جزء ۱۷ – سوره انبیاء، آیه ۸۷ – عصمت پیامبران
پرسش . در قرآن آمده که مثلاً حضرت آدم یا موسى یا یونس و یا دیگر پیامبران، برخى دستورات خداوند را اجرا نکردند و خداوند آنها را مجازات کرد؛ ولى باز هم ما مى گوییم که همه پیامبران معصومند! لطفا به طور مستند و قانع کننده، جواب دهید.
«وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظّالِمِینَ»[ انبیا 21، آیه 87.]؛ «و یونس همدم آن ماهى را یاد کن، هنگامى که از میان قومش بیرون رفت، در حالى که بر آنان به سبب کفرشان خشم گرفته بود، و گمان کرد که ما هرگز بر او تنگ نخواهیم گرفت، ولى ما او را به کام نهنگ فرو بردیم و او در تاریکى ها ندا داد که جز تو خدایى شایسته پرستش نیست و تو از این که مورد اعتراض باشى منزّهى، به یقین من از ستمکاران بودم».
در قرآن نسبت به پیامبران، داستان هایى نقل شده که بوى گناه از آن مى آید؛ مانند داستان حضرت آدم که از درخت ممنوع خورد و از بهشت اخراج شد و داستان حضرت یونس که در شکم ماهى زندانى شد یا داستان حضرت موسى که با مشت، کسى را کشت. در این باره، قبل از بحث قرآنى، باید گفت که براى اثبات عصمت پیامبران و امامان، دلیل عقلى وجود دارد؛ زیرا معقول نیست کسى که مى خواهد آیین و شریعتى بیاورد، اهل گناه یا اهل خطا باشد. عصمت از گناه، مخصوص انبیاء و امامان نیست و چه بسا حضرت اباالفضل و حضرت زینب (علیهاالسلام) هم معصوم بودند و حتى بسیارى از بزرگان و عالمان و حتى جوان ها، به این معنا معصومند؛ یعنى اهل ارتکاب گناه نیستند.
چیزى که مهم است، عصمت از خطا و اشتباه است و عقل مى گوید: پیغمبر باید طورى باشد که مردم به او اطمینان داشته باشند؛ چون او از طرف خداوند، وحى مى آورد و اگر قرار باشد اشتباه کند یا نسیان و فراموشى و کم حافظگى داشته باشد، با فلسفه رسالت مخالف است. اگر پیغمبر چنین باشد، مردم از دین به در مى روند و ایمان نمى آورند؛ پس عصمت، دلیل عقلى دارد؛ البته اهل تسنن قائلند که پیامبران تنها در امر رسالت معصوم هستند؛ اما دیدگاه شیعه امامیه، در مورد گستره عصمت انبیاء، به شرح زیر است:
الف) عصمت از ارتکاب گناه صغیره و کبیره، در تمامى مراحل زندگى؛ چه قبل از بعثت و چه بعد از بعثت.
ب) عصمت در دریافت وحى.
ج) عصمت در حفظ و نگه دارى وحى.
د) عصمت در ابلاغ وحى.
ه) عصمت در اجرا و پیاده کردن شریعت.
گناه به معناى اصطلاحى، عبارت است از سرپیچى و تخلف از قانون و تجاوز از خطوط قرمزى که خداوند آنها را براى انسان ترسیم کرده و بر چنین گناهى، عذاب و عقاب الهى مترتب است. پیامبران (علیه السلام) به برهان عقلى از آلودگى به چنین گناهانى باید پاک و مبرا باشند. عقل مى گوید: مقام پیشوایى خلق، به شخص گناهکار نباید واگذار شود و در مسائل معمولى زندگى هم این چنین است که در هر حرفه اى، اگر کسى اهل خطا و اشتباه باشد، اعتماد به او از بین مى رود و عقل نمى پذیرد که افراد خطاکار، هدایت جامعه را بر عهده گیرند؛ به ویژه اگر هدایت همه جانبه و معنوى باشد که دنیا و آخرت بشر در گرو آن است. در نتیجه، آن چه در مورد پیامبران مطرح است، ترک اولى است؛ نه گناه.
در مورد «ترک اولى» باید گفت: مراد از آن اعمالى است که نهى الهى در مورد آن، جنبه تحریمى ندارد و مستلزم عذاب و عقوبت در قیامت نمى باشد؛ بلکه ترک آن از نظر عقل، بهتر و شایسته تر از انجام آن است و اگر انسان انجام دهد، چه بسا در دنیا گرفتار مشقت و سختى شود.
اگر دقت شود، تمام مواردى که براى حضرت آدم و حضرت موسى و حضرت یونس و دیگر پیامبران گفته شده، این گونه مى باشد.
این که در دعاها مى خوانیم که انبیاء از خداوند تقاضاى عفو و مغفرت کرده اند یا در آیات قرآن، اشاراتى به چشم مى خورد که دلالت بر خطاى آنها دارد، باید توجه کرد که الفاظ دالّ بر گناه و معصیت در مورد آنان، معنى و مفهومى را که ما از الفاظ در ذهن داریم، نمى دهد؛ بلکه نسبت به آنها، به معنى ترک اولى است؛ یعنى از میان دو کار، اگر آنان خوب تر را رها کنند و خوب را انجام دهند این عمل، شایسته شأن و مقام آنها نیست؛ بلکه شایسته مقام آنان، کار خوب تر است[ ر.ک: امامى و آشتیانى، عقاید اسلامى، ص 257.].
به عبارت دیگر، مراد از گناهى که براى پیامبران ذکر شده، گناه مطلق نبوده، بلکه گناه نسبى بوده است. گناه نسبى آن است که عمل غیر حرامى از شخص بزرگى سرزند که با توجه به مقام و موقعیتش، شایسته او نباشد. ممکن است گاهى انجام یک عمل مباح در خور مقام افراد بزرگ نباشد که در این صورت، انجام آن عمل، «گناه نسبى» محسوب مى شود؛ مثلاً نمازى که براى یک فرد عادى ممکن است نماز ممتازى باشد، براى اولیاى حق، نماز به آن صورت، چه بسا گناه محسوب شود؛ زیرا یک لحظه غفلت در حال عبادت، براى آنها شایسته نیست. سایر اعمال نیز چنین است و اعمال با توجه به موقعیت آنها سنجیده مى شوند و به همین دلیل، اگر یک «ترک اولى» از آنها سرزند، مورد عتاب و سرزنش پروردگار قرار مى گیرند.
در نتیجه، انبیاى الهى باید از همه نوع گناه، مبرا باشند؛ ولى روشن شد که ترک اولى، گناه نیست و این گونه اعمال، هیچ منافاتى با عصمت انبیاء ندارند.
درباره حضرت یونس (علیه السلام) در سوره انبیاء آمده است:
«وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظّالِمِینَ)[ انبیا 21، آیه 87.]؛ «و «ذوالنون» را [یاد کن] آن گاه که خشمگین رفت و پنداشت که ما هرگز بر او تنگ نخواهیم گرفت؛ تا در [دل ]تاریکى ها ندا در داد که معبودى جز تو نیست منزّهى تو. راستى که من از ستم کاران بودم».
حضرت یونس (علیه السلام) ، سى سال تبلیغ کرد و فقط دو نفر به او ایمان آوردند که یکى از آنها خشکه مقدس بود و همواره عبادت مى کرد و کارى با مردم و عقل و منطق نداشت. حضرت یونس از بى تفاوتى و لجاجت قومش به ستوه آمد و آنان را نفرین کرد. خداوند فرمود: من نفرین تو را مستجاب کردم و به زودى علامت عذاب مى آید. پس یونس (علیه السلام) زحمت خود را کشیده بود با اجازه خدا هم نفرین کرد و به اذن خدا هم نفرین او مستجاب شد. حال مسئله از این جا شروع مى شود که یونس (علیه السلام) هنگامى که مشاهده کرد علامت هاى عذاب در حال نمایان شدن است، از میان قوم خودش دور شد و انتظار مى رفت که یونس (علیه السلام) براى این کار خود از خداوند اجازه بگیرد؛ ولى این کار را نکرد و خداوند نیز او را گرفتار شکم ماهى کرد! او گناه نکرده بود؛ اما او با آدم هاى عادى فرق مى کند. او یونس پیغمبر است و به او وحى مى شود و به همین علت، نباید بى اجازه بیرون مى رفت و گرچه یونس (علیه السلام) از بیرون آمدن نهى نشده بود، اما اجازه گرفتن، سزاوار بود و چون اجازه نگرفت، ترک کرد آن چه را سزاوارتر بود که به آن «ترک اولى» مى گویند؛ پس گناه نیست.
درباره موسى (علیه السلام) هم داستان این بود که در مصر، میان یک قبطى [هوادار فرعون] و یک سبطى [بنى اسراییلى] دعوایى رخ داده بود. موسى (علیه السلام) مى خواست آن دو را از هم جدا کند؛ یکى از آنها گردن کلفتى مى کرد. موسى (علیه السلام) با مشت به او زد و او هم مرد. موسى (علیه السلام) دید مشکل دو تا شد؛ تا حالا فرعون به دنبالش بود و حالا جرم قتل هم به آن اضافه شد. از این رو، از ترس این که او را بگیرند، فرار کرد و پس از چندین سال که حضرت موسى (علیه السلام) به پیامبرى رسید، خدا به او فرمود: به مصر برو؛ حضرت موسى (علیه السلام) مى گفت:
«وَ لَهُمْ عَلَیَّ ذَنْبٌ»[ شعرا 26، آیه 14.]؛ «براى آنها بر گردن من گناهى است».
این ذنب، ذنب الهى نیست؛ بلکه گناه در ذهن مردم است؛ زیرا مردم او را قاتل حساب مى کردند و در ذهن آنها، موسى (علیه السلام) گناه کار بود و سوء سابقه داشت؛ در حالى که برخورد حضرت موسى (علیه السلام) منافاتى با عصمت او ندارد؛ بلکه به صورت غیرعمد و خطایى بود یعنى نه قصد کشتن آن قبطى را داشت و نه ابزار و نوع زدن کشنده بود.
مأمون در جلسه اى از حضرت رضا (علیه السلام) درباره عصمت انبیاء و آیاتى که ظاهرشان گناه انبیاء است، سؤال کرد و امام رضا (علیه السلام) پاسخ هاى زیبایى بیان فرمود. اینک ما بخشى از آن روایت را که در کتاب عیون اخبار الرضا نقل شده ذکر مى نماییم.
على بن محمّدبن جهم مى گوید: به مجلس مأمون واردشدم؛ حضرت رضا (علیه السلام) نیز آن جا بود. مأمون از حضرت سؤال کرد: یا ابن رسول اللّه ! آیا شما نمى گویید که انبیاء معصوم هستند؟ حضرت فرمودند: بله. گفت: پس معنى این آیه چیست: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى»[ طه 20، آیه 121.]؟ حضرت فرمود: خداوند تبارک و تعالى به آدم فرمود: «اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ وَ کُلا مِنْها رَغَداً حَیْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ»[ بقره 2، آیه 35.]؛ «خود و همسرت در بهشت ساکن شوید و از رزق و روزى فراوان آن و از هر جاى آن که خواستید بخورید و به این درخت، نزدیک نشوید» و به درخت گندم[ اعراف 7، آیه 19.] اشاره فرمود؛ «فَتَکُونا مِنَ الظَّالِمِینَ»[ بقره 2، آیه 35.]؛ «که از ظالمین خواهید شد» و خداوند به آنان نفرمود که از این درخت و سایر درخت هاى این نوع نخورید و آن دو نیز به آن درخت نزدیک نشدند و از آن نخوردند؛ بلکه بعد از وسوسه شیطان، از درخت دیگرى از آن نوع خوردند، و شیطان به آنان چنین گفت: «ما نَهاکُما رَبُّکُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ»[ اعراف 7، آیه 20.]؛ «پروردگار شما، شما را از این درخت نهى نکرده است» مگر به این خاطر که اگر بخورید، فرشته مى شوید یا جاودانه و همیشگى مى گردید و براى آنان قسم خورد که من خیرخواه شما هستم و آدم و حوّاء تا قبل از آن، کسى را ندیده بودند که به دروغ به خدا قسم یاد کند؛ «فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ»[ اعراف 7، آیه 22.]؛ «آنها را فریب داد» و آنها نیز با اطمینان به قسم او، از درخت خوردند و این قضیّه، قبل از نبوّت آدم اتّفاق افتاد و این گناه هم گناه کبیره نبود که آدم مستحقّ عذاب جهنّم شود.
در قسمت دیگرى از این حدیث، حضرت مى فرماید: خداوند عزّ و جلّ حضرت آدم را به عنوان حجّت خود بر روى زمین و جانشین در شهرها آفرید و او را براى بهشت نیافریده بود و این عمل آدم، در بهشت واقع شد؛ نه در روى زمین و عصمت در زمین لازم است؛ تا اندازه ها و میزان هاى امر خدا (یا تقدیرات امر خدا) مشخص شود و آن گاه که به زمین آورده شد و حجّت و خلیفه قرار داده شد، در قرآن آمده است:
«إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِینَ»[ آل عمران 3، آیه 33.]؛ «خداوند، آدم، نوح، آل ابراهیم و آل عمران را بر عالمیان برگزید».
امّا در آیه «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ…»، «لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ» یعنى بر او تنگ نمى گیریم [نه به این معنى که بر او توانا نیستیم]. آیا این آیه را نشنیده اى؛ «وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ»[ فجر 89، آیه 16.]؛ «وقتى خدا انسان را بیازماید، پس روزى اش را تنگ کند»؟ در نتیجه «فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ»، یعنى روزى اش را بر او تنگ کند و اگر یونس گمان کرده بود که خدا بر او توانایى ندارد، قطعاً کافر شده بود؛ مخصوصا با توجه به اینکه ظنّ در این جا به معنى «یقین» است نه صرف گمان.
و در مورد داود (علیه السلام) ، کسانى که طرف شما هستند، در این باره چه مى گویند؟ على بن جهم گفت: مى گویند: داود (علیه السلام) در محرابش مشغول نماز بود که ابلیس به شکل پرنده اى بسیار زیبا در مقابلش ظاهر شد. داود نماز خود را شکست و برخاست؛ تا پرنده را بگیرد. پرنده به حیاط رفت و داود هم به دنبالش از اطاق خارج شد. پرنده به پشت بام پرید و داود هم در طلب پرنده به پشت بام رفت. پرنده از آن جا به داخل حیاط اوریا بن حنّان پرید، داود با نگاه خود، پرنده را دنبال کرد و در این حال، چشمش به همسر اوریا که مشغول غسل بود، افتاد و به او علاقه مند شد و از طرفى، قبلاً اوریا را به جنگ فرستاده بود؛ سپس داود به فرمانده لشکر نامه اى نوشت که اوریا را جلوتر از تابوت عهد بفرست و فرمانده نیز چنین کرد. اوریا بر مشرکین پیروز شد و این مطلب بر داود، خیلى گران آمد؛ از این رو، دوباره نامه اى نوشت و دستور داد تا اوریا را جلوتر از تابوت بفرستند و فرمانده نیز این بار اوریا را جلوتر فرستاد و اوریا کشته شد و داود با همسر او ازدواج کرد.
راوى مى گوید: حضرت با دست بر پیشانى خود زد و فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»! شما پیامبرى از پیامبران خدا را به تهاون و سبک شمردن درباره نماز نسبت دادید؛ به گونه اى که مى گویید: نماز را رها کرده، به دنبال پرنده اى رفت؛ سپس او را به عمل منافى عفّت و قتل نسبت دادید. او گفت: یابن رسول اللّه ! پس خطاى داود چه بوده است [که به جهت آن استغفار کرد]؟
امام (علیه السلام) فرمود: اى بى نوا! داود گمان کرد که خداوند، کسى را داناتر از او خلق نکرده است. از این رو، خداوند دو فرشته را به سوى او فرستاد و آنان از دیوار محراب بالا رفته، در مقابل داود حاضر شدند و گفتند: «خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْضٍ فَاحْکُمْ بَیْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلى سَواءِ الصِّراطِ. إِنَّ هذا أَخِی لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِیَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَکْفِلْنِیها وَ عَزَّنِی فِی الْخِطابِ»؛ «ما دو نفر با هم اختلاف داریم و یکى از ما بر دیگرى ظلم کرده است؛ به حقّ بین ما حکم کن و خلاف حقّ نگو و ما را به راه درست، راهنمایى کن. این برادر من است؛ نود و نه گوسفند دارد و من فقطّ یک گوسفند دارم و با این حال، به من گفته است: آن یکى را هم به من بسپار و در این بحث و گفت وگو، من حریف او نشدم».
داود (علیه السلام) عجله کرد و بر ضد «مدّعى علیه» حکم داده، چنین گفت: «لَقَدْ ظَلَمَکَ بِسُؤالِ نَعْجَتِکَ إِلى نِعاجِهِ»؛ «با درخواست الحاق گوسفند تو به گوسفندانش به تو ظلم کرده است» و از «مدّعى» بیّنه اى (دلیل و شاهدى) نطلبید [و حال آن که قاضى باید از شخص مدّعى، دلیل و شاهد بخواهد] و حتّى به «مدّعى علیه» هم نگفت: تو چه مى گویى؟ این خطا، خطاى راه و رسم داورى بود؛ نه آن خطایى که شما معتقد هستید.
آیا نشنیده اى که خداوند مى فرماید:
«یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى…»؛ «اى داود! ما تو را در زمین، خلیفه قرار دادیم؛ در بین مردم، به حقّ حکم کن و از هواى نفس، پیروى نکن».
او سؤال کرد: پس قضیّه او با اوریا چه بوده است؟ حضرت فرمود: در دوران حضرت داود (علیه السلام) ، حکم خدا چنین بود که هرگاه زنى شوهرش مى مرد یا کشته مى شد، بعد از او، هرگز ازدواج نمى کرد و اوّلین کسى که خداوند برایش مباح کرد که با زنى که شوهرش کشته شده، ازدواج کند، داود (علیه السلام) بود و آن حضرت هم پس از کشته شدن اوریا و تمام شدن عدّه همسرش، با آن زن ازدواج کرد و این همان چیزى است که در مورد اوریا بر مردم گران آمد… .
مأمون گفت: معنى این آیه چیست؟:
«وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانِی»[ اعراف 7، آیه 142.]؛ «وقتى موسى در وقت و موعدى که معیّن کرده بودیم، آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: خدایا! خود را به من نشان بده تا به تو بنگرم خداوند فرمود هرگز مرا نخواهى دید».
چگونه ممکن است موسى کلیم اللَّه (علیه السلام) نداند که خداوند تبارک و تعالى، قابل رؤیت نیست و چنین درخواستى نماید؟ حضرت فرمود: موسى کلیم اللَّه (علیه السلام) مى دانست که خداوند برتر از این است که با چشم دیده شود؛ امّا وقتى خداوند با او سخن گفت و او را به خود نزدیک کرده، با او نجوا کرد، موسى نزد قوم خود برگشت و به آنان اطّلاع داد که خداوند عزّ و جلّ با او سخن گفته و او را به خود نزدیک کرده و با او نجوا نموده است که در این موقع آنان گفتند: «لَنْ نُؤمِنَ لَکَ»[ بقره 2، آیه 55.]؛ «تو را تصدیق نمى کنیم»؛ مگر این که همان طور که تو صداى خدا را شنیدى، ما هم بتوانیم به آن گوش دهیم و آن مردم، هفت صد هزار نفر بودند. موسى از بین آنان هفتاد هزار نفر برگزید؛ سپس از بین این هفتاد هزار، هفت هزار نفر را انتخاب کرد؛ سپس هفت صد تن و در آخر، هفتاد نفر را از بین آنان براى زمان و موعدى که خدا معیّن کرده بود، برگزید و آنان را به کوه سینا آورد و در پایین کوه متوقّف کرد و خود به بالاى کوه رفت و از خداوند تبارک و تعالى خواست که با او سخن گوید و سخن خود را به گوش آنان برساند. خداوند متعال هم با او سخن گفت و آنان نیز سخن خدا را از بالا و پایین، چپ و راست و پشت سر و روبه رو شنیدند؛ زیرا خداوند صدا را در درخت آفرید و از آن پراکنده اش کرد؛ به گونه اى که آنان صدا را از تمام اطراف شنیدند؛ ولى گفتند: قبول نمى کنیم که آن چه شنیدیم، کلام خدا باشد؛ مگر این که آشکارا خدا را ببینیم و زمانى که چنین سخن بزرگى بر زبان راندند و تکبّر و سرکشى نمودند، خداوند عزّ و جلّ، صاعقه اى بر آنان فرستاد؛ صاعقه اى که آنان را به خاطر ظلمشان از بین برد.
حضرت موسى به خداوند عرضه داشت: خداوندا! اگر وقتى نزد بقیّه بنى اسراییل برگردم، ایشان بگویند: آنان را بردى و به کشتن دادى؛ چون دروغ گفته بودى که خدا به نجوا با تو سخن گفته است، من چه جوابى به آنان بدهم؟ به همین دلیل، خداوند آنان را زنده کرد و به همراه موسى (علیه السلام) فرستاد و آنان گفتند: اگر درخواست کنى که خدا، خود را به تو نشان دهد، تا تو به او بنگرى، خواسته ات را اجابت خواهد کرد؛ آن گاه تو به ما بگو خدا چگونه است؛ تا ما او را به بهترین وجه بشناسیم. موسى فرمود: اى مردم! خداوند با چشم دیده نمى شود و اصلاً کیفیّت ندارد؛ بلکه با آیات و نشانه هایش شناخته مى شود. آنان گفتند: سخن تو را قبول نداریم؛ مگر این که از خدا چنین درخواستى کنى. موسى عرضه داشت: خداوندا! تو خود گفتار بنى اسراییل را شنیدى و تو صلاح آنان را بهتر مى دانى. خداوند متعال به موسى وحى کرد که اى موسى! آن چه از تو خواستند، از من بخواه، من تو را به نادانى آنان مؤاخذه نخواهم کرد. در این موقع موسى گفت:
«رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی. فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ»[ اعراف 7، آیه 143.]؛ «خدایا! خود را به من نشان بده؛ تا به تو بنگرم! گفت: هرگز مرا نخواهى دید؛ ولى به کوه بنگر؛ اگر در جاى خود قرار گرفت [و موسى در این وقت از کوه به زیر آمده بود]، مرا خواهى دید. وقتى خداوند با آیه اى از آیات خود بر کوه تجلّى کرد، کوه را خرد نمود و موسى بیهوش بر زمین افتاد و وقتى به هوش آمد، گفت: تو منزّهى؛ توبه مى کنم و به سوى تو بازمى گردم»؛
یعنى از جهل قوم خود نسبت به شناخت و معرفتى که نسبت به تو داشتم، برمى گردم و من از بین آنان اوّلین مؤمن هستم به این که تو دیده نمى شوى.
جزء ۱۷ – سوره انبیاء، آیه ۸۷ – عصمت پیامبران