ترامپ یا کلینتون: بحران یک دموکراسی، پایان یک امپراتوری/ یک جنگطلبِ فاسد یا یک میلیاردر کلاهبردار؟
وقتی کشوری با دویست سال پیشینه دموکراتیک (و نه یک کشور جهان سومی و توسعه نایافته) که بزرگترین نخبگان و دانشمندان وهنرمندان جهان را در خود جای داده است و در طول تاریخ خویش دائما از شیوه زندگی آمریکایی و جهان نویی که چشم اندازهایش را باید در آمدیکا یافت،سخن میگوید،به جایی میرسد که بالاترین مقامش را باید بین یک شخصیت منفور جنگطلب و وابسته به محافل مالی و به شدت فاسد از یک سو،و یک میلیاردر کلاهبردار،یک هنرپیشه هرزه نگار و لومپن از سوی دیگر، انتخاب کند،آیا میتوان در انتظا
کمتر از 5 روز پیش از آنکه نام «برنده» انتخابات ریاست جمهوری آمریکا مشخص شود، از هماکنون میتوان با اطمینان بگوییم «برنده» واقعی، کسی نخواهد بود جزسیستم (نظام) (establishment) و بازنده واقعی، هیچ کس، جز مردم این کشور.
آخرین نظرسنجیها و «افشاگری»های دو سویه، ادعا میکنند که انتخابات بسیار تنگاتنگ خواهد بود و حتی ممکن است رئیسجمهور آینده، ترامپ باشد. این واقعیت تلخی است که باید پذیرفت برغم آنکه نه تنها مهمترین رهبران دموکرات بلکه همچنین مسئولان جمهوریخواه، نیز، بعد از یک کارزار باور نکردنی و در دغدغه از دست دادن انتخابات در مجالس این کشور، بر نکتهای به اجماع رسیدهاند اینکه: دانالد ترامپ را باید یک «فاجعه ملی» واقعی در کل تاریخ این کشور به حساب آورد.
در حقیقت اگر کمترین عقلانیتی هنوز بر این دموکراسی کهن و کهنه حاکم بوده یا باشد، نباید سر سوزنی شک داشت که در مسابقه بین نماینده کارکشته و پرسابقه نظام، هیلاری کلینتون (با تجربهای چند ده ساله در سیاستهای داخلی و خارجی آمریکا که تمام مسائل این نظام را در ظریفترین نقاطش میشناسد) از یک سو، و از سوی دیگر یک میلیاردر/دلقک برنامههای درجه سه تلویزیونی (و کلاهبردار مالیاتی که از لومپنیسم، بیآبرویی، وقاحت، حماقت، دروغگویی، عامهگرایی و به نمایش و به زبان درآوردن کثیفترین ابعاد نهفته در جامعه آمریکا، برای خودش یک سلاح اصلی انتخاباتی ساخته است)، برنده کیست.
در حقیقت، ترامپ از ابتدای کارزار، به خصوص در چند ماه اخیر، همه مرزهای قابل تصور در سیاست و پیشینه انتخابات در آمریکا، حفظ ظاهر، مسائل اخلاقی و انسانی را به صورت سیستماتیک و تعمدا برای جذب عقب افتادهترین اقشار جامعه، زیر پا گذاشت و تقریبا هر روز یک رسوایی جدید آفرید.
در این حال بی شک، اگر منطقی حاکم بود و عقلانیتی از میراث دموکراسی آمریکا هنوز پا برجا، باید به پیروزی بزرگی برای کلینتون رسید.
اگر این پیروزی، با فاصله زیادی اتفاق بیفتد، اگر هنوز چیزی از دموکراسی آمریکایی ولو به صورت یک خاطره و حافظه تاریخی باقی مانده باشد، ما باید شاهد حادثهای باشیم شبیه به انتخابات ریاست جمهوری فرانسه در سال 2002.
در این سال نامزد نوفاشیستها، ژان ماری لوپن، به دور دوم انتخابات رسیدو در برابر خود، نامزد راست ِ فرانسه، ژاک شیراک را داشت. در این موقعیت بود که همه سیاستمدارن، روشنفکران و دانشگاهیان و همه دلسوزان دموکراسی با هشدارهای پیاپی خود نسبت به خطرِ رای بالای لوپن و نوفاشیسم (و نه پیروزی او که تقریبا غیر ممکن بود) به شدت فعالیت کردند و برغم مخالفتهای عمیق خود با شیراک و گذشته نه چندان درخشان او، از همه مردم خواستند که به او رای دهند.
نتیجه، باور نکردنی، استثنایی و تاریخی بود: ژاک شیراک با رای 82 درصد مردم، لوپن را با کمتر از 18 درصد از آرا شکست داد و در واقع یک پیروزی برای مدنیت و دموکراسی فرانسه به ارمغان آورد. بدین ترتیب نشان داده شد که اروپا حافظه تاریخی خود را از دست نداده است و پایین ترین سطوح فکری در این کشور نمی توانند از حد 18 در صد آرا (آن هم با اطمینانی تقریبا قاطع از عدم امکان برد نامزد فاشیست) فراتر روند.
اما این سناریوی آرمانی، به باور ما برای آمریکا بسیار نامحتمل است. اینکه هیلاری کلینتون انتخابات را ببرد، چندان شگفت انگیز نیست، اما اینکه فاصلهای عظیم او را از ترامپ جدا کند، با شناختی که میتوان از موقعیت این کشور داشت، بعید به نظر میرسد.
شکی نیست که در طول یک سال گذشته و هر چه بیشتر و بیشتر، روشنفکران، دانشگاهیان، هنرمندان و نخبگان سیاسی، فعالان سیاسی و مدافعان حقوق اقلیتها و حتی انجمنهای دفاع از اخلاق و مدنیت اجتماعی به کارزار آمدهاند تا از مردم بخواهند از فاجعهای به نام ترامپ جلوگیری کنند.
این شخصیتها تاکید داشتهاند که هر چند برنی ساندرز، بهترین راه و انتخاب برای نجات جامعه آمریکا از بنبستی که خود را درونش اسیر کرده است، به شمار میآمد، اما تردیدی نیز نداشتند که نظام سیاسی این کشور هرگز شخصیتی همچون او را نمی پذیرفت.
همه دلسوزان دموکراسی و حقوق انسانی و اقلیتها امروز بر آن هستند که هرچند نمیتوان تردیدی در شخصیت غیرقابل دفاع کلینتون داشت و هر چند اندکی نمی توان حمایت لابیهای جنگ طلب و وابسته به محافل مالی وال استریت از او را نادیده گرفت؛ اما دغدغهای بزرگتر برای آینده این کشور وجود دارد: اینکه یک «زبالهای واقعی» به نام ترامپ، در جایگاهی قرار بگیرد که روزگاری واشنگتن، لینکلن و روزولت بر آن تکیه زده بودند، یک دلقک و کلاه بردار حرفهای که او را میتوان بیشک بدترین نامزد رئیسجمهور تاریخ آمریکا (حتی در مقایسه باریچارد نیکسون و جرج بوش پسر) به حساب آورد.
اگر چنین فاجعهای اتفاق بیافتد، که بسیار بعید اما غیر قابل تصور نیست، آن نه یک شکست بزرگ صرفا برای آمریکا، بلکه برای همه ارزشهایی است که در طول چند دهه اخیر میلیونها نفر در سراسر جهان برای آنها مبارزه میکنند: شکستی برای صلح، برابری، عدالت، حقوق بشر، حقوق و کرامت زنان و دستاوردهای دموکراتیک و… .
از این رو چندان اهمیت ندارد که کلینتون پس از انتخابات چه سیاستی پیش بگیرد، زیرا انتظار فاصله گرفتن او از سیاستهای جاری و ایجاد تغییری اساسی در نظام این کشور خیالی ساده لوحانه است.
اما اگر این انتخابات با فاصله آرایی زیاد یا نسبتا زیاد به نفع کلینتون تمام شود مشخص خواهد بود که نیروهای دموکراتیک در این کشور هنوز صدا و قدرتی دارند و آمریکا هنوز میتواند آیندهای داشته باشد؛ یعنی آنقدر زنده مانده باشد که از یک فاجعه ملی و بین المللی به نام ترامپ (نه به عنوان شخصیت بلکه به مثابه موقعیت) جلوگیری کند.
پیش بینی ما آن است که هر چند احتمال پیروزی کلینتون بسیار بیشتر است، اما این پیروزی اگر اتفاق بیافتد با فاصلهای نه چندان بزرگ خواهد بود. و در این یادداشت سعی میکنیم پایههای استدلال خود را به اختصار بیان کنیم، تا پس از نتایج در فرصتی دیگر کل فرایند انتخاباتی را تحلیل کنیم.
بیلان دلسرد کننده اوباما
شاید مهمترین دلیلی که میتوان برای این استدلال بر آن تکیه زد، بیلان نه چندان قابل دفاع باراک اوبا ما باشد.
در سال 2008 زمانی که وی به کاخ سفید وارد شد، نماینده جوان ِ نظام و البته یک سیاه پوست بود. هم از این رو ما در آن زمان از یک «معجزه سیاه در کاخ سفید» و یک «پیروزی برای بشریت» نام بردیم، زیرا معتقد بوده و هستیم که هر چند در آن زمان نیز نمی توانستیم انتظار چندانی از انتخاب اوباما برای تغییر نظام آن کشور داشته باشیم، اما جنبه نمادین آن انتخابات آنقدر قدرتمند بود که به وی امکان میداد برخی از اصلاحات بسیار مهم را در جامعه آمریکا به پیش برد؛ کاری که اوباما نخواست یا نتوانست (جز شاید در حد اندکی در حوزه بهداشت و بیمههای سلامتی و درمانی) به انجام برساند.
از این رو نباید تعجب کرد که شخصیت پرنفوذی چون کورنل وست، استاد سیاه پوست فلسفه و تاریخ ِ پیشین هاروارد و امروز ِ پرینستون و فعال حقوق بشر، به صورت گسترده از بربادرفتن امیدهایی سخن بگوید که با انتخاب اوباما ایجاد شد و از جمله پیامدهایش ظهور پدیده ترامپ به مثابه عوامگرایی ضدِ سیاست بود.
این همان تحلیلی است که مایکل مور، فیلمساز پر آوازه آمریکایی نیز بر آن انگشت گذاشته است.
واقعیت در آن است که دوره هشت ساله اوباما، که با نمادی قدرتمند یعنی رسیدن میراث بردگی به راس نظام سیاسی آمریکا همراه بود، یکی از خونینترین دورههای اخیر از لحاظ سیاست نظامی تجاوزگر در سطح بینالمللی و یکی از غمانگیزترین و سختترین دورهها برای اقلیتهای نژادی و قومی و به ویژه برای سیاهپوستان بود که همچون گذشته و حتی با شدّتی بیشتر باید شاهد کشتهشدن اعضای جامعه خود به دست پلیسهای نژاد پرستی میبودند؛ همچنان که شاهد بیتفاوتی دستگاه قضایی و عدم صدور هیچ حکمی جدی علیه ماموران پلیس قاتلی که فرزندانشان را کشتهاند بودند.
پایان یک امپراتوری
ناظران و تحلیل گران سیاسی همصدا با اکثر رسانههای مستقل آمریکا و اروپا بر آن هستند که هرگز در آمریکا کارزارهای انتخاباتی ریاست جمهوری به چنین حدی از پستی و «کثافت» به معنی واقعی این واژه ( کلمهای که بارها و بارها در این انتخابات در آمریکا تکرار شده است) نرسیده است.
اما شاید لازم باشد که این درجه از سقوط سیاست را نه در شخصیت فردی ترامپ که در حد اراذل و اوباش است، تعریف کنیم، بلکه لازم باشد آن را نشانهای هولناک از سقوط یک نظام در نظر بگیریم.
چالمرز جانسون، استاد ممتاز دانشگاه کالیفرنیا(سان دیگو)(1931-2010) در زمانیکه تصور عمومی بر آن بود که اوج فاجعه سیاسی در موجودی به نام جرج بوش پسر خلاصه میشود، با تحلیلی بسیار عمیق در مقایسه موقعیت امپراتوری کنونی آمریکا با امپراتوریهایی که پیش از آن سقوط کرده اند، از جمله امپراتوریهای استعماری، شوروی و به ویژه با مقایسه یا سرنوشت رم، با توجه به شباهت موقعیت آمریکا با آن سخن میگفت.
به نظر او، نشانههایی در پایان رم دیده میشد که مشابه با وضعیت کنونی در آمریکا هستند. جانسون معتقد است که سه فرایندی که به سقوط امپراتوریها میانجامد، عبارتند از یک، غالبشدن کامل یک ایدئولوژی به صورتیکه فکر کردن و عقلانیت را از حوزه سیاسی سلب و آن را صرفا در اسارت خود میگیرد به گونهای که حاضر باشد چشم بر همه واقعیتها ببندد و یا آنها را تعمدا پنهان کند تا قادر باشد خود را به مثابه ایدئولوژی تداوم بخشد: این کاری است که امروز آمریکا با ایدئولوژی نولیبرالی و بازارهای بی بندو بار و از دست دادن هر گونه تنظیم بر عملکردهای پولی و اقتصادی میکند.
دومین نشانه به نظر او، گسترش نظامی و دخالت وسیع امپراتوری در سراسر عالم است به گونهای که تعداد دشمنان نظام سیاسی هر روز بیشتر شده و هر آن ممکن باشد یکی از آنها یا اتحادی از آنها نظام را زیر یورش قرار بدهند.
جانسون از لحظات نخست انفجارهای تروریستی یازدهم سپتامبر و فرو ریختن برجهای دوقلو سخن میگوید و اینکه مسئولان میتوانستند فرض را بر آن بگیرند که هر کسی در جهان این کار را کرده باشد، چرا که با داشتن بیش از 700 پایگاه نظامی رسمی و صدها پایگاه نظامی مخفی در خارج از کشورخود، با برخورداری از نزدیک به سی سازمان جاسوسی و بودجه نظامیای برابر کل کشورهای دیگر جهان، آمریکا، یک امپراتوری بسیار خشن ساخته است که در طول پنجاه سال گذشته دهها و بلکه صدها کودتا، عملیات خشونت آمیز، اشغال و تجاوز به خاک سرزمینهای دیگر، توطئه و ترور مرتکب شده است و از این گذشته حامی اصلی یک نظام نژاد پرست و آپارتایدی (اسرائیل) و گروه بزرگی ازدولتهای دیکتاتوری در جهان است که هر کدام از اینها میلیونها دشمن برایش ایجاد میکنند.
سومین نشانه به نظر جانسون آن است که نظام امپراتوری در زمانی به غیرِممکن بودن اصلاح خود میرسد، یعنی به حدی در فرایندهای بیمار و چرخههای باطل پیش رفته که جز فرو پاشی چارهای ندارد.
در سالهای اخیر کتابهای نائومی کلاین و نائومیوولف نیز با استناد به اسناد و روندهایی که آمریکا را به سرعت به سوی نوعی رژیم نوفاشیستی زیر غلبه کامل سرمایههای مالی و کنترل پلیسی میبرد، همین گرایش را تایید میکنند.
البته نباید دچار توهمهای بچه گانه شد: معنای فروپاشی آمریکا به هیچ وجه نه به معنای از میان رفتن آن است و نه حتی کاهش شدید قدرت اقتصادی و نظامی آن، بلکه بیشتر از میان رفتن پروژه دموکراسی «پدران بنیانگزار» آمریکا مورد نظر ما است، فروپاشی این کشور و تبدیل آن به یک نظام آمرانه و نیمه فاشیستی نیمه پوپولیستی؛ همان چیزی که تا حدی همین امروز هم شاهدش هستیم:
دقت کنیم، وقتی کشوری با دویست سال پیشینه دموکراتیک (و نه یک کشور جهان سومی و توسعه نایافته) که بزرگترین نخبگان و دانشمندان وهنرمندان جهان را در خود جای داده است و در طول تاریخ خویش دائما از شیوه زندگی آمریکایی و جهان نویی که چشم اندازهایش را باید در آمدیکا یافت، سخن میگوید، به جایی میرسد که بالاترین مقامش را باید بین یک شخصیت منفور جنگطلب و وابسته به محافل مالی و به شدت فاسد از یک سو، و یک میلیاردر کلاهبردار، یک هنرپیشه هرزه نگار و لومپن از سوی دیگر، انتخاب کند، آیا میتوان در انتظار سقوط بالاتری از این نیز بود؟
آیا میتوان ادعا کرد که این بار نیز آمریکا خواهد توانست از بحرانی با گستردگی عمیق اخلاقی و اجتماعی و ساختاری که کل نظام سیاسی و اقتصادیای اش را در بر گرفته، سالم بیرون بیاید؟
بدون شک، آمریکا در سالهای کلینتون و یا سالهای فاجعه بار و پر اضطرابی که ممکن است (حتی با احتمالی کم) با ترامپ داشته باشد، چاره این خواهد داشت جز آنکه یا به گریز به سوی جلو و سقوط بزرگ پیش رود و یا با تجدید نظری گسترده دخالتهای بی پایان خود در جهان و دامن زدن به خشونت و دیکتاتوری و دفاع از قاتلان سیاسی در سراسر عالم را به کنار گذارد و به خانه خویش بازگردد.
فرارو، ناصر فکوهی، ۱۵ آبان ۱۳۹۵
ترامپ یا کلینتون: بحران یک دموکراسی، پایان یک امپراتوری/ یک جنگطلبِ فاسد یا یک میلیاردر کلاهبردار؟