مارکسیسم اسلامی
مارکسیسم اسلامی چه فرقی با مارکسیسم دارد
مارکسیسم اسلامی جریان التقاطی بود که از سوی برخی گروههای چپ از جمله سازمان منافقین و گروهک فرقان دنبال شد و به دنبال تلفیق و ترکیب میان اسلام و مارکسیسم و نوعی تفسیر مارکسیستی از اسلام بود. این گروه ها به این نتیجه رسیدند که سوسیالیسم یا مارکسیسم به دلیل طرح شعارهای مساوات طلبانه و توزیع ثروت و مالکیت، به اسلام نزدیک ترند. البته این شاخه هرگز به صراحت از التقاط سخن نگفتند تا متهم نشوند. امّا در عمل با تفسیر و تأویل آیات قرآن، قرائت دیگری از اسلام را پیش کشیدند. پیروان این جریان نیز به «اسلام علمی» توجهی ویژه داشتند، امّا برخلاف مهندس بازرگان، که درصدد تطبیق اسلام با علم تجربی و مبانی لیبرالیسم بود، مارکسیسم را به عنوان «علم انقلاب» پذیرفتند. در باور آنها، اسلام دارای مکانیزم علمی دست زدن به انقلاب نبود و از این رو، به مارکسیسم روی آوردند و جنگ های پارتیزانی مارکسیست ها را الگوی خویش کردند. با توجه به این تحولات فکری بود که از «اسلام انقلابی» و نه انقلاب اسلامی، سخن می گفتند. انقلاب اسلامی راهبرد جریان اصیل اسلامی بود که می خواست با استفاده از انقلاب، حکومت اسلامی پدید آورد و احکام اسلام را در کشور به اجرا گذارد. مشی انقلابی گری وسیله یا ابزاری بود برای رسیدن به هدف (اسلام)، امّا جریان التقاطی در میان ابعاد مختلف اسلام تنها وجه انقلابی بودنش را آن هم با تفسیری مارکسیستی برجسته می نمود. در واقع، آنان با استفاده ابزاری از اسلام می خواستند به قدرت برسند و به اسلام تعبّد نداشتند، بلکه به آن تمسک کرده بودند. (ر.ک: غلامرضا نجاتی، تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران ج 1، ص 397، یکی از اعضای سازمان به صراحت می گوید: منظور اصلی ما ترکیب ارزش های والای مذهب اسلام با اندیشه علمی مارکسیسم است. همان.) این گروه همچنین در اصول اقتصادی، جهان بینی، ایدئولوژی و نوع نظام سیاسی از مارکسیسم متأثر بود.ضعف های بنیادی این جریان عبارت بود از:- شناخت سطحی از اسلام
– فقدان ارتباط با روحانیت اصیل اسلامی
– تعجیل در رسیدن به اهداف سیاسی و تمسک به هر وسیله ای برای رسیدن به هدف و غلبه احساسات بر عقل به دلیل جوان بودن اعضاء
– انفعال و خودباختگی در برابر مارکسیسم
– عدم اعتقاد به جامعیت اسلام
– تفسیر به رأی قرآن و نهج البلاغه
« تفاوت اساسی اسلام با مارکسیسم»
اسلام با مارکسیسم تفاوت ها و اختلاف هاى اساسى متعددى دارد در مسائل جهان بینى ، اقتصاد ، در اخلاق ، حکومت و رهبرى ، جامعه شناسى ، انسان شناسى ، و بالاخره در کلیه مسائل فلسفى و علمى بین اسلام و مارکسیسم تفاوت عمیق و ریشهاى وجود دارد . مهمترین آن ها عبارتند از اینکه اسلام هستى را در هستى مادى خلاصه نمى کند و در بینش اسلام که تمام هستى ها ، تمام پدیدهها به یک هستى مطلق بنام خدا باز مى گردد در حالیکه مارکسیسم اصالت را به ماده بی شعور مى دهد . بدیهى است بررسى تمامى این تفاوت ها نیازمند ارائه مطالب مبسوطى است که از ظرفیت یک نامه خارج است . در ادامه به توضیح مارکسیسم و نقد و بررسى مهمترین اصول آن از منظر اسلامى مى پردازیم : مارکسیسم : واژه مارکسیسم از نام کارل مارکس ( 1883 – 1818 ) ، بنیانگزار سوسیالیسم علمى گرفته شده و عبارت است از مجموعه نظریات و آموزشهاى فلسفى و سیاسى و اقتصادى مارکس و فردریک انگلس ( 1895 – 1820 ) . این مکتب ، قدرتهاى مادى تولید و مبارزه طبقاتى را نیروهاى بنیادى فعال در تاریخ مىداند . مطلب اساسى در مارکسیسم ، مدلل کردن نقش و رسالت تاریخى پرولتاریا به عنوان سازنده جامعه بدون طبقه کمونیستى است . مارکسیسم بر بنیاد فلسفى ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخى قرار دارد . نظریه ارزش اضافى ( تفاوت مزد کارگر و ارزش کالایى که طى یک دوره معین تولید مىشود ) ، ماتریالیسم تاریخى ( اعتقاد به اینکه نظام اجتماع بر پایه شرایط اقتصادى قرار دارد و تولید مادى نقش تعیین کننده را در تکامل آن ایفا مىکند و زندگى فرهنگى نیز انعکاسى از نظام اقتصادى جامعه است ) ، مبارزه طبقاتى ( تاریخ کلیه جوامع انسانى که پدید آمدهاند تاریخ مبارزه طبقاتى است که گاهى پنهان و گاهى آشکار ادامه یافته است ) ، رابطه متقابل استثمار و مالکیت ، نفى دولت ( نهاد زورگوى اجتماعى متعلق به دوران روابط و کشمکشهاى طبقاتى که با از میان رفتن طبقات اجتماعى علت وجودى آن نیز از بین مىرود ) ، انقلاب ( انقلاب دموکراتیک یا بورژوا – دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستى ) و دیکتاتورى پرولتاریا از جمله اختصاصات مارکسیسم شمرده مىشوند . در ادامه به نقد و بررسى برخى از عقاید مارکسیستى مى پردازیم : مارکسیسم مى گوید : خداپرستى انسان , مایه از خود بیگانگى او است زیرا فرد خداپرست با پرستش و توجه به غیر , از خود بیگانه گشته و به دیگرى وابسته شده است , همچنانکه این سخن را درباره مالکیت انسان نیز تکرار مى کند و مساله مالکیت انسان را نسبت به چیزى مایه تعلق انسان به غیر خود مى داند , و براى رهائى ازپدیده از خود بیگانگى مذهبى و از خود بیگانگى اقتصادى , اصل مذهب ومالکیت را حذف مى کند تا او را از این وابستگیها رهائى بخشد . ولى هنگامى که به نوشته هاى مذهبى مراجعه مى کنیم , مى بینیم نظریه اسلام درست بر خلاف نظریه مارکس بوده و اسلام خدا فراموشى را مایه خود فراموشى مى داند . در اینجایادآور مى شویم نظریه اى که درباره از خود بیگانگى انسان در سایه مذهب از مارکس نقل شد , مربوط به خود او نیست , بلکه وى آن را از فویر باخ پیشواى مادیگرى قبل از مارکس گرفته و آن را تحت عنوان اومانیسم ( انسان گرائى ) وارد فلسفه خود ساخته است . هدف او از وارد ساختن این اصل به فلسفه مادیگرى , ترمیم خشکى و خشونت فلسفه ماده گرائى است که هر انسان غربى آن را لمس مى کند , زیرا مادیگرى قرن هیجدهم انسان را مانند یک ماشین مى دانست و مکانیسم آن را مثل یک ماشین مى پنداشت . درقرن نوزدهم , نظریه مکانیکى مردود شناخته شد , و مادیگرى دیالکتیکى , جایگزین مادیگرى میکانیکى گردید , ولى در هر حال هر دو بر اثر اصالت بخشیدن به ماده و نفى معنویت با خشکى و خشونت خاصى همراهند که با روح لطیف معنوى انسان ناسازگار است . فویر باخ در یکى از سخنان خود چنین مى گوید : در انسان پرستشگر یک نوع حالت تعلق و وابستگى پدید مى آید , چه بهتر که از این حالت بیرون آئیم , زیرا وقتى بشر خدا را مى پرستد و از او فرمان مى برد , به صورت موجودى وابسته وبى شخصیت درمى آید , که دیگر به خود تعلق ندارد . مارکس نیز همین جملات را تکرار مى کند و مى گوید : انسان باید گرد خود بگردد , نه گرد وجود دیگرى . مارکسیسم از این فرصت استفاده کرده و خواسته است براى تز اقتصادى خود , یک اصل فلسفى نیز بیندیشد و آن اینکه : مالکیت انسان , مایه تعلق او به غیر خودمى گردد , و انسان نباید مانند اشیاء و ابزار به غیر خود متعلق و وابسته گردد . ولى با اصرارى که مارکسیسم در این مورد انجام مى دهد , هنوز نتوانسته است ازخشونت و قساوت فلسفه مادیگرى سر سوزنى بکاهد . فلسفه اى که به چیزى غیر از ماده و انرژى نمى اندیشد , و تکامل انسان را در پرتو تکامل ابزار تولید و روابط اقتصادى مى داند , و حتى عامل تکامل را در انسان امر درونى ندانسته و آن رابرخاسته از عامل خارجى ( تکامل اقتصادى ) مى پندارد , چگونه مى تواند از اصالت انسان و انسانگرائى سخن بگوید و دم از معنویت بزند ؟ اگر واقعا براى مارکسیستها مساله انسان گرائى مطرح است , و معتقدند که به غیر انسان نباید اصالت داد , پس چرا انسان را وابسته به تکامل ابزار تولید و روابط اقتصادى مى دانند و به جاى اینکه اقتصاد را در خدمت انسان قرار دهند , انسان را در خدمت اقتصاد و ابزار تولید درمى آورند ؟ اگر انسان اصل است , پس چرا او را در حد یک حیوان مصرف کننده تنزل داده و پیوسته شعار مى دهند : از هر کس باید به اندازه توان او کار کشید و به اندازه نیاز , به او پرداخت . با توجه به این مطلب , اکنون به تحلیل اصل مطلب مى پردازیم : 1 – ارتباط با کمال مطلق , مایه تکامل است . خدا پرستى , به معنى ارتباط با کمال مطلق است . خدا از نظر یک فرد مذهبى , سراسر , جمال و کمال و از هر عیب و نقص پیراسته و مبرا است . او آفریدگار دانا و توانا است که به جهان و انسان , هستى بخشیده است . و اگر لحظه اى فیض او قطع گردد , تاریکى وحشت زاى عدم مطلق همه جا را فرا مى گیرد . ارتباط با چنین کمال مطلق , مایه تعالى انسان است . و به وجدان هاى بیدار , شعورو ادراک و به حس علم جوئى و کنجکاوى انسان , قدرت و نیرو مى بخشد و موقعیت انسان را در جهان , با واقطع بینى کاملى روشن مى سازد و از نخوت و بلند پروازى اومى کاهد . معنى اصالت انسان , این نیست که پیوند او را از کمال مطلق قطع کنیم , و به بهانه اعطاء شخصیت , او را خودخواه و خودپرست بار آوریم , که مفهومى جز زبونى و ناتوانى او در برابر تمایلات نفسانى ندارد . آیا علاقه انسان به علم و دانش , به اخلاق , نیکوکارى , هنر و زیبائى ها , مایه ازخود بیگانگى او است , یا مایه کسب کمال , و لذا , یک نوع بازگشت به خویشتن است ؟ عین این سخن درباره خداجوئى و خدایابى نیز حاکم است , زیرا انسان خداجو و خداپرست مى خواهد از طریق پیوند با کمال مطلق , بر کمال خود بیفزاید . معنى راستین اومانیسم و حفظ اصالت انسان نیز سوق دادن او به ارزش هاى اخلاقى و سجایاى انسانى است که به ذات او برمى گردد , و در ذات والاى او جاى مى گیرد . مارکسیسم , از آثار سازنده خداگرائى آنچنان غافل است که خداپرست را فاقد شخصیت تلقى مى کند و خویشتن گرائى و نفس پرستى را مایه تجلى شخصیت مى داند . او خدا را بسان یک حاکم ستمگر و خودکامه تصور کرده است که از کرنش بندگان و خردکردن شخصیت آنان لذت مى برد , و با سلب شخصیت از آنها , مقام خود را بالا مى برد . در صورتى که پرستش خدا جز طلب کمال و سیر در جهت قرب به خدا , جز یک نوع حق شناسى و قدردانى از نعمت هاى او و جز اظهار لیاقت و شایستگى براى بهره مندى ازنعمتهاى بیشتر , چیزى نیست . خداپرستى , داراى آثار ارزنده و کمال آفرینى است که هیچ فرد خردمندى در آن شک و تردید ندارد . خداشناسى , مایه تکامل علوم و دانش ها , کنترل کننده غرائز مرزنشناس انسانى , پرورش دهنده فضائل اخلاقى و سجایاى انسانى , و مایه آرامش روح و روان در سختى هاو دشواریها است . محققان الهى در کتاب هاى مربوط به عقائد و مذاهب , پیرامون آثار سازنده آن سخن گفته اند , که نیازى به تکرار آنها نیست . و در اینجا به همین مختصر اکتفا مى شود . 2 – ریشه مذهب در نهانگاه روح از نظر متفکران , مذهب , ریشه عمیقى در روح و روان انسان دارد , و توجه به خداو ماوراء طبیعت , تجلى احساس درونى است که آفرینش انسان با آن سرشته گردیده است . بشر در تاریخ زندگى خود , عادات و رسومى را پدید آورده و سپس آنها را به دست فراموشى سپرده است , ولى هرگز مذهب را از قاموس زندگى حذف ننموده و با آن وداع نکرده است . خاصیت تحول پذیرى انسان , بر نظر او درباره مذهب اثرى نگذارده است . همه اینها نشان مى دهد که مذهب ریشه عمیقى در نهاد انسان دارد . روانشناسى امروز , حس مذهبى را یکى از چهار حسى مى داند که متن روان انسان راتشکیل مى دهند . این چهار حس , عبارتند از : 1 – حس علم جوئى و کنجکاوى . 2 – حس اخلاق و نیکوکارى . 3 – حس هنرجوئى و زیباخواهى . 4 – حس خداجوئى و مذهبى . آنان درباره هر چهار حس و چگونگى آمیزش آنهابا روان انسان , سخنان ارزنده اى دارند . از این رو , بر خلاف نظریه مارکس , خداجوئى یک نوع بازگشت به خویشتن , و الحاد وانکار خدا یک نوع از خود بیگانگى است . این حقیقت در آیه زیر به روشنى بازگوشده است که مى فرماید : و لا تکونوا کالذین نسواللّه فانساهم انفسهم (سوره حشر , آیه 19 ) . مانند آن گروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را به خود فراموشى دچار ساخت . این آیه , به روشنى خدا فراموشى را مایه خود فراموشى مى داند . و نکته آن , همان است که یادآور شدیم . امیرمومنان علیه السلام در یکى از سخنان کوتاه خود مى فرماید : من نسى اللّه انساه نفسه و اعمى قلبه (فهرست غرر الحکم , ص 381 ) . هر کس خدا را فراموش کند , او را به خود فراموشى و کوردلى , دچار مى سازد . 3 – موقعیت معلول نسبت به علت اصولا از نظر فلسفه , وجود معلول , جز یک وجود وابسته به علت و قائم به او چیزى نیست . معلول , لطیف ترین و دقیق ترین وابستگى را به مقام علت داراست . بنابر این واقعیت جهان امکانى – اعم از انسان و غیره – جز یک نوع تعلق و وابستگى به آفریدگار چیزى نیست . اعتراف به وجود خداى یگانه , و توجه به منبع کمال , یک نوع اعتراف به واقعیتى است که براهین فلسفى از آن پرده برداشته است , و الحاد و انکار خدا و یا بى توجهى به آن , یک نوع پرده پوشى بر سیماى حقیقت به شمار مى رود . اگر واقعا معلول و مخلوق , مقامى و حقیقتى جز تعلق و وابستگى ندارد , آیا اعتراف به چنین تعلق , حقیقت گرائى است یا انکار آن ؟ و اگر انسان , مخلوق ذات بالاتر و برتر است , توجه به چنین وابستگى که عین واقعیت وجود او است , از خود بیگانگى است , یا عین خودگرائى ؟ سخن درباره مالکیت انسان را که از نظر مارکس مایه از خود بیگانگى است , به وقت دیگرى موکول مى کنیم . ولى اجمال سخن درباره آن چنین است که : حقیقت مالکیت در اسلام , تعلق مال به انسان است نه تعلق انسان به مال . به تعبیردیگر , مال از نظر اسلام براى انسان وسیله زندگى است , نه هدف . مالکیت در صورتى مایه از خود بیگانگى است که دنیا هدف و کعبه آمال باشد , نه وسیله زندگى . امیرمومنان على علیه السلام در این مورد تعبیرى بس لطیف دارد , آنجا که مى فرماید : و من ابصر بها بصرته و من ابصر الیها اعمته (نهج البلاغه , خطبه79) . هر کس به جهان , به دیده معبر و گذرگاه و وسیله و ابزار کا بنگرد , مایه روشنى دل او مى گردد . و هر کس به آن از زاویه هدف و آرمان نگاه کند , او را کوردل , و قلب او را بى بصیرت مى سازد . از این جهت , در اسلام دنیادارى و تجمل پرستى مذموم , و مایه نابودى سعادت انسان بشمار مى رود .
در نقد مارکسیسم به منابع زیر مراجعه شود:
– نقدى بر مارکسیسم ، مرتضى مطهرى
– فلسفه ما شهید صدر
– پایان عمر مارکسیسم ناصر مکارم شیرازی
– فلسفه اسلامى و حصول دیالکتیک جعفر سبحانى
– نقدى بر دیدگاه اخلاقى مارکسیسم محسن غرویان
مارکسیسم اسلامی