولی آن زهر خطرناک به آب دهان پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ مخلوط شد و همین باعث شهادت آن حضرت گردید. (ظاهراً اسناد این سه مورخ از یک فرد و آن هم ابن اسحاق می باشد).
«یعقوبی» مورّخ بزرگ دیگر جهان اسلام نیز این جریان را در تاریخ خود ذکر می کند ولی فقط به مسمومیت آن حضرت اشاره می کند ولی از شهادت آن حضرت سخن نمی گوید.( تاریخ یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، انتشارات علمی و فرهنگی، ج1، ص416)
مورّخان و محدّثان شیعه نیز بیشتر به این سمت رفته اند که علت مرگ رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ همان گوشت مسمومی بوده است که زینب «دختر حارث» به آن حضرت خورانیده بود.
علامه مجلسی (ره) در کتاب «جلاء العیون» نقل می کند که:
«در احادیث معتبر وارد شده است، آن حضرت به شهادت از دنیا رفت. چنان چه «صفار» به سند معتبر از حضرت صادق ـ علیه السلام ـ روایت کرده است. (مجلسی، محمد باقر، جلاءُ العیون، ص82ـ83) مرحوم «ثقة الاسلام کلینی» نیز در کتاب با ارزش «اصول کافی» به اصل توطئه از قول امام باقر ـ علیه السلام ـ اشاره می کند. (کلینی، اصول کافی؛ مجلسی، بحارالانوار، ج2؛ و در کتب دیگر خود در باره این واقعه احادیثی نقل نموده است که دلالت بر شهادت آن حضرت دارند)
برخی از اخبار و نقل ها نیز حکایت از آن دارند که پیامبر گرامی اسلام توسط برخی منافقین در میان مسلمین مسموم گردیده و به شهادت رسیدند.
در کتاب «فروغ ابدیت» نیز بعد از نقل این واقعه در پاورقی آمده است:
«معروف این است که پیامبر در کسالت وفات خود می فرمود : این بیماری از آثار غذای مسمومی است که آن زن یهودی پس از فتح برای من آورد. زیرا اگرچه پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ اولین لقمه را بیرون انداخت ولی آن زهر خطرناک با آب دهان پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ کمی مخلوط شد و روی دستگاه های بدن آن حضرت اثر خود را گذاشت.( سبحانی، جعفر، فروغ ابدیت، قم، دفتر تبلیغات اسلامی، ج2، ص664)
مرحوم شیخ طوسی در کتاب تهذیب الأحکام مینویسد :
محمد بن عبد الله (صلی الله علیه وآله ) … در روز دوشنبه 28 صفر سال دهم هجری در حالی از دنیا رفت که مسموم شده بود .( تهذیب الأحکام – الشیخ الطوسی – ج 6 – ص 2 )
و نیز مرحوم علامه حلی در کتاب المنتهی مینویسد :
اما این که چه کسی و در چه زمانی آن حضرت را سمّ داده است ، همانند بسیار دیگر از زوایای زندگی آن حضرت برای ما روشن نیست .( منتهى المطلب (ط.ق) – العلامة الحلی – ج 2 – ص 887)
با توجه به مطالبی که عرض شد به این نتیجه می رسیم که هیچ منبع معتبری از شهادت پیامبر به وسیله خلفا یا عایشه یاد نکرده است و این از تخیلات این شبهه گر است که میگوید حدیث وجود دارد که توسط نزدیکانش مثل عمر و ابوبکرو…مسموم شده و شیعیان از ته دل از این قول خوششان میاید… به نظر ما باید به این شبهه گر گفت: پس معلوم میشود شما علم غیب هم دارید و…
ثانیا:شأن نزول آیه در رابطه با غدیر خم است ( که در آن واقعه و قضیه خداوند پیامبر (ص) را از چیزی که ترس داشت( مثل تکذیب آن حضرت و اتهام بقوم گرایی و فامیل گرائی حفظ کرد) و ربطی به رحلت یا شهادت پیامبر(ص)ندارد و اینکه این آیه را که دررابطه با یک قضیه نازل شده در قضیهی دیگری تعلق بدهید این خود مغالطه است که در شبهات وهابیت از این نوع مغالطه ها زیاداست و در رابطه با قضیه غدیر خم خداوند متعال پیامبر(ص) را از چیزهایی که حضرت از آنها ترس داشت (مثل شورش مردم و ….) حفظ نمود واگر توطئه ای هم علیه آن حضرت بود خنثی ساخت و…
قسمت یازدهم:
پرسش:
مدعیان تشیع بر این باورند که بنا به دستور پیامبرص دین را میبایست تنها از امامان و معصومین گرفت، یعنی تنها اهل بیت شایستگی تعلیم قرآن و سنت را بطور صحیح و بدون خطا دارند و به احادیثی چون قرآن و عترتی و… اشاره دارند و حتی قرآن را بدون وجود اهل بیت، کافی و یا قابل فهم نمیدانند، اما سوال اینجاست: اگر چنین است پس چرا پیامبرص افرادی دیگر به جز علی ع را نیز برای تعلیم قرآن به قبایل مختلف می فرستاده است؟ مگر نه اینکه اینکار باید توسط علی ع انجام میشده است؟ پس چرا صحابه دیگر نیز مردم را تعلیم میداده اند؟
پاسخ:
متاسفانه مشکل این شبهه گران و نیز برخی از علمای متعصب اهل سنت این است که فکر می کنند شیعیان هیچ یک از اصحاب پیامبر اکرم(ص) را قبول ندارند و تنها از میان صحابه، حضرت علی علیه السلام را قبول دارند. لذا گرفتار چنین شبهه هایی شده و فکر می کنند که حال که شیعیان فقط حضرت علی(ع) را قبول دارند پس پیامبر(ص) هم باید به نظر آنان فقط برای پیشبرد اسلام و تعلیمات آن از حضرت علی(ع) استفاده می کرده است!
در حالی که نظر هیچ یک از علمای شیعه اینگونه نیست بلکه همه شیعیان قائلند که بسیاری از صحابه پیامبر اکرم(ص) از بهترین و نمونه ترین انسانها بوده اند و بسیاری از صحابه مورد تایید شیعیان هستند. برای روشن شدن موضوع لازم است که ما نظر شیعه را در مورد صحابه پیامبر بیان کنیم تا این شبهه و تمام شبهه های شبیه به آن برطرف شود:
جواب اجمالی:
بهترین مرجع برای داوری قرآن کریم است لذا با بررسی مفاهیم لغوی و اصطلاحی “صحابه” به دنبال مصادیق واقعی آیات شأنی بر می آییم که آیا مطلق صحابه مورد توجه آیات الهی هستند یا صحابی خاص؟ نظریه اهل سنت نسبت به صحابه مطلق و قید ناپذیر است و همه را به یک چشم می بینند و می گویند آیات و روایات زیادی دال بر تمجید و تعدیل صحیح صحابه وجود دارد. اما این مطلق گرایی، جز آن که اغراض سیاسی در آن نهفته باشد، هرگز با میزان عقل، منطق و فرهنگ قرآن، سازگار نیست. قرآن حتی پیامبران الهی را با دید تفاوت و برتری مقام بعضی بر بعض دیگر می بینند چه رسد به دیگران. در حالی که قرآن، صحابی را به چند دسته صحابه صالح، صحابة منافق، صحابة فاسق، صحابة مرتد و تقسیم کرده است و ما باید میان آنان فرق قایل شویم و سره را از ناسره تفکیک کنیم و صحابی مؤمن را از کافر باز شناسیم. پس باید دانست که دلالت آیات شأنی، متوجه اصحاب خاص می باشد، همان که پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: احترام و حرمت شان را پاس دارید چرا که آنان مورد رحمت و غفران و فضل الهی می باشند.
جواب تفصیلی:
در بینش اسلام و فرهنگ دین، عمل اصالت دارد؛ عملی که برخاسته از زلال عقیده و استواری ایمان باشد. و مشرب عمل گرایی است که به انسان ارزش، عظمت و حرمت می بخشد. عنوان و نام و نشان به هیچ وجه، راهکار سعادت بشر نیست و اگر چه آن، عنوان صحابه بودن پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ باشد. مناسب است مطلع بحث با تعریفی از واژه صحابه گشوده شود تا افق بحث بیشتر نمایان گردد.
صحابه در لغت به معنای یاران، همراهان، همنشینان و معاشران آمده است. (فرهنگ عمید، ص 871)
1 ـ اصطلاح صحابه را ابن حجر عسقلانی شافعی چنین می گوید: “صحابی کسی است که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ را ملاقات کرده و به او ایمان آورده و مسلمان از دنیا رفته باشد.(احمد حسین یعقوب، پژوهشی در عدالت صحابه، ص 20، ترجمة محمد قاضی زاده، از کتاب الاصابه ابن حجر، ج 1، ص 10) در اینجا سؤال این است که آیا صحابه به طور مطلق مورد تأیید است و یا صحابه با ویژگیهای مخصوص مورد نظر آیات الهی می باشد؟ ابن حجر عسقلانی می گوید: اهل سنت اتفاق نظر دارند که جمعی از صحابه عادلند و عدالت آنان ثابت و معلوم می باشد چرا که خدا آن ها را تعدیل نموده و از پاکی آنان خبر داده و آن ها را برگزیده است. علاوه بر آیات مورد سؤال، آیات زیادی از جمله “کنتم خیر امةٍ اخرجت الناس”(سورة آل عمران، آیة 110) را در رابطه با صحابه آورده و می گوید: احادیث شهیره نیز مقدارشان در این زمینه زیاد می باشد که همه این ها قطع به عدالت و پاکی صحابه را به وجود می آورند.(ابن حجر عسقلانی، الاصابه فی تمیز الصحابة، ج 1، ص 9، فصل سوم، چ بیروت، طبع اول) این نظریه به صورت مطلق با هیچ منطقی سازگار نیست چرا که یکسانی گروهها و اقشار انسانی نه سابقه مستند تاریخ دارد و نه عقل و خرد آن را می پسندد حتی رسولان الهی که از عصمت و طهارت باطنی برخوردارند، در یک سطح فضیلتی قرار ندارند “تلک الرُّسُلِ فضلنا بعضهم علی بعض منهم”(سورة بقره، آیة 253. ) برخی رسولان بر بعضی دیگر برتری مقامی دارند وقتی پیامبران معصوم الهی چنین هستند چطور معقول است که صحابه آن چنان باشند؟! یعنی کاسه داغ تر از آش! در حالی که می بینیم صحابه خاص و اصیل در میان خود، متفاوت اند و هر کدام جایگاه خاص خود را دارند، پس با چه معیار ما بیاییم، صحابی عنوانی را با صحابی اصیل؛ در یک سطح ببینیم؟ در حالی قرآن کریم بر مقتضای عقل و انصاف این دو دسته را از هم تفکیک کرده و معیار معرفتی ارایه داده است برای عده ای صحابه که دارای ایمان و عمل شایسته اند، وعدة غفران و اجر بزرگ داده است. “وعد الله الذین آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفرةً و اجراً عظیماً”(سورة فتح، آیة 29. ) و تعدادی از صحابه، منافق بودند و چهرة نفاق خود را در پوشش صحابه بودن پنهان کرده بودند که خدا حجاب را از چهرة آنهان برگرفته و به پیامبرخود ابلاغ نمود. “و اهل المدینه مردوا علی النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم”( سورة توبه، آیة 101. )بعضی از اهل مدینه به سوی نفاق گراییدند تو ای پیامبر! آنان را نمی شناسی ولی ما آنان را می شناسیم. و جمعی از صحابه بعد از ایمان به پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ رویکرد انحرافی پیدا نمودند و با رجعت قهقرایی به دیار شرک و کفر برگشتند “ان الذین ارتدوا علی ادبارهم من بعد ما تبین لهم الهدی”(سورة محمد، آیة 3) عده ای بعد از آن که راه هدایت و رستگاری برایشان روشن شد، دوباره در طریق کفر و شرک قبلی خویش برگشتند. ولید بن عقبه که صحابی بوده، قرآن او را فاسق خوانده است و آیه: “ان جائکم فاسق بنبأ فتبینوا” در مورد نامبرده است(علامه سید محمد طباطبایی ترجمة تفسیر المیزان، ج 18، ص 472، ترجمه سید محمد باقر موسوی همدانی، نشر بنیاد علمیو فکری علامه طباطبایی، چاپ گلشن ؛ آلوسی بغدادی، روح المعانی، داراحیاء التراث العربی بیروت، طبع رابع، ج 26، ص 144. )پس صحابه بنابر منطق قرآن، یکسان نیست و نگاه آیات قطعاً متوجه همه آنان نخواهد بود تنها دلالت آیات معطوف صحابی خاص و با ویژگیهای ایمانی و عمل صالح و ملکه تقوا و عدالت است. عمل نیک و اندیشه نیکو است که به صحابی منزلت فضیلت می بخشد. به تعبیر احمد حسین یعقوب که صحابه بودن به خودی خود، عصمت نمی آورد و ردای عدالت بر قامت صحابه نمی پوشاند بلکه صحابه بر حسب اعمال و رفتارشان، منزلت پیدا می نماید(احمد حسین یعقوب، پژوهشی در عدالت صحابه، ترجمه مهر قاضی زاده، ص 94، 93.) و آن گاه پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ هم که برخی صحابه را جهت تبلیغ دین مبین اسلام و دیگر امور به کار می گیرد همان صحابه پاک و مخلص هستند نه تمام صحابه و این امر در طول تاریخ حیات نبی مکرم اسلام به وضوح قابل مشاهده است.
نتیجه : پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله هم با همین دید و به همین مبنی برخی از صحابه را که مورد تایید آن بزرگوار بودند و از لحاظ علمی و معنوی انسانهای کار آزموده و مطمئنی بودند را جهت ترویج مکتب اسلام و آموزه های اسلام و راهنمایی مردم به اطراف و اکناف می فرستاد که نمونه های آن هم در تاریخ بسیار ذکر شده است و شیعیان هم به همین دلیل تنها صحابیانی که عدالت و صداقتشان احراز شده و مورد تایید خداوند و پیامبر اکرم (ص) واقع شده اند را قبول دارند نه هر صحابی را.
اما این مطلب که تنها ائمه اطهار شایستگی تعلیم قرآن و سنت را بطور صحیح و بدون خطا دارند مطلبی است مسلم که به آن در شبهه قبل پاسخ کامل و جامع داده شد.
قسمت دوازدهم:
پرسش:
اگر علما و مراجع مدعی تشیع، فقط به همین یک سؤال ما پاسخ دهند ما از جانب تمامی مسلمانان جهان اعلام میکنیم که حاضریم، مذهب و عقاید آنها را قبول کنیم!! شما برای ما: • 5 حدیث (با تواتر لفظی) • از کتب خودتان (از کتب شیعه) • از 5 طریق مختلف • با سند صحیح • از پیامبرص گرامی اسلام بیاورید که در آنها شخص پیامبرصفرموده باشند: – حضرت علی ع خلیفه (منظور ما ولایت است و نه وصایت) بلافصل من به فرمان خدا هستند. – یا شخص حضرت علی ع فرموده باشند معنای مولی در غدیر خم یعنی خلیفه یا اینکه فرموده باشند: مراد از آیه ابلاغ یا آیه ولایت من هستم یا همین موضوع را پیامبرص فرموده باشند! – مهدی موعود، فرزند امام حسن عسگری است . – پیامبر اسلامص علم غیب دارند (به غیر از وحی) یا از جانب خدا (و نه انتخاب مردم مدینه) حاکم مدینه شده اند و یا به غیر از مورد وحی، عصمت دارند. – تفسیر و توضیح قرآن، فقط مختص حضرت علی ع و فرزندان ایشان است. – جواز گنبد و بارگاه ساختن روی قبور – زیارت عاشورا و دعای ندبه و توسل – حضرت علی ع و یا فاطمه متولی فدک نبوده بلکه مالک یا وارث فدک بوده اند. دقت کنید که مسلمانها طبق نص صریح قرآن، دین خود را باید از قرآن و سنت نبی اکرمص (که آن هم باید منطبق با قرآن باشد) بگیرند. پس احادیثی که برای ما میآورید باید از قول پیامبرص باشد نه از قول ائمه (که عدهای غالی و خمس دزد، اطراف آنها را گرفته و از زبان مبارک آنها حدیث دروغ جعل کردهاند) دقت کنید شما فقط در کتاب بحار الانوار 700 هزار حدیث دارید در اصول کافی 13 هزار حدیث و اگر احادیث کتب دیگر شما را روی این تعداد بریزیم تعداد احادیث شما از یک میلیون حدیث بیشتر میشود، شما به جای استناد روز و شب به کتب اهل سنت از بین این یک میلیون حدیث کتب خودتان، 5 حدیث (برای هر سؤال 5 حدیث) با شرایط فوق بیاورید تا ما تسلیم شما شویم! البته برای اینکه زحمت بیهوده نکشید خدمت شما باید عرض کنم: گشتم، نبود، نگرد، نیست! آری، شما نه تنها سندی از قرآن برای اثبات عقاید شرکآمیز ضاله خودتان ندارید بلکه حتی در کتب خودتان هم حدیث صحیح السند و بدون انقطاع و متواتری از قول پیامبر اسلام در این زمینه ندارید؟ پس استناد روز و شب شما به کتب اهل سنت چیست؟ برادر گرامی آقای قزوینی در قیامت، حجت شما چیست؟ که اینهمه در حال گمراهی شیعیان هستی؟ با اینکه ما در اینجا 3 آوانس به شما دادیم ولی باز هم شما در این مبارزه طلبی, شکست میخورید.
پاسخ:
موضوعاتی که در این شبهه به آن پرداخته شده آنقدر متواتر و مسلم است که یک پژوشگر ساده و ابتدایی هم به راحتی با مقداری مطالعه در کتب شیعیان و اهل سنت به مقدار بسیار زیادی از آن دست پیدا خواهد کرد. اما متاسفانه همانطور که در شبهه های قبل هم دیدید کار این شبهه گر تنها بازی با کلمات است در حالی که متاسفانه هیچ بار علمی در او وجود ندارد. به هر حال ما به طور نمونه برخی روایات در رابطه با این شبهه ها را از کتب هر دو مذهب خدمتتان عرض می کنیم تا حقیقت با استفاده از منابع و مدارک معتبر و نه با حرف و گزافه گویی روشن شود:
1)خلافت امیرالمومنین علی (ع) و امامت اولاد ایشان تا حضرت مهدی(عج):
موفق بن احمد خوارزمی از ابن سلیمان راعی از رسول خدا(ص) روایت کرده است که فرمود:شبی که مرا به آسمانها برد خداوند فرمود (أمن الرسول بما انزل الیه من ربه ) رسول خدا به آنچه بر او نازل کرده ایم ایمان آورده ،من گفتم (والمومنون) یعنی اینکه به همه آنچه نازل فرموده ای ایمان دارم خطاب شده راست گفتی.
باز خطاب شد ای محمد چه کسی را برای امت جانشین قراردادی ،گفتم بهترین ایشان را، فرمود علی بن ابی طالب (ع) را ؟ عرض کردم آری ای پروردگارمن ،فرمود ای محمد(ص) بر اهل زمین نظر کرده، تو را برگزیدم و برای تو اسمی از اسماء خود اشتقاق نمودم و من در محل و جایی یاد کرده نشوم مگر آنکه تو یا کرده شوی ،من محمودم و تو محمدی،سپس باز نظر کردم و علی (ع) را ازمیان آنها برگزیدم و نامی برای او از میان نامهای خود جدا کردم ، من اعلایم و او علی، ای محمد (ص) تو و علی(ع) و فاطمه (س) و حسن (ع) و حسین (ع) وامامان از اولاد حسین (ع) را از نور خود آفریدم و ولایت شما را بر اهل آسمانها و زمین عرضه داشتم ، هر کس قبول نمود نزد من از مومنان و هر کس که انکار کرد از کافران است.ای محمد اگر بنده ای از بندگان من را عبادت کند تا آنکه مانند مشک پوسیده شود و بر من وارد شود در حالیکه منکر ولایت شما باشد او را نیامرزم تا اینکه به ولایت شما اقرار نماید، ای محمد(ص) دوست داری که ایشان را ببینی ؟ عرض کردم آری ای پروردگارمن ،فرمود :به طرف راست عرش نگاه کن ،چون نظر کردن دیدم علی (ع) فاطمه (س) حسن(ع) حسین (ع) و … و مهدی (عج) در صفحه ای از نور ایستاده و نماز میگذارند و مهدی (عج) میان ایشان چون ستاره ی درخشانی است، پس خطاب شد اینان حجتها ی من و این مهدی مطالب خون عترت تو است.
ای محمد با عزت و جلالم قسم که این مهدی (عج) حجت واجب بر دوستان من و انتقام کشنده از دشمنان من است.
این حدیث را در کتاب غایة المرام صدر الائمه موفق بن احمد خوارزمی و در بحار و کتاب غیبت شیخ طوسی و همچنین کتاب منتخب الاثر و ینابیع الموده و فرائد السمطین حموینی و غیر اینها روایت کرده اند .
ابراهیم بن محمد حموینی که از اعیان علماء است در کتاب فرائد المسلمین که پیغمبر(ص) فرمود : هرکس قصد دارد که به دین تمسک جوید و بعد از من سوار کشتی نجات شود باید به علی بن ابی طالب اقتداء و دشمنان او را دشمن و دوستان اورا دوست دارد زیرا علی(س) وصی و جانشین من است در حیات من و بعد از وفات من وامام هر مسلمان و امیر هر مومن است ، امر و نهی او امر و نهی من ،پیرو او پیرو من و یاری کننده ی او یاری کننده ی من و واگذارنده ی او واگذارنده ی من است و …
موفق بن احمد خوارزمی به سند خود از سلیم بن قیس هلالی از سلمان فارسی روایت کرده است که گفت بر پیغمبر وارد شدم دیدم حسین(ع) بر زانوی آن حضرت نشسته ودو چشم و دو لب او را می بوسد و میفرماید تو سیدی تو پسر سیدی و پدر ساداتی و حجت و پسر حجت و پدر حجتهائی و توامام و پسر امام و پدر امامان 9 گانه ای که نهمی ایشان قائم است و…
و این حدیث را علامه مجلسی از حضرت صادق (ع) از سلمان فارسی نیز روایت کرده است.
حموینی در کتاب فرائد السمطین از سلیم بن قیس هلالی روایت کرده که علی (ع) درمناشدات( فضائل) خود در زمان خلافت عثمان با جماعتی از انصار و مهاجران فرمود شمارا به خدا قسم میدهم آیا میدانید موقعی که آیه ی ( یا ایها الذین آمنوا اطیعوالله و اطیعو الرسول و…) و آیه ی ( لم یتخذوا من دون الله (توبه /16) یعنی غیر از خدا و رسولش و مومنان دوست و معتمدی فرا نگرفته اند نازل شدو خداوند امر کرد که والیان امر مسلمانان را معرفی کند و ولایت را برای آنان تفسیر نماید، چنانچه که نماز و زکات وحج را برایشان تفسیر کرد، پس مرا در غدیر خم نصب کرد و فرمود ای مردم خداوند جلیل مرا ماموریتی داده که سینه ی مرا تنگ نموده و گمان کردم مردم مرا تکذیب میکنند و خداوند مرا تهدید نموده و وعده ی عصمت داده است ،سپس فرمود : به درستی که خدای عزوجل مولای من و مولای مومنان و اولی و سزاوارتر به آنان از خودشان هست، گفتند: بلی یا رسول الله، پس فرمود در حالی که دست مرا گرفته بود ،هر کس من مولای او هستم علی مولای اوست ، خدا دوست دارد هرکسی او را دوست دارد و دشمن دارد هرکسی که اورا دشمن دارد، پس سلمان برخواست و عرض کرد یا رسول الله ولایت علی(ع) چیست؟ فرمود ولایت او مانند ولایت من است هرکه من اولی به تصرف و صاحب اختیا ر او هستم علی اولی به تصرف و صاحب اختیار اوست پس ( آیه ی الیوم اکملت لکم دینکم ..) نازل شد و پیغمبر فرمود خدا را تکبیر میگوییم به کامل کردن دین و تمام نمودن نعمت و خشنود شدن پروردگار من به رسالت من و ولایت علی( ع) بعد از من . پس جمعی گفتند یا رسول الله این آیات درباره ی علی ( ع) به خصوص است؟ بلی درباره ی او و اوصیاء من هست تا روز قیامت و …
در کتاب ینابع المودة از جابر بن عبدالله انصاری و در کشف الاستار از حموینی از ابن عباس روایت کرده که پیامبر ( ص) فرمود من سید پیامبران هستم وعلی بن ابی طالب سید اوصیاء است و جانشینان من 12 نفر هستند اول ایشان علی (ع) و آخر ایشان حضرت قائم است.
حموینی در فرائد السمطین از ابن عباس روایت کرده است که نعشل یهودی خدمت پیامبر ( ص) آمد از مسائل چند سوال کرد از جمله پرسید من را از وصی بعد از خود خبر ده زیرا هیچ پیغمبری مبعوث نشده مگر اینکه برای او وصی بوده ، پیامبر ما موسی بن عمران یوشع بن نون را وصی خود قرار داد ، حضرت فرمود وصی من علی بن ابی طالب ( ع) و بعد از او دو سبط من حسن(ع) و حسین (ع) و بعد از آنها9 نفر از اولاد حسین (ع) میباشند (کلم الطیب در تقریر عقاید اسلام ، سید عبد الحسین طیب ص503-509)
نیز از رسول خدا«ص» نقل شده است «انّ خلفائى و اوصیائى و حجج اللَّه على الخلق بعدى اثناعشر اوّلهم اخى و آخرهم ولدى ؛ قیل یا رسول اللَّه! و من اخوک؟ قال : علىّ بن ابى طالب، قیل، فمن ولدک؟ قال : المهدى(عج) ؛ یملأ الارض قسطاً و عدلاً کما ملئت جوراً و ظلماً و الّذى بعثنى بالحقّ بشیراً و نذیراً لو لم یبق من الدّنیا الاّ یوم واحد لطوّل اللَّه ذلک الیوم حتّى یخرج به ولدى المهدىّ فینزل روح اللَّه عیسى بن مریم فیصلّى خلقه» ؛ (کمال الدین، ج 1، ص 280، ج 27 ؛ بحارالانوار، ج، 47، ص 71) «خلفا و جانشینان من و حجّت هاى خدا بر خلق پس از من دوازده نفرند : اوّل آنان برادرم و آخرشان فرزندم ؛ گفته شد : اى رسول خدا! برادرت کیست؟ فرمود : على بن ابى طالب. سؤال شد : فرزندت کیست؟ فرمود : مهدى، که زمین را از قسط و عدل آکنده مى سازد ؛ همان سان که از ظلم و جور پر شده است. قسم به آنکه مرا به حق، به عنوان بشارت دهنده و ترساننده برانگیخت! اگر از عمر دنیا یک روز باقى نمانده باشد، خداوند آن روز چنان طولانى سازد تا فرزندم مهدى خروج کند. (پس از خروج او) عیسى پسر مریم پشت سرش به نماز مى ایستد».
همچنین از رسول خدا«ص» نقل شده است :«لیبعَثَنَّ اللّه من عترتى رجلاً افرق الثنایا اَجلى الجبهة یملکُ الارض عدلاً و یفیضُ المال فیضاً»؛ (ینابیع المودّة، ص 423 ؛ اسعاف الراغبین، باب 3، ص 135 ( ؛ «همانا خداوند از عترتم، مردى را برمى انگیزاند که دندان هایش برّاق و گشاده اند و پیشانى اش بلند و تابنده است. زمین را آکنده از عدل مى کند و مال را به نحوى خاص زیاد مى گرداند»
2)حضرت مهدی(عج) فرزند امام حسن عسکری(ع) است
صدها روایت در منابع شیعه با سندهاى صحیح وجود دارد که حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف فرزند امام عسکرى علیه السلام است و آن حضرت بعد از غیبت طولانى قیام و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد؛ همان طورى که پر از جور و ظلم بوده است.
شیخ حر عاملی، در جلد دوم از کتاب ارزشمند اثبات الهداة، نهصد و بیست و هفت روایت با مضمونی نزدیک به هم در امامت دوازده امام آورده که در بسیاری، به گونه ای صریح و روشن، شمار دوازده تن و نام امامان و تصریح به نام پدر امام زمان نیز آمده است . بسیاری از اسناد روایات، این کتاب صحیح بوده و به حد تواتر می رسد .
از جمله ی آن ها، نود و پنج روایت در کافی کلینی،
پنجاه و سه حدیث در عیون الاخبار صدوق،
بیست و دو حدیث در معانی الاخبار صدوق،
نود و دو روایت در کمال الدین صدوق،
بیست و دو روایت در امالی صدوق،
هجده حدیث در الغیبة شیخ ابوجعفر طوسی،
یازده روایت در مصباح المتهجد طوسی است .
ما، هیچ وجه معقولی برای تردید در روایتی که محدثان معتبر از نهصد و بیست و هفت طریق روایت کرده اند، نمی بینم .
علاوه بر اینکه در بسیاری از روایات و کلمات دانشمندان اهلسنت نیز تصریح شده که اسم پدر حضرت مهدی حسنالعسکری است و فرزند امام یازدهم است.( سلیمان قندوزی، ینابیع المودة، ج3، باب السادس و الثمانون، ص53؛ احذربن یوسفبن احمد القرمانی الدمشقی، اخبار الدول و آثار الاول، بغداد، 1382ق، الفصل الحادیعشر، ص212؛ ابنصباغ مالکی، الفصول المهمة، ص312؛ شعرانی، الیواقیت و الجواهر، ج2، ص411؛ حرازی، مشارق الانوار، ص113؛ سبط ابنجوزی، تذکرة الخواص، ص325.)
3)آیه ابلاغ و ولایت
مواردی که حضرت امیر به آیه ابلاغ و واقعه غدیر خم اشاره فرموده اند بسیار است که به طور نمونه چند مورد را از کتب شیعیان و اهل سنت خدمتتان عرض می کنیم:
-هفت روز پس از رحلت پیامبر صلی اللَّه علیه و آله امیرالمؤمنین علیه السلام به مسجد آمدند و خطاب به مردم ضمن سخنانی فرمودند: «پیامبر صلی اللَّه علیه و آله به حجه الوداع رفت و سپس به غدیر خم آمد و در آنجا شبیه منبری برای او ساخته شد و بر فراز آن رفت و بازوی مرا گرفت و بلند کرد به حدی که سفیدی زیر بغلش دیده شد و در آن مجلس با صدای بلند فرمود: «مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ…» خداوند در آن روز این آیه را نازل کرد: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی وَرَضیتُ لَکُمُ الإِسْلامَ دیناً». (اثبات الهداه، محمد بن حسن حر عاملی، ج 2، ص 18، ح 72) .
-بار اول که امیرالمؤمنین علیه السلام را به اجبار برای بیعت آوردند و حضرت امتناع کرد، در آنجا فرمود: «… گمان ندارم پیامبر صلی الله علیه وآله در روز غدیر خم برای احدی حجتی و برای گوینده ای سخنی باقی گذاشته باشد. قسم می دهم کسانی را که از پیامبر صلی الله علیه وآله در روز غدیر «من کنت مولاه فعلی مولاه…» را شنیدند که برخیزند و شهادت دهند». دوازده نفر از اهل بدر برخاستند و به ماجرای غدیر شهادت دادند و سایر مردم هم در این باره مطالبی گفتند، به طوری که عمر از ترس مجلس را تعطیل کرد!! (بحار الانوار،ج 28،ص 186؛ اثبات الهدی، ج2،ص 115) .
-بار دوم که حضرت را طناب برگردن و شمشیر بالای سر به اجبار برای بیعت آوردند، عمر گفت: بیعت کن و گرنه تو را می کشیم. حضرت فرمود: «ای مسلمانان، ای مهاجران و انصار، شما را به خدا قسم می دهم آیا از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدید که در روز غدیر خم چه می فرمود…»؟ همه تصدیق کردند و گفتند: آری به خدا قسم. (بحار الانوار، ج 28، ص 273).
مرحوم علامه در بحار به موارد متعدد دیگری هم اشاره می کند که برای آگاهی بیشتر می توانید به جلد 28 ، 29 ، 31 ، 38 ، 41 مراجعه بفرمایید.
-در میدان جنگ جمل در بصره، امیرالمؤمنین علیه السلام به طلحه فرمود: تو را به خدا قسم می دهم، آیا از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدی که می فرمود: «من کنت مولاه فعلی مولاه». گفت: آری. فرمود: پس چرا به جنگ من آمده ای؟ گفت: «در خاطرم نبود و فراموش کرده بودم»! لازم به یادآوری است طلحه پس از اینکه غدیر را به یاد آورد باز هم به جنگ ادامه داد تا کشته شد. (الغدیر، علامه امینی، ج 1، ص 186) .
-در روز جنگ صفین مردی از لشکر معاویه قرآن به دست به میدان مبارزه آمد در حالی که این آیه را تلاوت می کرد: «عم یتسائلون عن النبا العظیم…». حضرت شخصا به جنگ او رفتند و ابتدا پرسیدند: آیا نبأ عظیم را که مردم بر سر آن اختلاف دارند می شناسی؟ آن مرد گفت: نه!! فرمود: «به خدا قسم منم نبأ عظیم که بر سر آن اختلاف دارند. بر سر ولایت من نزاع دارید… در روز غدیر دانستید و روز قیامت خواهید دانست که چه کردید»؟ (مناقب ابن شهر آشوب، ج 3،ص 80).
این موارد تنها نمونه ای بود از دهها مورد استدلال حضرت به آیه ابلاغ و واقعه غدیر که در کتب معتبر ذکر شده است.
آیه ولایت
استدلال امام به آیه «إنّما ولیّکم اللّه …» در منابع شیعه بسیار زیاد آمده است که به بعضی از آنها اشاره می کنیم:
1. مناشده یوم الشوری
در جلسه شوری که هر یک از اعضای حاضر در آن در پی اثبات صلاحیت رهبری خود بودند دارند آنگاه که نوبت امیرالمومنین علی علیه السلام شد حضرت در دو جا به نزول آیه «انّما» درباره خود استدلال کرده است:
الف) در موردی حضرت خطاب به اهل شورا می فرماید:
آیا در میان شما به جز من کسی هست که خداوند در ده آیه از آیات قرآن او را مؤمن نامیده باشد؟ گفتند: به خدا سوگند نه.( محمدبن الحسن الطوسی، ألامالی، ج2، ص159؛ حسن بن ابی الحسن الدیلمی، إرشاد القلوب، ج2، ص86 ؛ بحارالأنوار،ج31، الحسن الطوسی، ص333؛ ألإحتجاج، ج1 ، ص197.)
ب) در موردی در این مناشده حضرت خطاب به اهل شورا می فرماید:
آیا در میان شما به جز من کسی هست که در حال رکوع زکات داده باشد و خداوند آیه «إنّما ولیکم اللّه …» را درباره او نازل کرده باشد؟ گفتند: به خدا سوگند نه.( محمد بن الحسن الطوسی، ألامالی، ج2، ص162؛ الإحتجاج، ج1، ص197؛ جمال الدین یوسف بن حاتم الشافی، الدررالنظیم، ص332؛ السید هاشم البحرانی، غایة المرام، ج2، ص20؛ إرشاد القلوب، ج2، ص89؛ بحارالأنوار، ج31، ص332؛ میرزا حبیب اللّه الهاشمی الخوئی، منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه، ج2، ص363، ج3، ص89.)
2. مناشده با ابوبکر
بعد از به قدرت رسیدن ابوبکر، وی تلاش می کرد با امام علی(ع) با چهره ای بشاش و خندان روبه رو شود، ولی حضرت امیر(ع) برعکس همیشه با چهره ای گرفته و عبوس با او برخورد می کرد که این وضع برای ابوبکر قابل تحمل نبود، تا اینکه روزی به خانه حضرت آمد و از مسائل پیش آمده عذرخواهی کرد و در صدد توجیه رفتار خود برآمد. حضرت با نقد رفتار ابوبکر از وی اعتراف گرفت که شایستگی این کار را ندارد، بلکه خود شایسته سرپرستی امت است. بدین سان حضرت با بیان شایستگیهای خود به نزول آیه «انّما» درباره خود استدلال می کند و می فرماید:
تو را به خدا سوگند می دهم آیا در آیه پرداخت انگشتری به عنوان زکات، ولایت من همراه با ولایت رسول خدا(ص) از طرف خداوند مطرح شده است یا ولایت تو؟ ابوبکر گفت: بلکه ولایت تو.( ابوجعفر محمدبن علی بن بابویه (شیخ صدوق)، الخصال، باب الأربعین و مافوق، ج2، ص327؛ بحارالأنوار،ج29، ص7؛ الإحتجاج، ج1، ص161.)
3. مفاخره قریش
از جمله مواردی که حضرت امیر(ع) به نزول آیه «إنّما» درباره خود احتجاج کرده، جریان، مفاخره مهاجران و انصار است. آن حضرت در آن جا فرمود:
شما را به خدا سوگند آیا می دانید هنگامی که آیه «انّما ولیّکم اللّه و…» نازل شد، مردم از رسول خدا(ص) پرسیدند: آیا این آیه به عده ای از مؤمنان اختصاص دارد، یا شامل همه مؤمنان می شود؟ پس خداوند پیامبر را مأمور کرد که متولیان امور مؤمنان را به آنان بشناساند و همان طور که نماز، زکات و حج آنان را برای ایشان بیان کرده است ولایت را نیز شرح دهد. در پی این مسائل پیامبر مرا در غدیر خم به عنوان راهنما برای مردم منصوب کرد.( الإحتجاج، ج1، ص213؛ بحارالأنوار، ج1، ص410.)
4. مذاکره با مهاجران و انصار
در جریان تشکیل شورا از یک سو حدود پانزده سال از ارتحال رسول خدا(ص) گذشته بود و نسل جدید مسلمانان عصر نزول قرآن را درک نکرده بودند. از سوی دیگر، تبلیغات یک سویه حکومت در طول این دوران و جلوگیری از تدوین و نشر حدیث رسول خدا(ص) و عوامل دیگر سبب شده بودند نسل جدید از حوادث صدر اسلام و مدافعان واقعی اسلام و رسول خدا(ص) بی اطلاع باشند. در چنین شرایطی حضرت در صدد معرفی خود و دفاع از حق خویش برآمد و در جمع مهاجرین و انصار که بیشتر آنان را نسل جدید تشکیل می دادند حاضر شد و در یک سخنرانی فرمود:
از اصحاب رسول خدا(ص)، آنان که حفظ مطالب دینی از آنان خواسته شده و امانتدار قرار داده شده اند، می دانند که در میان اصحاب رسول خدا(ص) کسی نیست که امتیازی داشته باشد مگر اینکه من آن امتیاز را بیشتر از او دارم، ولی من هفتاد امتیاز دارم که هیچ یک از اصحاب رسول خدا(ص) هیچ کدام از آن امتیازات را ندارند. سپس حضرت این امتیازات را برمی شمارد تا این که می فرماید: اما شصت و پنجمین امتیاز این که من در مسجد نماز می خواندم، فقیری آمد و تقاضای کمک کرد و من در حال رکوع انگشتری خود را به او دادم که خداوند آیه «إنّما ولیّکم اللّه و…» را درباره من نازل کرد.( الخصال، ابواب السبعین و مافوقه، ص1701؛ بحارالأنوار، ج31، ص445.)
5. مناظره با ملحدان
از جمله مواردی که حضرت امیر(ع) به نزول آیه «إنّما» درباره خود احتجاج کرده، موردی است که بعضی از ملحدان خدمت آن حضرت رسیدند و گفتند:
آیاتی در قرآن وجود دارد که با هم تناقض دارند و اگر این تناقضها نبود ما به اسلام ایمان می آوردیم؟
حضرت فرمود: این آیات چیست؟
آنان آیاتی را برشمردند و حضرت به تک تک آنها پاسخ می داد، تا این که سؤال کننده پرسید: مراد از «واحده» در این کلام خدا «إنّما أعظکم بواحدة»( سوره سباء،آیه 46). چیست؟
حضرت فرمود:
و اما [درباره] سخن خداوند «که تنها به یک چیز شما را موعظه می کنم»، به درستی که خداوند متعال قوانین مهم و واجبات را در زمانهای متفاوتی نازل کرده است، چنان که آسمانها و زمین را در شش دوره آفریده است و اگر می خواست می توانست در کمتر از یک چشم بر هم زدن آنها را خلق کند، ولی او آهستگی و مدارا را نمونه ای برای امینان خود و اثبات حجتی برای خلق قرار داده است.
بر این اساس اولین چیزی که بندگان را به آن مقید کرد اعتراف به یگانگی و ربوبیت خداوند و شهادت به این بود که معبودی غیر از اللّه نیست و چون این مرحله سپری شد و مردم وحدانیت خداوند را پذیرفتند، اعتراف به نبوت پیامبر ـ که درود خداوند بر او و خاندان او باد ـ و شهادت به رسالت او قرار داد و چون این مرحله را پذیرفتند بر آنان نماز را واجب کرد، سپس روزه، سپس حج، سپس جهاد، سپس زکات و سپس صدقات و آنچه از این نمونه بود؛ مثل انفال. به دنبال این مسائل، منافقان به رسول خدا(ص) گفتند: آیا چیز دیگری مانده است که پروردگارت بخواهد آن را واجب کند که به ما بگویی تا ما اطمینان پیدا کنیم که واجب دیگری نیست؟
خداوند در این موقع نازل کرد که بگو: «تنها به یک چیز توصیه می کنم»؛ یعنی به ولایت و آیه نازل کرد که «تنها سرپرست و ولیّ شما خداوند و رسول او و کسانی هستند که نماز می گزارند و در حال رکوع زکات می پردازند» و در میان امت هیچ اختلافی وجود ندارد که در آن دوران جز یک تن در حال رکوع زکات پرداخت نکرده است و اگر نام او را در قرآن می آورد، آن را از میان می بردند. این مسئله و امثال این نکته ها که برایت گفتم در قرآن وجود دارد که تحریفگران معنای آنها را نمی دانند تا به تو و امثال تو برسد و وقتی ولایت نازل شد، خداوند این آیه را نازل کرد که امروز دین شما را کامل گردانیدم، نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را به عنوان دین برای شما برگزیدم.( الإحتجاج، ج1، ص379.)
6. پاسخ پرسشگران
از جمله مواردی که حضرت امیر المؤمنین(ع) برای اثبات حقانیت ادعای خود در جانشینی رسول خدا(ص) به آیه «إنّما ولیکم اللّه و…» استدلال کرده، مواردی است که عده ای از آن حضرت پرسش می کردند و ایشان به ناچار پاسخ می گفت. شمار این موارد نیز بسیار است که تنها به یک مورد اشاره می کنیم:
مردی از امام علی(ع) پرسید: از برترین امتیازت بگو. حضرت فرمود: آنچه خداوند در کتابش درباره من نازل کرده است و سپس حضرت بعضی از آیاتی را که درباره خودش نازل شده بود بیان کرد؛ از جمله این آیه که «تنها سرپرست و ولیّ شما خدا و رسول او و مؤمنانی هستند که نماز را برپا می دارند و در حال رکوع زکات پرداخت می کنند».( همان، ج1، ص232)
فدک
فدک در زمان رسول خدا صلّى اللّه علیه وآله مِلک حضرت زهرا علیها السلام بود و آن حضرت صلّى اللّه علیه وآله در حیات خود، فدک را به فاطمه علیها السلام بخشیده بود و این مطلب، در کتاب هاى شیعه و سنّى دیده مى شود. روایات این بخش را از کتاب هاى اهل سنّت نقل مى نماییم:
بزّار، ابو یَعلى، ابن ابى حاتِم و ابن مُردَوَیْه این گونه نقل مى کنند که ابو سعید خُدرى گوید:
هنگامى که آیه (وآت ذى القربى حقّه) نازل شد، رسول خدا صلّى اللّه علیه وآله، فاطمه علیها السلام را فرا خواند و فدک را به وى بخشید.
این حدیث از ابن عبّاس نیز روایت شده است، مى توانید آن را به روایت از این بزرگان و محدّثان در کتاب الدر المنثور ببینید(الدر المنثور فى التفسیر بالمأثور: 4 / 177.). همچنین حاکم، طَبَرانى، ابن النجار، هیثمى، ذهبى، سیوطى، متّقى هندى و دیگران نیز از راویان این حدیث محسوب مى شوند.
ابن ابى حاتِم این حدیث را در تفسیرش روایت مى کند، تفسیرى که ابن تیمیّه در کتاب منهاج السنّه آن را خالى از هر حدیث جعلى مى داند(منهاج السنّه: 7 / 13.).
بسیارى از علما و بزرگان اهل سنّت اقرار دارند که فدک در زمان حیات رسول خدا صلّى اللّه علیه وآله، مِلک فاطمه علیها السلام بوده و به عنوان عطیّه اى از سوى رسول خدا صلّى اللّه علیه وآله به فاطمه زهرا علیها السلام شناخته مى شده است.
سعدالدین تفتازانى و ابن حَجَر مکّى از آن جمله اند.
ابن حَجَر مکّى در الصواعق مى نویسد:
«إنّ أبابکر انتزع من فاطمة فدکاً»( الصواعق المحرقه: 31)
«ابوبکر فدک را از فاطمه گرفت».
از این رو، فدک در دست حضرت زهرا علیها السلام بود و ابوبکر آن را گرفت.
چرا؟ و به چه دلیل؟
فرض مى کنیم که ابوبکر نمى دانست که فدک، مِلک زهرا علیها السلام بوده است و رسول خدا صلّى اللّه علیه وآله آن را به ایشان بخشیده و وى را مالک فدک قرار داده است، آیا پیش از گرفتن فدک از فاطمه زهرا علیها السلام نبایستى در این باره از وى سؤال کند؟
به هر حال وقایع تاریخی را نمی توان کتمان کرد و با شبهه خللی در آن وارد ساخت چراکه خداوند خود حافظ و نگهبان آن است.
قسمت سیزدهم:
پرسش:
یکی از فضایل بسیار مهم حضرت علی که شیعه حتی برای خلافت نیز بدان اشاره دارد در مورد ابلاغ سوره برائت است که پیامبرص ابتدا ابوبکر را برای انجام آن فرستاد ولی پس از آن به قول شما وحی نازل شده که اینکار میبایست توسط علی صورت بگیرد و بنابراین پیامبرص حضرت علی را مامور انجام آن میکند. سوال ما از شیعیان این است که مگر شما پیامبرص را معصوم از هرگونه خطا و سهوی نمیدانید؟!! مگر همه سخنان او را ما ینطق عن الهوی نمیدانید؟ خوب طبق این جریان، پیامبرص در ابتدا خطا کرده است. چنانچه شیعه بگوید ایشان توسط وحی متوجه خطای خود شده اند باید بگوئیم نظر ما نیز همین است که هر موقع پیامبرص خطایی داشته توسط وحی الهی متذکر میشده است ، ولی واضح است که چنین چیزی مد نظر علمای شیعه نیست و ایشان پیامبرص و حتی امامان خود را کاملا معصوم از هر خطا و سهوی میدانند و در این عصمت نیازی به وحی نمیبینند!!
پاسخ:
با دقت در این شبهه به خوبی به درماندگی و بی هویتی شبهه گران پی می بریم، چرا که می بینیم آنان از هر وسیله ای حتی تخریب چهره پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله هم برای رسیدن به مقاصد شوم خود دریغ نمی ورزند. آنان یا مفهوم علم غیب از دیدگاه شیعه را به درستی نفهمیده اند یا خود را به نفهمی زده اند و آنوقت گرفتار چنین شبهه هایی شده اند لذا در پاسخ به این شبهه ما باید معنا و چگونگی علم غیب را در دیدگاه شیعه بررسی کنیم آنوقت پاسخ از این شبهه روشن خواهد شد.
در مورد علم غیب معصومین (به طور خلاصه) نکاتى را باید مد نظر قرار داد:
یکم. پیامبر(ص) و ائمه اطهار(ع) در مسائل عادى، فردى و امور اجتماعى، موظّف به استفاده از علم عادى بوده اند. از این رو همواره در این گونه مسائل، از طرق معمولى تحقیق و کسب آگاهى نموده و بر اساس برآیندهاى آن عمل مى کردند. سر این مسأله نیز آن است که آنان الگوى بشریت اند و اگر در مسیر زندگى و حرکت هاى اجتماعى، راهى غیر از این بپویند، دیگر جنبه اسوه بودن خود را از دست خواهند داد و جهانیان به بهانه آن که آنان با علم لدنى عمل مى کرده اند، از حرکت هاى سازنده، انقلابى و اصلاحى باز خواهند ایستاد. دوم. برخى بر این عقیده اند که علم غیب براى پیامبر(ص) و امامان(ع) شأنى است؛ یعنى، چنان نیست که همواره هر چیزى را بالفعل بدانند؛ بلکه اگر بخواهند از طریق غیبى بدانند، خواهند دانست و یا اگر خدا بخواهد، علم چیزى را در اختیار آنان قرار خواهد داد.
سوم. علم غیب گاهى به واقع محتوم و تغییر ناپذیر تعلق مى گیرد. بنابراین بعضى از چیزهایى که پیامبر(ص) و امامان(ع) از طریق غیبى مى دانند، همان چیزى است که حتما واقع خواهد شد؛ مانند کسى که از عمارت بسیار بلندى پرتاب گردیده و در بین راه مى داند که به سرعت به زمین اصابت خواهد کرد. این گونه آگاهى چیزى نیست که با آن بتوان تغییرى ایجاد نمود و سرنوشت چیزى را تغییر داد. به عبارت دیگر، گاهى علم به صورت تعلیقى و شرطى است؛ مثل اینکه انسان بداند اگر از منزل بیرون رود تصادف خواهد کرد. این قضیه اى شرطى است و فرد ممکن است با بیرون نرفتن از منزل، خود را حفظ کند؛ ولى اگر بداند که در روز معینى فلان حادثه براى او اتفاق خواهد افتاد و چیزی اختیاری در دگرونی آن دخیل نیست، آیا باز هم خواهد توانست از بروز آن جلوگیرى نماید؟
پس هر چند پیامبر و ائمه (ع ) از علم غیب برخوردارند و به وقایع گذشته و حوادث حال و آینده آگاهی دارند ; اما تکلیف آنان مانند سایر افراد بشر بر اساس علم عادی است و علم غیب برای آنان تکلیفی به دنبال نمی آورد به همین دلیل مثلا علم غیب ائمه (ع ) از نحوه شهادت خود برای آنان تکلیف آور نیست . امام بر اساس علم عادی خود میوه ای را پیش روی خود می بیند که مانعی از خوردن آن نیست و بر همین اساس تناول آن میوه جایز است اگر چه بر اساس علم غیب از مسموم بودن آن آگاهی دارد. برای علی (ع ) بر اساس علم عادی بشری شب نوزدهم رمضان سال چهلم هجری مانند سایر شبهاست به همین جهت به سمت مسجد حرکت می کند علم غیبی که به اذن خداوند در مورد شهادت خود دارد برای ایشان تکلیفی ایجاد نمی کند. یا برای پیامبر ابلاغ سوره برائت به ابوبکر در ابتدا بر اساس علم عادی است اما پس از آن به وسیله وحی به ایشان امر می شود که باید برای ابلاغ این سوره شخصیتی مانند امیرالمومنین علی علیه السلام به کار گرفته شود در این وقت است که پیامبر وظیفه دارد امر خدا را به اجرا در آورد و این هیچ ارتباطی با علم غیب داشتن ایشان یا ما ینطق عن الهوی ایشان ندارد.
قسمت چهاردهم:
پرسش:
چرا شما در سوره توبه آیه 40، إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذینَ کَفَرُوا ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ إِذْ یَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکینَتَهُ عَلَیْهِ وَ أَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ کَلِمَةَ الَّذینَ کَفَرُوا السُّفْلى وَ کَلِمَةُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیا وَ اللَّهُ عَزیزٌ حَکیم را به ترس و خوف ترجمه میکنید؟ در صورتیکه لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ از حزن و اندوه و غم است، یعنی غمگین مباش و چنانچه خوف و ترس مقصود بود، لاتخف بکار میرفت.
پاسخ:
اولا: لاتحزن چه به معنای غمگین باشد یا به معنای ترس مشکلی را از شما دفع نمی کند و در هر دو صورت نقص بزرگی است بر ابوبکر که با وجود حضور پیامبر و نیز وحی الهی باز غمگین و ترسان بوده است.
ثانیا: خود علمای شما در کتبشان لا تحزن را به معنای ترسیدن ابوبکر معنا کرده اند که به برخی موارد اشاره می شود(به کلمه خوف=ترس، دقت کنید)
ابوبکر هیثمى و محمد بن على شوکانى مىنویسند:
وأتوا على ثور الذی فیه الغار الذی فیه رسول الله صلى الله علیه وسلم وأبو بکر حتى طلعوا فوقه وسمع النبی صلى الله علیه وسلم أصواتهم فأشفق أبو بکر عند ذلک وأقبل على الهم والخوف فعند ذلک قال له النبی صلى الله علیه وسلم لا تحزن إن الله معنا.
قریشیان به غاری که رسول خدا (ص) و ابوبکر در آن بودند، رسیدند؛ تا جائی که به بالای کوه ثور رسیدند و رسول خدا صدای آنها را شنید، در این هنگام ابوبکر ترسید و بیم و ترس به او روی آورد، رسول خدا به او فرمود: نترس که خداوند با ما است .
(الهیثمی، ابوالحسن علی بن أبی بکر ( 807 هـ)، مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، ج 6، ص 52، ناشر: دار الریان للتراث/ دار الکتاب العربی – القاهرة، بیروت – 1407هـ؛الشوکانی، محمد بن علی بن محمد (1255هـ)، فتح القدیر الجامع بین فنی الروایة والدرایة من علم التفسیر، ج 2، ص 364، ناشر: دار الفکر – بیروت.)
و ابن حجر عسقلانى مىنویسد:
واتى المشرکون على الجبل الذی فیه الغار الذی فیه النبی صلى الله علیه وسلم حتى طلعوا فوقه وسمع أبو بکر أصواتهم فاقبل علیه الهم والخوف فعند ذلک یقول له النبی صلى الله علیه وسلم لا تحزن ان الله معنا.
مشرکان به کوهی که رسول خدا در آن بود ، رسیدند؛ تا جائی که بر بالای کوه بالا آمدند، ابوبکر صدای مشرکان را شنید، پس غم و ترس به ابوبکر روی آورد، در این هنگام رسول خدا (ص) فرمود: نترس که خداوند با ما است .
(العسقلانی الشافعی، أحمد بن علی بن حجر ابوالفضل (852 هـ)، فتح الباری شرح صحیح البخاری، ج 7، ص 11، تحقیق: محب الدین الخطیب، ناشر: دار المعرفة – بیروت.)
طبرى در تفسیرش جملات جالبی دارد، او می نویسد:
إذ یقول رسول الله لصاحبه أبی بکر لا تحزن وذلک أنه خاف من الطلب أن یعلموا بمکانهما فجزع من ذلک فقال له رسول الله صلى الله علیه وسلم لا تحزن لأن الله معنا والله ناصرنا فلن یعلم المشرکون بنا ولن یصلوا إلینا.
در هنگام که رسول خدا به همراهش گفت: نترس . و این بدان جهت بود که ابوبکر ترسیده بود، تعقیب کنندگان جای آن