دین و اندیشه

فرهنگ شرقی وغربی- تفاوت فرهنگ شرقی وغربی- فرهنگ شرقی-مبانی تفکر فرهنگ شرقی وغربی

پرسش و پاسخ

تفاوت های فرهنگی میان شرق و غرب

با عرض سلام خدمت پرسشگر محترمضمن تشکر از ارتباط جنابعالی با این مرکز، مطالبی پیرامون تفاوت فرهنگ شرقی وغربی وهمچنین مبانی تفکر شرقی وغربی را خدمت شما ارائه مینماییم.پاسخ:

غرب‌ فرهنگی‌

به‌نظر می‌رسد، در حال‌ حاضر، بیشتر غربی‌ها و به‌ تبع‌ آنها نظریه‌پردازان‌ غیر غربی‌، مایلند این‌ چارچوب‌ که‌ «هر انسانی‌ دارای‌ فرهنگ‌ است‌» یا وجه‌ ممیزه‌ انسان‌ و حیوان‌ را که‌ فرهنگ‌ می‌باشد، بپذیرند؛ ولی سخنی‌ از فرهیختگی‌ و فرزانگی‌ انسان‌ در میان‌ نیست‌. از این‌ منظر لازم‌ است‌ در درجه‌نخست‌ غرب‌ را فرهنگی‌ بدانیم‌، چون‌ عوامل‌ اقتصادی‌، سیاسی‌ و حتی‌جغرافیایی‌ متأثر از واقعیت‌ تحوّل‌ در اروپا و فرهنگ‌ آن‌ است (هم‌ در دورة قدیم‌ و هم‌ جدید)؛ یعنی‌، آن‌ عقلانیت‌ خاص‌ غربی‌ است‌ که‌ اجازه‌ دارد، ازدرون‌ آن‌ وضعیت‌ اقتصادی‌، سیاسی‌ و حتی‌ جغرافیایی‌، به‌ این‌ صورت‌ شکل‌گیرد و بسط‌ پیدا کند. آنچه‌ که‌ شرق‌ جغرافیایی‌ را از غرب‌ متمایز می‌کند، در واقع‌ بسط‌ آن‌ عنصر فرهنگی‌ و تعقل‌ خاص‌ فرهنگی‌ است‌. این‌ نوع‌ تعریف‌ از غرب‌، یک‌ محور اصلی‌ و کلی‌ را مبنای‌ وحدت‌ معنایی‌ غرب‌ قرار می‌دهد و سپس‌ همه‌ خرده‌فرهنگ‌های‌ زیر مجموعه‌ این‌ نوع‌ تفکر را به ‌عنوان‌ یک‌ فرهنگ‌ کلی‌ در نظر می‌گیرد. محور اصلی‌ در تعریف‌ فوق‌ از غرب‌، عقلانیت‌ به‌ معنای غربی‌ آن‌ و وجه‌ ممیزه‌ انسانی‌ بودن‌ و رفاه‌ انسانی‌ واصالت‌ دنیوی‌ آن‌ فرهنگ‌ از سایر فرهنگ‌ها است.
گاهی‌ در نزد صاحب‌نظران‌، دو فرهنگ‌ بزرگ‌ یا مجموعه‌ فرهنگی‌ (غربی و شرقی) در جهان‌ از یکدیگر تمییز داده‌ می‌شود.
« از به ‌هم‌ پیوستن‌ اشتراکات‌ انواع‌ فرهنگ‌ها، دو نوع‌ بسیار کلی‌ از فرهنگ‌ را در تاریخ‌ بشر استنباط‌ کرده اند که‌ تحت‌ عنوان‌ عمومی‌فرهنگ‌های‌ شرقی‌ و غربی‌ مرسوم‌ شده‌ است‌. فرهنگ‌ شرقی‌ فراگیرندة ‌فرهنگ‌های‌ آسیایی‌، آفریقایی‌، اروپایی‌ قرون‌ وسطی‌ و سرخ پوستی‌ است‌ و فرهنگ‌ غربی‌ شامل‌ یونان‌ و روم‌ باستان‌ و فرهنگ‌ رنسانس‌ و دوران‌ جدیدغرب‌ است‌».
ویژگی‌ها و وجوه‌ غالب‌ فرهنگی‌ برای‌ هر دو مجموعه‌ فرهنگی‌ را می توان به ‌شرح‌ ذیل‌ شمارش کرد:

الف. وجوه‌ غالب‌ در فرهنگ‌ شرقی:‌

ـ اعتقاد به‌ غیب‌ (Invisibility)
ـ اصالت‌ دادن‌ به‌ شهود قلبی‌(Intuition)
ـ اصالت‌ دادن‌ به‌ آخرت‌(Suturity)
ـ التزام‌ عملی‌ به‌ دین‌

ب‌. وجوه‌ غالب‌ در فرهنگ‌ غربی:‌

ـ اصالت‌ دادن‌ به‌ دنیا (Mammon) و دنیاگرایی‌ (Secularity)
ـ استدلال‌ عقلی‌ (Rationality)
ـ ثروت‌ اندوزی‌، قدرت‌طلبی‌
ـ بشرمداری‌ (Humanism)
ـ خودمحوری‌ (Egocenterism)
ـ لذت‌جویی‌ و حس‌گرایی‌ (Sensuality)
ـ عدم‌ التزام‌ عملی‌ به‌ دین‌.
فرهنگ‌ غرب‌ محصولی‌ از روم‌ باستان‌ و عهد رنسانس‌است‌ که‌ انسان‌، تفسیر تازه‌ای‌ از روابط‌ انسان‌ با طبیعت‌ و خداوند ارائه‌ می‌کند وهمه‌ امور زندگی‌ اجتماعی‌، بر پایة‌ روش‌های‌ تجربی‌ و آنچه‌ در علوم‌ طبیعی‌ به‌ کار گرفته‌ می‌شود، قرار می‌گیرد و بقای‌ انسان‌ و دستیابی‌ به‌ کام روایی‌ دنیایی‌، هدف‌ عالی‌ جامعه‌ می‌شود و بیش‌ از پیش‌ به‌ التذاذ دنیوی‌ و رفاه‌ مادی‌ انسان‌ توجه‌ می‌گردد. سنّت‌گرایی‌ و آداب‌ دینی‌ مذمت‌ می‌شود و در عرصه‌ سیاسی‌، مفاهیمی‌ چون‌ حقوق‌ بشر، آزادی‌ و حقوق‌ شهروندی‌ در برابری‌ و تساوی‌دیده‌ می‌شود و رشد اقتصادی‌ جامعه‌ (در گرو رقابت‌ و بازار آزاد) مهم‌ترین‌هدف‌ در برنامه‌ریزی‌ اجتماعی‌ می‌گردد. در این‌ شرایط‌ رهایی‌ از دستورات دینی‌ نه‌ تنها امری‌ ناپسند نیست‌؛ بلکه‌ لازمه‌ پیشرفت‌ و تکامل‌ جامعه‌ محسوب‌ می‌شود و در طی‌ چند دوره‌ همه‌ این‌ ویژگی‌ها، در فرهنگ‌ اروپایی‌ و غربی‌ حفظ‌ می‌شود، تا آنجا که‌ در این‌ زمینه‌، از هیچ‌ ظلم‌ و ستمی‌ به‌ جامعه‌ خود و سایر جوامع‌ در قالب‌ استعمار و استثمار چشم‌ پوشی‌ نمی‌شود.
با وجود آنکه‌ غرب‌ با این‌ وجوه‌ غالب‌ فرهنگی‌ قابل‌ بررسی‌ و شناخت‌ است، عده‌ای‌ از صاحب‌نظران‌ از تلقی غرب‌ به عنوان یک‌ فرهنگ‌ بزرگ‌ یا مجموعة‌ فرهنگی‌، مخالفت‌ می‌کنند و معتقدند، غرب‌ دارای‌ یکپارچگی‌ و انسجام‌ کافی‌ در بُعد فرهنگی‌ نیست؛ بلکه‌ در این‌ فرهنگ‌ ما با انواع‌ تفاوت‌ها و تضادها روبه‌رو هستیم‌. «وقتی‌ شما از غرب‌ به‌ مثابه ‌مجموعه‌ای‌ فرهنگی‌ سخن‌ می‌گویید، این‌ مجموعه‌ فرهنگی‌ از نظر اجتماعی‌ و سیاسی‌ چنان‌ تضادهایی‌ را در درون‌ خود دارد که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ نمی‌توان‌ آن ‌تضادها را با یک‌ عنوان‌ تبیین‌ کرد، در غرب‌ جنبش‌ مارکسیستی‌ داریم‌. جنبش‌های‌ مذهبی‌ و حتی‌ ضد مذهبی‌ داریم‌ و به‌طور عمده‌ فرهنگ‌سرمایه‌داری‌» به ‌زعم‌ این‌ دیدگاه‌، در شرق‌ نیز نمی‌توان‌ فرهنگ‌یکپارچه‌ای‌ را تشخیص‌ داد؛ چرا که‌ تضادهای‌ طبقاتی‌، انواع‌ تفکرات‌ اجتماعی‌ و فرهنگی‌ قابل‌ مشاهده‌ است.
امّا برخلاف‌ نظریه‌ فوق‌، داوری‌ معتقد است‌ که‌:
«انکار ماهیت‌ غرب‌، موجب‌ می‌شود که‌ بنیاد باطن‌ چیزها را نبینیم‌ و نزاع‌های‌ عارضی‌ درون‌
تفاوت در مبانی تفکر غرب و شرق /تفکر مشرق زمین با مغرب زمین؟
در ابتدای امر لازم به ذکر می‌دانیم متذکر شویم که تفاوتی که میان شرق وغرب در این بحث مورد توجه است، تفاوت جغرافیایی نیست بلکه بر اساس تفاوت مبانی اندیشه‌ای و فرهنگی است. چه بسا که مبانی اندیشه مختص به جغرافیای مغرب زمین نبوده در بسیاری از مناطق شرق جغرافیایی نیز قابل مشاهده باشد. بنابراین آن‌چه در این مباحثه مبنای تفکیک ما قرار می‌گیرد، اندیشه و تفکرات به وجود آمده پس از دوران رنسانس در برخی کشورهای جهان به خصوص کشورهای اروپایی می‌باشد که منجر به ایجاد تمدن مدرن غربی گردید.
از سوی دیگراین مسئله در مورد شرق نیز جاری است، معیار ما در بررسی اندیشه شرق، باز هم همان مبانی فرهنگی و اندیشه‌ای است، غیر از این‌که به دلیل تنوع مکاتب فرهنگی، معیار ما تفکر و اندیشه اسلامی است چراکه بیان تفاوت مبانی فکری غرب با شرق در حوزه‌های متنوع آن مجالی به وسعت حداقل یک کتاب را می‌طلبد. بنابراین محتوای بحث پیش‌رو مقایسه‌ای میان مبانی تفکر و تمدن مغرب زمین در دوره مدرن، با تفکر اسلامی خواهد بود.
اصول کلی و مبانی فکری ـ فرهنگی غرب مدرن در چهار اصل قابل بررسی است:
1. اومانیسم یا انسان‌محوری؛
اومانیسم یا فرهنگ‌ انسان‌محور، خصیصه غرب مدرن است و آن را از تمامی دوره‌های ماقبل خود و نیز دنیای شرق متمایز می‌کند. در تفکر مشرق‌زمین، انسان و جهان در ذیل محوریت خدا قرار می‌گرفت. اما در تفکر جدید غربی، مبدأ و منشأ و غایت همه ارزش‌ها، بشر می‌شود. در نگاه اومانیسم «انسان مقیاس همه چیز است»، این جان کلام اومانیسم است.
رویکرد اومانیستی انسان را موجودی قائم به خود فرض می‌کند که این موجود قائم به خود، هم محوریت و هم اصالت دارد، حتی اگر از خدا یا جهان بحث شود، ذیل انسان و اصالت انسان باید مطرح شود. اومانیسم یعنی این‌که شما هستی را به گونه‌ای تعریف کنید که انسان در این تعریف، میزان و معیار همه ارزش‌ها و امور پنداشته شود. اومانیسم به بشر اصالتی می‌دهد که این اصالت در واقع جایگاه واقعی او در هستی نیست چون بشر نهایتاً یک مخلوق است، با یک سری استعدادها و توانایی‌های فوق‌العاده و در عین حال ناتوانی‌ها و محدودیت‌های بسیار، یعنی انسان موجود مطلق هستی نیست. در اندیشه اومانیستی، انسان قانون‌گذار است و به عنوان خدای هستی حداقل در بخش تشریع فرض می‌شود. به عبارت دیگر ربوبیت تشریعی به انسان سپرده می‌شود. در اومانیسم انسان نه در پرتو توانایی‌های الهی و فطرت دینی‌اش بلکه در پرتو خواسته‌های نفسانی‌اش تعریف می‌شود یعنی انسان عمدتاً با غرایز و خواست‌های دنیای‌اش و در افق لذت‌طلبی‌، قدرت‌طلبی، ثروت‌طلبی و لذت‌جویی تعریف می‌شود.
یکی از نکاتی که از نتایج اومانیسم محسوب می‌شود این است که انسان معتقد به این اصل، دیگر انسان‌ها را به عنوان ابزار و ابزارهایی برای خواست‌های خود می‌بیند و رابطه استثماری با آن‌ها برقرار می‌کند. وقتی قرار شد استعدادهای انسانی شکوفا نشود و مورد توجه قرار نگیرد و یا اگر مورد توجه قرار بگیرد در پرتو استعدادها و توانایی‌های غیروالای او باشد. این امر موجب نوعی از خودبیگانگی خواهد شد. این موضوعی است که از قرن نوزدهم، فیلسوفان غربی به طور جدی به آن پرداخته‌اند. اولین بار تعبیر از خودبیگانگی را هگل یکی از فیلسوفان مغرب‌زمین در فلسفه معاصر غرب مطرح کرد. از دیگر متفکرینی که به این مقوله پرداخته‌اند می‌توان از مارکوزه نام برد که در کتاب معروف انسان تک ساحتی به طور جدی به این مسأله می‌پردازد. به طور کلی می‌توان گفت اومانیسم به عنوان صنعت اصلی عصر مدرن است که از خودبیگانگی را ایجاد می‌کند. این برداشت عمیق‌تر را هیدیگر نیز مطرح می‌کند.
2. صنعت دیگر غرب مدرن نیهیلیسم نام دارد؛
نیهیلیسم در فارسی معادل پوچ‌انگاری یا نیست‌انگاری است. در واقع نیهیلیسم، ساحت غیبی و حضور خدا را حداقل در بعد اجتماعی نیست می‌انگارد. در این اندیشه ساحت غیبی خدا حذف می‌شود یا اگر به آن اعتقادی باشد برای این ساحت غیبی شأن حضوری قائل نیست یعنی اعتقاد بر این‌که ساحت غیبی فقط هست ولی حضور و هدایت و تأثیرگذاری بر زندگی ما ندارد. نیهیلیسم به این معناست یعنی نیست‌انگاشتن ساحت غیب، نیست انگاشتن یک ساحت متعالی از هستی. وقتی هستی را از ساحت متعالی‌اش حذف می‌کنید، به یک مجموعه خودبنیان فاقد معنا تبدیل می‌شود.
3. سومین ویژگی غرب مدرن، اصالت‌دادن به عقلانیت ابزاری است؛
عقل انسانی در رویکرد ابزاری، چون تجسم خواست‌ها و هواهای اوست ابزاری برای تصرف، سلطه و قدرت‌طلبی می‌شود. عقلانیت انسانی در این رویکرد، قداست، هدایت‌گری و راهنمایی را از دست می‌دهد و بیشتر به جنبه‌های تصرفی توجه می‌کند. این عقلانیت ابزاری به عنوان ویژگی عقلانیت مدرن شده است. یکی از خصایص عقل ابزاری، استیلادوستی نسبت به همه پدیده‌ها و موجودات است. وقتی که عقل ابزاری محور شده و قرار می‌شود این عقل یک جامعه را مدیریت کند، جامعه‌ای تماماً ابزاری را پدید می‌آورد. جامعه‌شناسانی چون ماکس وبر که از جامعه‌شناسان تأثیرگذار معاصر به شمار می‌روند، معتقدند، عقلانیتی که در غرب ظهور و اصالت پیدا کرد به دلیل شأن ابزاری‌اش، قصد معرفتی نداشته و فقط قصد سلطه‌طلبی داشته است. در واقع نمی‌خواسته بر دامنه معارف انسان بیفزاید، بلکه می‌خواسته سلطه‌ انسان بر طبیعت و شرایط بیرونی را تکمیل کند. این عقل به دلیل این ویژگی، در پروسه‌ تحول، به ضد خودش تبدیل می‌شود یعنی به بی‌خردی می‌انجامد. انسان به عشق و مهر ورزیدن نیاز دارد و اگر این نیاز در صورت اصیل و سالم آن محقق نشود، در قالب‌هایی محقق می‌شود که این قالب‌ها با عشق‌ورزی اصیل و با طبیعت سالم بشر منافات دارد و در تضاد است. اعتقاد برخی محققان بر این است که رشد ایدئولوژی‌های عقل‌ستیز و اندیشه‌های خردگریز در غرب مدرن دقیقاً به سبب عقل ابزاری است. علت این‌که در غرب متمدنی که داعیه آزادی و شعارهای حقوق بشر داشته، فاشیسم آلمانی با آن همه استبداد ظهور می‌کند، این است که همان عقل ابزاری به ضد خودش تبدیل و در قالب خردگریزی ظاهر شده است. فاشیم چیزی جز خردگریزی و خردستیزی ناشی از عقل ابزاری نیست.
4. ویژگی چهارم غرب مدرن، اعتقاد به اصل ترقی ناسوتی یا اصل پیشرفت است؛
اغلب تمدن‌ها و تفکرهای بشری، برای بشر قائل به هدف و نهایتی معنوی بودند. تمدنی مثل تمدن یونان باستان که وجهه دینی هم نداشت اما کمال عقلانی را مطرح می‌کرد و برای کمال عقلانی، اصالت قائل بود. در غرب مدرن چون بشری اصالت پیدا می‌کند که تجسم سودمحوری و لذت‌جویی است، این دو در قالب مفهومی به نام رفاه یا پیشرفت ظاهر می‌شود و غرب چنین مطرح می‌کند که هر تمدنی ثروتمندتر است پیشرفته‌تر است، هر تمدنی که قدرتمندتر است، پیشرفته‌تر است و هر تمدنی که لذت بیشتری می‌برد، پیشرفته‌تر است. تجسم این پیشرفت، رفاه، قدرت، لذت و ثروت را در مدرنیته می‌بینیم. براین اساس گفته می‌شود که هر کس مدرن است، به قله تمدن رسیده و پیشرفته است و هر کسی که مدرن نیست، عقب‌افتاده است. نکته‌ای که بدان توجه نمی‌شود این است که آیا نهایت تکامل انسانی منحصر در این نوع از پیشرفت است یا در کنار آن افق‌های دیگری نیز وجود دارد که چه بسا از اهمیت بیشتری هم برخوردار باشد. ویل دورانت، نویسنده تاریخ تمدن در درس‌های تاریخ می‌گوید، از نظر تکنیکی به تکنیک‌های پیچیده‌تری مسلط شده‌ایم اما آیا خوشبخت‌تر و عقلانی‌تر هم شده‌ایم؟ دورانت می‌گوید ما از نظر تکنولوژیکی پیشرفت کرده‌ایم و در این شکی نیست. اما آیا به آد‌م‌های بهتری هم تبدیل شدیم؟ وی جواب می‌دهد خیر. یکی از اقتصاددانان می‌گوید، می‌گوییم تکنولوژی ما را از قرن معاش نجات داده است و اکنون اوقات فراغت زیادی داریم. در صورتی که ما جامعه‌ای ساخته‌ایم که انسان 8 ساعت و بلکه بیشتر کار می‌کند ولی باز نمی‌تواند به طور کامل بخورد چون آنقدر به آن نیاز داده‌ایم و آن‌قدر عرضه را گسترده و متنوع کرده‌ایم که از تنوع عظیم ایجاد شده، سرگیجه می‌گیرد و دیگر هیچ حسی از شادکامی آرامش و آسایش ندارند. اتفاقاً ما جامعه آسوده‌تری نساخته‌ایم بلکه ما جامعه پیچیده‌تر و سخت‌تری ساخته‌ایم.
خلاصه این که فرهنگ‌ غرب‌ مخصوصا پس از رنسانس تفسیر تازه‌ای‌ از روابط‌ انسان‌ با طبیعت‌ و خداوند ارائه‌ می‌کند و همه‌ امور زندگی‌ اجتماعی‌، بر پایة‌ روش‌های‌ تجربی‌ و آنچه‌ در علوم‌ طبیعی‌ به‌ کار گرفته‌ می‌شود، قرار می‌گیرد و بقای‌ انسان‌ و دستیابی‌ به‌ کام روایی‌ دنیایی‌، هدف‌ عالی‌ جامعه‌ می‌شود و بیش‌ از پیش‌ به‌ التذاذ دنیوی‌ و رفاه‌ مادی‌ انسان‌ توجه‌ می‌گردد. سنّت‌گرایی‌ و آداب‌ دینی‌ مذمت‌ می‌شود و در عرصه‌ سیاسی‌، مفاهیمی‌ چون‌ حقوق‌ بشر، آزادی‌ و حقوق‌ شهروندی‌ در برابری‌ و تساوی‌دیده‌ می‌شود و رشد اقتصادی‌ جامعه‌ (در گرو رقابت‌ و بازار آزاد) مهم‌ترین ‌هدف‌ در برنامه‌ریزی‌ اجتماعی‌ می‌گردد. در این‌ شرایط‌ رهایی‌ از دستورات دینی‌ نه‌ تنها امری‌ ناپسند نیست‌؛ بلکه‌ لازمه‌ پیشرفت‌ و تکامل‌ جامعه‌ محسوب‌ می‌شود و در طی‌ چند دوره‌ همه‌ این‌ ویژگی‌ها، در فرهنگ‌ اروپایی و غربی‌ حفظ‌ می‌شود، تا آنجا که‌ در این‌ زمینه‌، از هیچ‌ ظلم‌ و ستمی‌ به‌ جامعه‌ خود و سایر جوامع‌ در قالب‌ استعمار و استثمار چشم‌ پوشی‌ نمی‌شود. ناگفته نماند نظم و انضباط اجتماعی، وجدان کاری، عقل جمعی، توجه ویژه به پژوهش و تحقیقات علمی و احترام به دانشمندان و نظایر آن از نقاط مثبت تمدن غربی است. و بدیهی است جهان معاصر می‌تواند این جهات مثبت را از غرب بگیرد ولی هر جامعه ای که در جهان منفی گرفتار غرب شود تبعات آن را نیز خواهد دید.
ویژگی‌های تمدن و فرهنگ اسلام عبارتند از:
1. دین‌داری و اعتقاد به غیبب:
اولین و مهمترین ویژگی جوامع شرقی یا اسلامی دین‌داری و اعتقاد به غیب است که در بر خلاف جوامع غربی پس از دوره رنسانس تحت تاثیر تجربه گرایی و اصالت تجربه به محاق نرفته و به صورت امری غیر مهم در نیامده است. اعتقاد به خداوند بهترین نعمت خداوند به انسان است که در این تمدن برخلاف تمدن غربی مورد توجه زیادی بوده و هست.
2. التزام‌ عملی‌ به‌ دین و پررنگ شدن اوامر و سنت‌های دینی:
در تمدن شرق برخلاف تمدن غرب تهاجمات به دین بدون پاسخ نماند و قدرت و انسجام درونی عقاید مذهبی مانع از ایراد شبهات و به تبع آن طرد نگرش دینی شد. دین مسیحیتی که در اثر اشکالات و سوالاتی وارد بر آن در دوره اصالت تجربه و پس از رنسانس ظهور کرد، دینی بود که اعمال دینی و وظایف دینی خود را به حداقل ممکن رساند.
3. خدامحوری:
در تمدن شرق بر خلاف غرب نگرش‌های خدامحوری با اندیشه‌ها و افکار انسان شرقی عجین بوده است و مانع بروز نگرش‌های انسان گرایی شده است. در جهان غرب انسان محوری باعث شد حتی خدا و دین نیز در برابر خواست‌های انسان مورد سوال واقع شوند و در برخی موارد ظلم و ستم به ملت‌های دیگر با اندک توجیهی قابل اجرا شده است. این برخلاف نگرش‌ها در تمدن شرق و اسلامی است که نگرش خدا محوری مانع از ظلم و تجاوز به دیگران شده است.
4. سنت‌گرایی:
در سایه سنت گریزی در تمام ابعاد زندگی، انسان غربی خود را محور دانست و بر اساس فردگرایی هرچه که برای خود مهم بوده است را سرلوحه زندگی خود قرار داد. این در حالی است که در تمدن شرق به دلیل اصالت دادن به سنت‌های ناب سنت‌گریزی وجود نداشته و تنها اصلاح سنت‌ها مدنظر بوده و به همین دلیل نگرش اومانیسم یا انسان‌محوری در این تمدن بروز و ظهوری نداشته است.
5. عدم انحصار جهان در ماده و دنیای مادی:
در تمدن اسلامی جهان دو بخش بوده و دنیای مادی به عنوان مقدمه‌ای برای دنیای معنوی و جهان آخرت همواره مورد توجه بوده است. این درحالی است که در تمدن غربی توجه صرف به دنیای مادی موجب ظهور انوع نهیلیسم و پوچ گرایی شده که دلیل آن را فراموشی آخرت و منحصر دانستن دنیا در این دنیای مادی می‌توان دانست که خود زمینه‌ساز اعمال و رفتار غیرقابل قبولی خواهد شد.
6. توجه و تأکید به سعادت:
در تمدن اسلامی هدفی وجود دارد به نام رسیدن به سعادت که منحصر در این دنیا نیز نیست. اصالت سعادت در این فرهنگ و تمدن باعث شده که جمع ثروت و لذت گرایی از اهداف نهایی زندگی نشود. در حالی که انسان غربی به دلیل عدم توجه به این امر تنها به اندازه لذتی که می‌برد زنده است. این فراموشی سعادت ابدی موجب نابود کردن هدف انسانیت است.
7. عدم انحصار معرفت در شناخت تجربی:
انحصار معرفت در شناخت تجربی به این معنی است که آن‌چه با حس شناخته نمی‌شود نیست و هرچه که زیر چاقوی تشریح شناخته نشد جز باطل چیزی نیست این گونه استدلال‌ها موجب تضعیف اعتقاد به غیب و ضعف دین شده است. این در حالی است که در اندیشه اسلامی دایره معرفت محدود به معرفت تجربی نیست و به همین دلیل نیز اعتقاد به غیب به عنوان امر بی‌دلیل مطرح نبوده و مورد اعتقاد مسلمانان است.
منابع:
1. فرهنگ و تهاجم فرهنگى، برگرفته از سخنان مقام معظم رهبری؛
2. غرب شناسی، دکتر رهنمایی، چاپ موسسه امام خمینی (ره)
3. . (سخنرانی دکترشهریار زرشناس در فرهنگسرای علوم در تاریخ 30/6/1383 (لوح فشرده پرسمان، اداره مشاوره

فرهنگ شرقی وغربی- تفاوت فرهنگ شرقی وغربی- فرهنگ شرقی-مبانی تفکر فرهنگ شرقی وغربی

دیدگاه شما برای ما ارزشمند است

نظر شما چیه؟ منتظر نظرات ارزشمند شما هستیم *

دکمه بازگشت به بالا